از ایام کودکی وضعیت زندهگی خوبی نداشتم. با فقر به دنیا آمدم و با فقر بزرگ شدم. پدرم کارگر روزمرد بود و نمیتوانست مصارف خانه و فرزندانش را بهگونه درست مهیا کند. در ایام کودکی هیچگاه نتوانستم لباس نو بر تن کنم و بازیچه داشته باشم، ولی همان خواستههای کوچک برای همبازیهایم فراهم بود و من نظارهگر لباس و چوریهای رنگارنگی بودم که در ایام عید دوستانم بر تن و بر دست میکردند و با شور وشوق میخندیدند و شاد بودند. با دیدن آنها احساس حقارت میکردم و با خود میگفتم ای کاش آن بوت و لباس بر پا و تن من میبود.