ارزشش دارد مرارت ها ببیند این تنم
تا زند او حلقه دست خویش را بر گردنم
گِل لگد خواهد که تا خشتی از او حاصل شود
ضربه ها باید که تا شمشیر گردد آهنم
بر تن بی جان من خواهی کِشی آتش بکِش
نیست باکی تا بسوزانی به آنی خرمنم
می زنم تن را به هر کنجی که آرامم کند
یک نظر دیدم چنین از دست رفته دامنم
قصه ی ما ماجرای یوسف و دلداده نیست
میخ در داند چه آمد بر سر پیراهنم
بی خبر از حال مجنون را بگو تا بشنود
بشنود احوال مجنون را میان شیونم
می نویسم در میان دفتر اشعار خود
بیت آخر را که بنویسند روی مدفنم
عشق بازی خانه ی ویرانه ام آباد کرد
می روم آرام گیرم زیر خاک میهنم