عقاید یک دلقک اثر هاینریش بل گوینده آرمان سلطان زاده - بدون سانسور و کامل
هاینریش بل، نویسنده مطرح آلمانی با نوشتن کتاب عقاید یک دلقک کوشیدهاست ریاکاریها و تلخیهای دنیا را از پس صورتک یک دلقک مطرح کند. اگرچه این کتاب در دسته داستانهای عشقی جای میگیرد؛ اما مضامین انتقادی و اعتقادی زیادی را طرح میکند. به شرایط اجتماعی آلمان تحت سلطهی هیتلر و پس از دوران جنگ میپردازد، از بسیاری از باورهای سیاسی و مذهبی، مسائل مربوط به ازدواج و اختلافات کاتولیکها و پروتستانها در این داستان انتقاد میکند و تأثیر روانی جنگ بر خانوادهها و بهطور کلی جامعه آلمان را به نمایش میگذارد.
هانس شنیر مردی با طرز فکری خاص، از یک خانواده متمول است که به خاطر تفاوت در نوع نگرش به زندگی و مذهب، خانواده را ترک کرده و دلقک سیرک شده است. دلقک از بیماریهای زیادی از جمله افسردگی، سردرد و نداشتن ارتباطات زیاد رنج میبرد. ماری شریک زندگی هانس است که باوجود احساس گناه، شش سال بدون ازدواج با او زندگی کردهاست زیرا دلقک اعتقادی به ازدواج روی کاغذ ندارد و نمیخواهد فرزندانش را کاتولیک بار بیاورد. روزی ماری با یک یادداشت، دلقک را برای همیشه ترک میکند تا با فردی کاتولیک ازدواج کند و خود را از احساس گناه نجات دهد. این اتفاق ضربهی شدیدی به دلقک میزند، او در حال اجرا آسیب میبیند و با مشکلات مالی فراوانی روبهرو میشود. کمکم اختلالات روانی و مالیخولیایی هم در شخصیت هانس پدیدار میشود و داستان با واگوییهای دلقک مستأصل ادامه پیدا میکند.
عقاید یک دلقک داستان پردازی عاشقانهی قویای دارد و علاوه بر آن نگاه و نقدی هم بر شرایط جامعهی آلمان بعد از جنگ دارد. اگر به دنبال کتابی میگردید که چنین حال و هوایی را برای شما تداعی کند، کتاب عقاید یک دلقک را انتخاب کنید.
هاینریش بُل با نام کامل هاینریش تئودور بل ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در شهر کلن به دنیا آمد. در بیست سالگی پس از اخذ دیپلم در یک کتابفروشی مشغول به کار شد اما سال بعد از آن همزمان با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال ۱۹۴۵ را در جبهههای جنگ به سربرد. بعد از جنگ شروع به تحصیل در رشته زبان و ادبیات آلمانی کرد و در سال ۱۹۷۲ توانست جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند. بل ریاست انجمن قلم آلمان و ریاست انجمن بینالمللی قلم را در کنار جوایز ادبی مانند جایزه ادبی گروه ۴۷ در کارنامه خود دارد.
هاینریش بل در ۱۶ ژوئیه ۱۹۸۵ از دنیا رفت.
شبی که سرزده به اتاقش رفتم تا با او همان کاری را بکنم که مردها با زنها میکنند، بیست و یک ساله بودم. و او زنی نوزده ساله. آن روز بعد از ظهر او را با سوفتنر دست در دست و خندان دیدم که از خانهی جوانان بیرون میآمدند. تیری به قلبم زده شد. او به سوفتنر تعلق نداشت و این دست گرفتنهایشان بیمارم میکرد. سوفتر را همه در شهر خوب میشناختند، مخصوصا به خاطر پدرش که نازیها او را از هیئت مدیره دانشگاه برکنار کرده بودند. او هم در پی پایان جنگ از پذیرفتن مدیریت همان مدرسه خودداری کرده بود. حتی خطاب به کسانی که خواهان نماینده شدندش بودند، با عصبانیت گفته بود: «من معلمم و میخواهم در سمت معلم خدمت کنم.»
او مردی آرام و بلند بالا بود و معلم خسته کنندهای به نظر میرسید. یک روز به جای معلم ما سرکلاس آمد و شعری از یک حوری جوان و زیبا خواند. من نمیتوانستم اظهار نظر درستی راجع به مدرسه داشته باشم و این شتباهی بزرگ بود که مرا پیش از قانون اجباری شدن تحصیل به مدرسه فرستادند...
--- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/hazardastan/messageHosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.