Sveriges mest populära poddar

https://t.me/radioshereparsi رادیو شعر پارسی

زخم و مرگ در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. 💖 فدریکو گارسیا لوکا 💖 احمد شاملو

58 min • 17 maj 2020
فدریکو گارسیا لوکا مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» برای دوست عزیزم انکارناسیون لوپس خول‌وس ۱ زخم و مرگ در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. پسری پارچه سفید را آورد در ساعت پنج عصر سبدی آهک، از پیش آماده در ساعت پنج عصر باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی در ساعت پنج عصر و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند در ساعت پنج عصر. اینک ستیز ِ یوز و کبوتر در ساعت پنج عصر. رانی با شاخی مصیبت‌بار در ساعت پنج عصر. ناقوس‌های دود و زرنیخ در ساعت پنج عصر. کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند در ساعت پنج عصر. در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی در ساعت پنج عصر. و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده در ساعت پنج عصر. چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش در ساعت پنج عصر. چون یُد فروپوشید یک‌سر سطح میدان را در ساعت پنج عصر. مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد در ساعت پنج عصر بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر. تابوت چرخداری‌ست در حکم بسترش در ساعت پنج عصر. نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند در ساعت پنج عصر. تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت در ساعت پنج عصر. که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود در ساعت پنج عصر. قانقرایا می‌رسید از دور در ساعت پنج عصر. بوقِ زنبق در کشاله سبزِ ران در ساعت پنج عصر. زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید در ساعت پنج عصر. و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را در ساعت پنج عصر. در ساعت پنج عصر. آی، چه موحش پنج عصری بود! ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها! ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه! لورکا ۲ خون منتشر نمی‌خواهم ببینمش! بگو به ماه، بیاید چرا که نمی‌خواهم خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم. نمی‌خواهم ببینمش! ماهِ چارتاق نریان ِ ابرهای رام و میدان خاکی ِ خیال با بیدبُنان ِ حاشیه‌اش. نمی‌خواهم ببینمش! خاطرم در آتش است. یاسمن‌ها را فراخوانید با سپیدی کوچک‌شان! نمی‌خواهم ببینمش! ماده گاو ِ جهان پیر به زبان غمینش لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید آلوده خونی منتشر بر خاک، و نره گاوان ِ «گیساندو» نیمی مرگ و نیمی سنگ ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن خسته از پای کشیدن بر خاک. نه! نمی‌خواهم ببینمش! پله پله برمی‌شد ایگناسیو همه مرگش بردوش. سپیده‌دمان را می‌جست و سپیده‌دمان نبود. چهره واقعیِ خود را می‌جست و مجازش یکسر سرگردان کرد. جسمِ زیباییِ خود را می‌جست رگ ِ بگشوده خود را یافت. نه! مگویید، مگویید به تماشایش بنشینم. من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن که کنون اندک‌اندک می‌نشیند از پای و توانایی ِ پروازش اندک اندک می‌گریزد از تن. فورانی که چراغان کرده‌ست از خون صُفّه‌های زیرین را در میدان و فروریخته است آن‌گاه روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست. چه کسی برمی‌دارد فریاد که فرود آرم سر؟ ــ نه! مگویید، مگویید به تماشایش بنشینم. آن زمان کاین سان دید شاخ‌ها را نزدیک پلک‌ها برهم نفشرد. مادران خوف اما سربرآوردند وز دلِ جمع برآمد به نواهای نهان این آهنگ سوی ورزوهای لاهوت پاسدارانِ مِهی بی‌رنگ: در شهر سه‌ویل شهزاده‌یی نبود که به همسنگیش کند تدبیر، نه دلی هم‌چون او حقیقت‌جوی نه چو شمشیر او یکی شمشیر. زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او شط غرنده‌یی ز شیران بود و به مانند پیکری از سنگ نقش تدبیر او نمایان بود. نغمه‌یی آندُلسی می‌آراست هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش. خنده‌اش سُنبلِ رومی بود و نمک بود و فراست بود. ورزا بازی بزرگ در میدان کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان. چه خوش‌خوی با سنبله‌ها چه سخت با مهمیز! چه مهربان با ژاله چه چشمگیر در هفته بازارها، و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز! اینک اما اوست خفته خوابی نه بیداریش در دنبال و خزه‌ها و گیاه ِ هرز غنچه جمجمه‌اش را به سر انگشتان ِ اطمینان می‌شکوفانند. و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمن‌زاران می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان … …. لورکا ۳
Förekommer på
00:00 -00:00