کتاب «باغوحش شیشهای» نوشتهی «تنسی ویلیامز» و ترجمهی «حمید سمندریان» است. آماندا به همراه دو فرزندش تام و لورا در یک منطقهی سطح پایین از یکی از شهرهای آمریکا زندگی میکنند. همسرش آنها را چند وقت پیش ترک کرده است. تام پسری است که در دنیای شعر و شاعری خودش زندگی میکند. آماندا، مادری است که موفقیتهای گذشته و رویاهای خیالیاش تنها فکر و ذکر او شدهاند. و لورا دختری لنگان است که نقص عضوش او را خانهنشین و بیاعتمادبهنفس کرده است و ظاهرا تنها عضو خانواده است که واقعیت زندگی را میبیند. او حیوانات کوچک شیشهای را جمع کرده و برای خود باغ وحشی شیشهای ساخته است و روزها با آن مشغول است. تام به اصرار آماندا یکی از دوستان خود را برای آشنایی با لورا به خانهشان دعوت میکند. آیا این غریبه میتواند این خانواده را به دنیای واقعی وصل کند و امید را به زندگی لورا باز گرداند؟ در بخشی از این نمایشنامه میخوانیم: «تو از بس که به من یاد میدی چهطور غذا بخورم یه لقمه هم از گلوم پایین نمیره، خودت مجبورم میکنی که تند غذا بخورم، هر لقمهای رو که برمیدارم مثل عقاب خیره خیره نگاه میکنی. آدم اقش میگیره. مرتب از شکمبهی حیوانات و غدهی بزاق حرف میزنی، بجو... لهش کن... آخه این حرفا اشتهای آدمو کور میکنه...» از دیگر آثار ویلیامز، این نمایشنامهنویس آمریکایی میتوان به «اتوبوسی بهنام هوس»، «شب ایگوانا»، «خال گل سرخ»، «قطار شیر دیگر اینجا توقف نمیکند»