احسان عبدیپور – داستانها و گفتوگوها
| Ehsan Abdipoor |
The podcast Ehsanoo is created by sokoot. The podcast and the artwork on this page are embedded on this page using the public podcast feed (RSS).
داستان گراز در صفحهی اینستاگرام کلاسیک رادیو سینما منتشر شده است.
سناریو در تاریخ ۲۱ مهرماه ۱۴۰۱ ضبط و پخش شده است.
از میان همه رفتنها و تنها شدنها که از زندگی آدم کابوس میسازند، مهیبترین کابوس زندگی حسون را یک برق که بیموقع گذاشت رفت درست کرد. شرکت هالوفارم اعلام ورشکستی کرد، گفت کارگرهایش بیایند جای طلب یک چیزایی بردارند ببرند. در حالیکه حسون کنار سه تا خواهرهایش و ننهاش منتظر بود پدرش با یک وسپا یا جاروبرقی یا دو تا طاقهی فرش دست دوم از در بیرون بیاید، ممد بادگیر آمد تا فقط یک دستگاه ویدیو رو کولش است، یک سونی تیسِوِن! ننهاش توی سه هفته از غم بیعرضگی شوهر پیر شد، ممد خودش یک هفته حرف نزد، چیزی هم نخورد، پا هم از خانه در نگذاشت. همه جا حرفش بود و نقل بیعرضگیش. روز هشتم به صرافت افتاد که حداقل بزند تو برق و روشنش کند، فیلمها را یکی یکی گذاشت، حسون زانو به زانوش بود و هر سیگاری که پدرش خاموش میکرد دلداریش میداد...
اطلاعات اپیزود به ترتیب ورود:
موسیقی Mohammad Darabifar - To Beman
موسیقی Mohammad Darabifar - Zire Noore Maah
نسخه تصویری این گفتگو را اینجا می توانید مشاهده نمایید.
نسخه تصویری این گفتگو را میتوانید از اینجا مشاهده نمایید.
این برنامه در تاریخ 14 دیماه 99 پخش شده است.
فقط پنج روز
نام داستان: فتواهای عاطفی
نویسنده و خوانش: احسان عبدی پور
شاعر: غیاث المدهون
مترجم اشعار: مریم حیدری
تنظیم: مهدی ستوده
یک برادریم که هیچوقت ندیدمش، غیاث است. مثل کلکتور تمبر یا اسکناس، برادر خواهرهایی دارم که از پدر مادرهایی در چهارگوشهی جهان پا گرفتهایم. رییس جمهورهای جدایی داریم، پرچمهای جدایی، رنگ چشمهای جدایی، کلمات نزدیک به همیم... ما از روی دی اِن ای کلمات، به یک رحم مشترک میرسیم. برادرم است هر چند نطفهی یک مرد آواره ی فلسطینی و یک دختر کمروی سوری باشد، منعقد شده در نوامبر 1978 پشت فنسهای اردوگاه مهاجران در دمشق. لازم نیست مخارج حروفش از ته حلق جنوب ایران در بیاد تا کُکام باشد، از همان سوریهی دوری که بود، همین سوئد تلخی که هست، دستهام به بغل کردنش میرسند. اگر در یک تقدیر دیگری، در یک انقلاب شکست خورده و بیسرانجام دیگری، من از سرزمینم آواره شده بودم و یک جای دنیا بِلاتکلیف بودم، نالههایی که از حنجرهام بیرون میآمد همین شکلی میبود. اینطور که غیاثالمدهون نوشته است. یک جا لای یک مصاحبهای گفته است: جنگ در کشورم صبحانهام شده و صلح در استکهلم شام من است. من اینطور پارادوکسیاَم!
بعد کم کم شعر میشود و ادامه میدهد:
بسیار غمگینم
شهری که در آن ساکنم، اصلا شکل شهری که در من ساکن است نیست.
من، پناهندهی فلسطینی- سوری- سوئدی، شلوار جین مارک لیوایز پام میکنم که ابتکار مهاجریست یهودی، اهل آلمان در سان فرانسیسکو و دوربینم را پر از عکس میکنم چنانکه زن کشاورزِ روس سطل میگذارد زیر گاوش و از شیر پُرَش میکند؛ سرم را به نشانهی تصدیق تکان میدهم مثل کسی که درس را فهمیده است، درس جنگ را. من، فلسطینی پخش و پلا بر چند قتل عامم. لخت و سلیت ایستادهام اینجا و زور میزنم شعرم را بکشم روی تنم بلکه زخمهام را بپوشاند.
اطلاعات اپیزود به ترتیب ورود:
موسیقی Always - Feat Alistair Sung
موسیقی Lena Chamamyan - in love Damascus
موسیقی Baghdad - Ilham Al Madfai
موسیقی Always - Feat Alistair Sung
موسیقی Olafur Arnalds - What Was Meant To Be
موسیقی Arash Ghomeishi - Midnight Thoughts
موسیقی Jurrivh - Last Words
موسیقی Lena Chamamyan - in love Damascus
موسیقی Hammock - Now And Not Yet
موسیقی Floating In Space - Planetary
موسیقی Carter Burwell - A War on Our Hands
این گفتوگو در تاریخ 22 آذرماه 99 در برنامه کتابباز صورت گرفته است.
این خوانش در برنامه کتابباز در تاریخ 09 09 99 صورت گرفته است.
سلام سینما، به یاد محسن مخملباف
سفر به چه دردی می خوره؟
بخش دوم گفتگو با محمد بحرانی در برنامه کتابباز در تاریخ 25 آبان 99 صورت گرفته است.
گفتگو با محمد بحرانی در برنامه کتابباز در تاریخ 25 آبان 99 صورت گرفته است.
دومین قسمت از میز ویدیو کست احسان عبدیپور در برنامه کتابباز.
بیست و یک آبان ماه 99
اولین قسمت از میز ویدیو کست احسان عبدیپور در برنامه کتابباز. - پانزده آبان 99
اولین قسمت از میز ویدیو کست احسان عبدیپور در برنامه کتابباز. - پانزده آبان 99
تنها یک روایت وجود داره که میگه هایده محرم ۵۵ تو بوشهر نوحه خوونده...
قسمت سوم کالت کلات به عنوان «شهید آوینی»
یک انشای قدیمیِ هیچوقت نوشتهنشده بر «پاپیلون».
۱. بیادِ کارو، اصغرِ کمپانی و همهٔ آنها که سینما، دل و رودهشان را آورد توی حلقشان. کُشتشان… باز زندهشان کرد… ولی نه دیگه مث سابق!
۲. دربارهٔ فیلمها یا کاراکترهایِ کالتِ سینما، چه ایران و چه جهان، چندتا مطلب قرار است بنویسم. دوهفته یکبار.
فیلیمو تولیدش را برعهده گرفته.
همهشان حس یا داستان یا ماجراییست که از آن فیلمها توی ذهن یا دل من مانده، و حیف است که قلب یا مغز من قبرستانشان باشد.
آدمها، در داستانهایشان ادامه حیات میدهند.
گفتگوی دوم با برنامهی کتابباز در تاریخ سوم خرداد 99 با حضور سروش صحت (مجری برنامه) از شبکه نسیم پخش شده است.
نسل ما دارد پا رو گل میکشد و خودش را از روی کول زمان میاندازد بلکه قدم توی چهل سالگی نگذارد! هم نسل قبلیمان و هم بعدیمان میدانند که ما به واقع آنقدر که سزاوارش بودیم، زیست درخوری نکردیم، حقمان هست حداقل کشدارتر باشد برای ما! بقول وودی آلن حالا که غذاش اینقدر بد طعم و مزخرف است کاش پُرسِش بزرگتر بود! که خب بزرگتر نیست، طبیعت کارش را میکند، طبیعت اگر توصیه و تمناپذیر بود میلیاردها سال دوام نمیآورد! ما در واقع به موازات انقلاب و جنگ و کشورداری شُهودی حاکمانمان، نباتی و دیم بزرگ شدیم، از ما کسی هیچ جای حکومت هم نیست، قبلیها با دوام بالا دارند لفتش میدهند تا بعدیها به سن قانونی صدارت برسند و بدهند دستشان! با همه این افسوسها ولی برای خودمان یک نسل بودیم، یک نسل با همه غم و ای کاشها و دلخوشیها و خیالپردازیهایش ....
موسیقی:
Heartbeat - The Cakemaker Original Soundtrack
One Last Time - Unknown
فروشگاه غارت شده بود، سوغات چین به فیلادلفیا هم رسیده بود و اهالی حجابِ تمدن و نوع دوستی و این دست نُنُر بازی ها را زده بودند کنار و قفسه ها را صاف کرده بودند، انگار نه انگار که اقتصاد یکم بشر! نقل یک ویدیوعه ساده است! دو تا ویلونیست آمریکایی لای قفسه های خالی و غارت رفته یک فروشگاه بزرگ ایستاده بودند، در حالیکه جلیقه نجات تنشان بود، ویلونهایشان را از توی باکس درآوردند، کول گرفتند و یک دوئتی را شروع کردند. به نظرتان از میان همه ملودی های ساخته شده به دست بشر در تاریخ موسیقی، چه را برداشته اند و زدند؟! تایتانیک! به نظرتان کدام قسمتش را؟! دُرُست همان قسمتی که کشتی خورده است به صخره، دو نیم شده است، سرش تو آب است و لنگش هوا، همه دارند نعره و جیغ می زنند برای دمی بیشتر زنده ماندن و زندگی کردن، ولی تلاششان بیخود است و عن قریب همه چیز به ته اقیانوس بوسه خواهد زد! همین ویدیوی کوتاه شلخته، همین ارجاع کوتاه به بحران تایتانیک، تمام بی محلی های دو سه هفته اولم به حادثه را پس زد و یکهو انگار توی دلم زیر هیفده هیجده تا بشکه قیر را روشن کرده اند. حرفهای مستقیم زدن آنقدر ترسناک نیست که ارجاعات عاطفی یا تاریخی...
این داستان در شمارهٔ ۶۴ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۱۲/۰۱) با نام «کروزوئه» چاپ شدهاست.
پادکست دیالوگباکس نسخهی صوتی آنرا تهیه کرده است. ...
لینک این اپیزود در دیالوگباکس
من حالا به هر کسی که بگویم دُکو را کروکودیل خورد، یک فکری پیش خودش میکند، یا یک فکری دربارهی من میکند اما راستش این است که یک کروکودیل دکو را خورد... من حالا به هر کسی که بگویم دُکو را کروکودیل خورد، یک فکری پیش خودش میکند، یا یک فکری دربارهی من میکند اما راستش این است که یک کروکودیل دکو را خورد. چقدر اگر یک آدمی توی ونوس یا مریخ دنیا بیاید، تنهاست؟ دکو روی زمین همینقدر تنها بود. جهان ما برایش جزیرهای خالی از سکنه بود. فرقش با رابینسون کروزوئه این بود که او امید داشت، دکو هیچ نداشت. شناسنامه نداشت. هیچ شمارهای هم. یعنی در روزگار کنترل و اتوماسیون، به هیچوجه من الوجوه رصد نمیشد. حتی یک واحد آماری در ادارهی ثبت هم نبود. بر اساس دادهها و تعاریف مدرن ما از زندگی، دکو ناموجود بود. از هیجده سالگی دلش میخواست برود بنشیند دانشگاه و مترجم قهاری بشود كه نرفت، ماند توی خانه. تا بیستونُه سالگی هم بذار بردار و تر و خشک پدرش را کرد که افتاده بود روی جا تا یک روزی بهتر بشود، سر پا بشود. آخرش هم یک روزی، پیرمرد، ضمیرش نا امید شد. چایش را که سر کشید و تمام شد، لیوانش را کوبید به قرنیز کنار دیوار و لبهی تیزش را کشید روی رگ دست چپش. دراز کشید و دُک را توی یک خانهی کهنهی نم و نا گرفته و وهمآلود تنها گذاشت و خودش رفت توی جهانی دیگر. مستمری ادارهی پست و تلگراف تا روی سنگ غسالخانه، حتی تا ته خرج کفن و دفن هم آمد ولی بعد خداحافظی کرد و رفت و همان غروب سرد زمستان، دُک، گوشهی قبرستان شِکری ایستاد و یکهو و بیمقدمه دید که از الان تنهاست. ترسید برود خانه. تنهایی بزرگتر مثل گراز، پشت در به انتظارش نشسته بود. بلکه مثل کفتار. راهبهراه رفت گمرک. کیپ تا کیپ کشتی بود و لنج. وورهی لیفتراکها و قژ و قژ کِرینها و بوی تند غذاهای هندی و پاکستانی و فیلیپینی قاطیِ گریس و گازوئیل و خنده و ریسهی شبانهی جاشوهای مست. شلوغی خوب بود. حواسش را پرت میکرد. رفت اِیجِنت را روی دِک کشتی یونانی پیدا کرد، سلام کرد و گفت: «یه کاری برای مو نیست اینجا؟ انگلیسی بلدم.»...
موسیقی های استفاده شده به ترتیب:
بوشهر و ماتم
ماهیگیری از رادیو نواحی
Bruno Sanfilippo
Sweet Dreams My Dear - behzad khojasteh
Alone in a Café in Paris - Peter Cavallo
عزاداری شروه از رادیو نواحی
عکس کاور: عباس حیدری (ایرنا)
این داستان در شمارهٔ ۵۷ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۵/۰۱) چاپ شدهاست.
پادکست دیالوگباکس نسخهی صوتی آنرا تهیه کرده است
لینک این اپیزود در دیالوگباکس
این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر، کتاب را میکوبد روی میز و میگوید: «آقای مدیر، من نمیتوانم توی این مملکت تاریخ درس بدهم مِن بعد.... این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر، کتاب را میکوبد روی میز و میگوید: «آقای مدیر، من نمیتوانم توی این مملکت تاریخ درس بدهم مِن بعد.» مدیر میگوید: «چرا آقای معلم؟» آقای معلم میگوید: «چون که نهتنها آینده، بلکه گذشتهی ما هم قابل پیشبینی نیست آقا. مدام دستهبندیِ خوب و بد، یا حتی بود و نبودِ قبلیها تغییر میکند. این کتاب دو سال عین هم تدریس نشده.» رابطهی من و کریمو کبریت، تقریبا، حالا نگویم صد درصد ولی خیلی درصد، یک اینطور چیز غامضی بود. ما مدام در انکار هم بودیم. از آنجا که اسمش سوال ایجاد میکند توی ذهن، همینجا توضیح بدهم که ابدا قصهی خاصی ندارد. کریمو کلکسیون کبریت داشت. تیکش هم این بود که کبریت بکشد روی سیمان و هر چیز زبری، شعله بکشد و پرت کند. به صد هزار شکلِ متفاوت میتوانست کبریت روشن کند. در کل بهنظر من مسخرهترین قسمت شخصیتش بود. بگذریم. من و کبریت، سرِ ویتنی هُستون، دختر وسطیِ سلمانِ قناد، جمیله، به اساسیترین درگیری زندگیمان تا آن روز رسیدیم. میگویم تا آن روز، چون جلوتر که آمدم، در زندگی منظورم است، به یکصد هزار چیز و مسئلهی اساسیتر پی بردم. به این پی بردم که مبارزات عشقی مبارزات عبث و بیدلیلی هستند. یک مبارزِ عشقی بههیچعنوان جزو خانوادهی سلحشورها به حساب نمیآید....
خوانش داستانی که در مجله «سه نقطه» شماره صفر با عنوان «سرباز بی میکاسای پیاده معمولی» (خاطرات یک شاه که خیلی هم شاه نماند) - تیر و مرداد 97 - چاپ شده است.
پادکست دیالوگباکس نسخهی صوتی آنرا تهیه کرده است
En liten tjänst av I'm With Friends. Finns även på engelska.