11.چنگال - صداق هدایت
از مجموعه سه قطره خون
سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش به در قهوه ای
رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت:
« !.. ربابه … ربابه »
در باز شد و دختر رنگ پرید های هراسان بیرون آمد :
« . داداشی تو هستی ؟ بیا بالا »
دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند . سید احمد
عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشه اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست .