چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود میزد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یکی از آنها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر میآمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ میگرفت وسرش را میجنبانید. آن دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه وناله میکرد.
درباز شد هووی او باچشمهای پفآلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن وسر و سینه زدن:
– بیبی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت……شوهر بیچاره ام. ورپرید. او نمرد، اوراکشتند.
چادر ازسرش افتاد، موهای حنا بسته روی صورتش پریشان شد، خودش را انداخت روی تشک و غش کرد.
بیبی خانم همینطور که قلیان زیر لبش بود روکرد به هوو:
– نرگس خانم کاهگل وگلاب اینجا به هم نمیرسد؟
نرگس با خونسردی بلند شد از سر رف شیشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان و آهسته گفت:
– این غشها دروغی است. همان ساعتی که مشدی چانه میانداخت دست کرد ساعت جیبش رادرآورد.
بیبی خانم بازوهای ناخوش رامالش داد، گلاب نزدیک بینی او برد، حالش سرجا آمد، نشست ومیگفت:
– دیدی چه به روزم آمد؟ بیبی خانم، همین امروز صبح بود، مشدی توی رختخوابش نشسته بود به من گفت: یک سیگار چاق کن بده من. سیگار دادم به دستش کشید. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من دیگر میمیرم. اما چه بکنم بااین خجالتهای تو؟ گفتم الهی تو زنده باشی. گفت ازبابت حسن دلم قرص است، میدانم که گلیمش را ازآب بیرون میکشد ولی دلم برای تو میسوزد، اگر برای خانه یک بخششنامه بنویسی من پایش را مهر میکنم.
بیبی خانم سینهاش راصاف کرد: منیجه خانم حالا بنیه ات را ازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد.
قلیان رابیبی خانم داد به منیژه که گرفت و النگوهای طلا به مچ دستش برق زد.
منیژه خانم: نه بعد از مشدی رجب من دیگر نمیتوانم زنده باشم، یک زن بیچاره، بی دست و پا تا گلویم قرض، پسرم هم دراین شهر نیست. نمیتوانم دراین خانه بمانم، جل زیر پایم هم مال بچۀ صغیر است.