خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظهای خطور کنی
نشستهام به عزای چراغ مردهی خود
بیا که سوک مرا، ای ستاره! سور کنی
برای من، همه، آن لحظه است، لحظهی قدر
که چون شهاب، در آفاق شب عبور کنی
هنوز میشود از شب گذشت و روشن شد،
اگر تو- طالع موعود من!- عبور کنی
تراکم همهی ابرهای زاینده!
بیا که یادی از این شورهزار دور کنی
کبوتر افق آرزو! خوشا گذری
براین غریب، بر این برج سوت و کور کنی
چه میشود که شبی، ای شکیب جادویی
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی؟
نه از درنگ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش از این قصور کنی.