«فاجعه معدن در نیویورک»، داستان بلندی است از مجموعه «کجا ممکن است پیدایش کنم؟» نوشته هاروکی موراکامی. این داستان به دلیل موجزبودن و شخصیتپردازی نهچندان عمیقش به داستانهای مینیمالیستی میماند؛ اما طرح آن سادگی این نوع را ندارد.
«فاجعه معدن در نیویورک» از سه بخش تشکیل شده که بخش نخست کاملا بیارتباط با دیگر بخشها به نظر میرسد: معدنچیان گرفتار در معدن، ماجرای راوی و دوستش و ماجرای راوی و زنی که در میهمانی سال نو ملاقات میکند. همه بخشها با نخی نامرئی با یکدیگر در پیوندند. نخستین بخش، حکم براعت استهلال را برای کل داستان دارد؛ مقدمهای است بر کل داستان و دربردارنده مفهوم و مقصود اصلی نویسنده؛ یعنی مرگ و مرگاندیشی، مواجهه با مرگ، تقابل آن با زندگی و شیوه مبارزه با آن.
در بخش دوم زاویه دید از دانای کل به اول شخص تغییر میکند. داستان راوی و دوستش بیان و با این جمله آغاز میشود: «یکی از دوستان من عادت دارد هر وقت طوفان میآید به باغ وحش برود.» عادتی عجیب که ۱۰ سالی است دوست راوی دنبال میکند. هنگام طوفان به باغ وحش میرود و اولین نوشیدنی خود را مقابل قفس ببرهای بنگال و دومی را مقابل قفس گوریلها مینوشد که به ترتیب وحشیانهترین و آرامترین واکنشها را در مواجهه با طوفان دارند. دوست راوی ویژگیهای دیگری نیز دارد: هر شش ماه یکبار دوست جدیدی پیدا میکند، مرتب مینوشد و کت و شلواری دارد مناسب مراسم تدفین که هیچگاه از آن استفاده نکرده است و بهانه دیدار راوی با او میشود.
بحث تقابل، مرگاندیشی و نحوه مواجهه با مرگ در این دو شخصیت کاملا دیده میشود؛ دوست راوی از مرگهای مختلف سخن میگوید؛ مرگی شبیه به خاموشی تلویزیون و مرگهایی که به مراسم تدفین ختم نمیشوند؛ و شیوه مبارزه خود را پیدا کرده است: مواجهه با آن هنگام طوفان (خشم و مرگ طبیعت) و پناهبردن به خوشیهای کوچک زندگی؛ یا نیمهشبها با تمیزکردن خانه. از نظر او حیوانات هم سه صبح به اینجور چیزها فکر میکنند و همه در این مرگاندیشی یا مرگهراسی شریکاند. او تعریف میکند در یکی از پرسههای شبانه در باغ وحش مرگ را احساس کرده است و حتی حیوانات هم متوجه حضور آن شدهاند.
درمقابل او راوی و شخصیت اصلی داستان قرار دارد؛ کت و شلوار نمیخرد، چون میترسد کسی بمیرد؛ اما درست امسال برای او سال تشییع جنازه است؛ سال مرگ پنج تن از بستگانش که همه در سنین ۲۷، ۲۸ و ۲۹ هستند (جز زنی که ۲۴ ساله است)؛ درست مانند راوی، درست مانند دوست راوی و زنی که در پایان میبیند؛ این شباهتهای ضمنی معنادار که در بیشتر داستانهای موراکامی به چشم میخورد، ضمن عمیق و جاندارکردن موضوع نشان میدهد همه در این امر مشترکاند. همه مرگها کاملا غافلگیرکننده و ناگهانی روی میدهند؛ براثر تصادف، خودکشی و حمله قلبی.
راوی در این شرایط کت و شلوار معروف را قرض میگیرد، در مراسم شرکت میکند و مدام به مرگ میاندیشد و آن را باور کرده است؛ اما راهی برای مبارزه با آن یا واکنش به آن ندارد. «مرگ همین است. یک خرگوش، یک خرگوش است، چه از کلاه بیرون بیاید، چه از مزرعه گندم. یک اجاق، یک اجاق است و دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند میشود، همان است که هست – دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند میشود.»
در این حالت مرگ را هسته زمین میداند که مقداری باورنکردنی از زمان را در خود مکیده است: «تجربه عجیبی بود. انگار زمین بهآرامی دهن باز کرده بود و چیزی از آن بیرون میخزید. بعد، این چیز نامرئی در تاریکی از این سو به آن سو حمله میکرد. انگار هوای سرد شبانه منعقد شده بود. نمیتوانستم او را ببینم، اما احساسش میکردم. حیوانها هم او را احساس میکردند. این من را واداشت به این نکته فکر کنم زمینی که ما روی آن راه میرویم تا هسته مرکزی ادامه دارد و ناگهان فهمیدم که آن هسته مقداری باورنکردنی از زمان را در خود مکیده است.»
در بخش سوم به نظر میرسد راوی با مرگ روبهرو شده است؛ زنی که خود را قاتل شخصی شبیه به راوی معرفی میکند؛ اما نوید زندگیای طولانی را به او میدهد و درنهایت خداحافظی میکند. در انتهای داستان شخصیت اصلی به یاد دوستش، حیوانات و باغ وحش و کت و شلوار او میافتد. شباهتهای ضمنی و وقوع حوادث در مکانهای مختلف بر اشتراک این اندیشه (مرگاندیشی) و همگانیبودن آن تأکید دارد؛ اندیشهای که باید تنها شیوه مبارزه با آن را پیدا کرد؛ با امید به زندگی (معدنچیان) یا مواجهه با مرگ و پناهبردن به زندگی (دوست راوی).