بلم آرام چون قویی سبكبال
به نرمی بر سر كارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرصِ خورشيــــد
ز دامان افق بيرون همی رفت
شفق بازی كنان در جنبش آب
شكوهِ ديگر و راز دگر داشت
به دشت پر شقايق باد سرمست
تو پنداری كه پاورچين گذر داشت
جوان پارو زنان بر سينه ی موج
بلم مي راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگين در رهِ باد
گرفتار دل و بيمار غم بود
....
درون قايق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمك تاب می خورد
زنی خم گشته از قايق بر امواج
سر انگشتش به چين آب می خورد
صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان مي خواند سرشار از غمی گرم
پِیِ دستی نوازش بخش می گشت
....
خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نيلوفری داشت
ز آزار جوان دلشاد و خرسند
سری با او، دلی با ديگری داشت
ز ديگر سوی كارون زورقی خُرد
سبك بر موجِ لغزان پيش می راند
چراغی كورسو می زد به نيزار
صدايی سوزناك از دور می خواند
نسيمی اين پيام آورد و بگذشت:
« چه خوش بی، مهربونی از دو سر بی »
جوان ناليد زير لب به افسوس:
« كه يك سر مهربونی، درد سر بی »
فریدون توللی