از صبح زود ابرها جابجا میشدند و باد موذی سردی میوزید. پائین درختها پر از برگ مرده بود برگهای نیمه جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ میزدند به زمین می افتادند. یک دسته کلاغ با همهمه و جنجال بسوی مقصد نامعلومی میرفت . خانه های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که روی هم چیده باشند با پنجره های سیاه و بدون در دمدمی و موقتی بنظر می آمدند . خداداد با ریش و سبیل خاکستری، چالاک و زنده دل، گامهای محکم بر می داشت و نیروی تازه ای د ر رگ و پی پیرش حس می کرد . نگاه او ظاهرا روی جاده نمناک و دورنمای جلگه ممتد میشد.
باد پوست تن او را نوازش می کرد . درختها به نظر او می رقصیدند . کلاغها برایش پیام شادی می آوردند و همه طبیعت به نظر او خرم و خوشرو می آمد. بغچه قلمکاری زیر بغل داشت که به خودش چسبانیده بود . چشمهایش می درخشید و هر گامی که بر می داشت، ساق پای ورزیده او از زیر شلوار گشاد سیاهش پیدا می شد .
رخت او آبی آسمانی و کلاهش نمدی زرد بود. خداداد مردی شصت ساله بود. استخوان بندی درشتی داشت. بلند اندام بود و چشمهای درخشان داشت . تقریبا بیست سال بود که اهالی دماوند او را ندیده بودند، چون گوشه نشینی اختیار کرده بود بالای چشمه علا سر راه جاده مازندران خداداد برای خودش یک آلونک از سنگ و گل ساخته بود…