بازتابِ عشق درچشمان توست
آيه های تازه در ايمانِ توست
مانده از من برگِ زردی بر درخت
ريشه ام در بيشه ی چشمانِ توست
حرفهای نانوشته، قصّه ای
از کتابِ کهنه ی هجرانِ توست
مَست، چون رقّاصه ای در التهاب
پاره های قلبِ من ويرانِ توست
بر کويرِ خشک و تبدارم ببار
چشمِ من بر ريزشِ بارانِ توست
بازگشتِ لحظه های عاشقی
آخرين برگِ درختِ جانِ توست
«مرگِ من روزی فرا خواهد رسيد»
اين فروغِ سایه ی لرزانِ توست
زندگی ای همنشينِ سايه ها
سرنوشتِ من پُر از هذيانِ توست
در مسيرِ غم مسافر گشتم و
مقصدم آغازِ بی پايانِ توست .
#امیر_ نجفی