در سایهی چیزی که نیست
نشسته است وُ
چیزی که نیست را ورق میزند.
او تکهتکه بیدار میشود
و تکهتکه راه میافتد
و تکههای بسیارش، مرگ را کلافه کرده است
انگشتِ اشارهاش که از آسمان میگذرد
اجازه میگیرد
از او میپرسد:
غروب، جز برای غمگین کردن
به چه درد میخورد ؟
- همین !
پرسشی که پاسخ است
تا ابد زنده میماند
پس رهایش کن، بگذار برود !
*
دیوانه است او
که هر بار حرف میزند
دیوار به سمت دیگرش نگاه میکند
دیوانه است او
که همچنان به کندنِ شب ادامه میدهد
و خُردههای تاریکی را
زیر تخت پنهان میکند
دیوانه است او
که گفته بود میرود
اما رفت
و گفته بود میماند
اما ماند
و گفته بود میخندد
اما خندید
دیوانه است او
که رفتن و ماندن و خندیدن را بیخیال شده
به کندنِ معنیِ «اما» فکر میکند
دیوانه باید باشد
که با طناب
او را به سپیدهدم بستهاند
دیوانه است او
که دیروز تیربارانش کردهاند و
هنوز به فرار فکر میکند
garousabdolmalekian@