16.داوود گوژپشت - صادق هدایت
از مجموعه زنده به گور
“نه،نه! هرگز من دنبالِاینكار نخواهم رفت. باید بهكُلّی چشم پوشید. برایِ دیگران خوش میآورد درصورتیكه برایِ من پُر از دَردوزَجر است. هرگز، هرگز!…”
داوود زیرِلب با خودش میگفت و عصایِ كوتاهِ زردرنگی كه در دست داشت به زمین میزد و بهدشواری راه میرفت مانندِ اینكه تعادلِ خودش را بهزحمت نگهمیداشت. صورتِ بزرگِ او رویِ قفسهِ سینهِ بر آمدهاش میانِ شانههایِ لاغرِ او فرو رفته بود. از جلو، یك حالتِ خُشك، سخت و زننده داشت: لبهایِ نازك بههمكشیده، ابروهایِ كمانیِ باریك، مژههایِ پائیناُفتاده، رنگِ زرد، گونههای بَرجستهِ استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه میكردند، نیمتنهِ چوچونچهِ او با پُشتِ بالا آمده، دستهایِ درازِ بیتناسب، كلاهِ گشادی كه رویِ سَرش فرو كرده بود، بهخصوص حالتِ جدّی كه بهخودش گرفته بود و عصایش را بهسختی بهزمین میزد بیشتر او را مُضحك كرده بود.