تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد کرد و
رفت و دوباره با خودش یک دختر آورد
گفتند : دختر ، نان خور است و مادرم گفت
ای کاش می شد یک شکم ، نان آور آورد
☘️☘️☘️
تنگ غروب آمد پدر با سنگ در زد
یک عده را مهمان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبه ، چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد هدیه ای آخر سر آورد
من بچه بودم وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد
☘️☘️☘️
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های دیگر آورد
مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد باز اما دختر آورد