کابوس ناتمام چهار سال شکنجه
مراسم عروسی با همه رسم و رواجی که داشت سپری شد و من صاحب خانه جدید شدم و با انسانهایی که برایم بیگانه مینمودند، همخانه شدم. بیشتر از پنج ماه از عروسیام نگذشته بود که شوهرم کم کم روی سگش را نشانم داد و با تکتک انساننماهایی که نقاب خوب بودن بر چهره داشتند، آشنا شدم. در حالی که پس از ازدواج با همان جثه خُرد و ضعیفم همه کارهای سخت و سنگین خانه شوهرم را انجام میدادم، شوهرم به هر بهانهای مرا زیر مشت و لگد میگرفت و تا میتوانست لتوکوبم میکرد. ابتدا لتوکوبش در حد چند سیلی و مشت بود، اما با گذر زمان مشتش به لگد و سیلیاش به چاقو بدل شد. بارها مرا با چاقویی که همواره با خود داشت و از آن برای ترساندنم استفاده میکرد، زخمیام کرد و هنوز نشانههای آن زخمها در بدنم است.