روزی که امد
نارنج ها کال بودند
دست به دست افتاب قد می کشید
از شهر پل ها می امد
فرزند ابراهیم وساره شد
زیر گوشم نوشت
جنازه ام را زیر صنوبری خاک کن
که مدام جوانه می زند
روی تپه
مشرف به اتاق
شاید این بار
زنگ ها برای هاجر به صدا دراید
واسماعیل خواب چاقو از سر بیرون کند
روزی که رفت
داووی های سفید
رویای چهارشنبه داشتند
برای سرزمینی
که ماه وسالش یلدا بود