خلاصه قسمت قبلی:
در قسمت قبلی تعریف کردم که فریدون به دنیا اومد و به لطف فرانک، مامان بلابرده ی فریدون، ضحاک دربدر هرچی این در و اون در زد نتونست پیداش کنه و فردیدون هم بزرگ شد و فهمید کیه و بعد از قیام کاوه آهنگر، به کمک آهنگر ها و مردم و دو تا داداش هاش، از فرصت استفاده کرد و رفت به جنگ ضحاک و بعد از یه ماجراهایی و کلی شل کن سفت کنی که سروش راه انداخته بود بالاخره موفق شد این موجود خبیث رو توی کوه دماوند به بند بکشه و خودش بر تخت نشست، در حالی که شهرناز و ارنواز رو هم پیش خودش به عنوان همسر نگه داشت.