ندارد چشم من، تاب نگاه صحنه سازی ها
من یكـرنگ بیزارم، از این نیـــرنگ بازی ها
زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت
رفیقان را زپا افكندن و گـردن فرازی ها
تو چون كركس، به مشتی استخوان دلبستگی داری
بنازم همت والای بـاز و بی نیازی ها
به میدانی كه می بنـدند پای شهسـواران را
تو طفل هرزه پو، باید كنی این تركتازی ها
تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیـر از این حاصل
من و از كس بریدنها، تو و ناكس نوازی ها
رحیم معینی کرمانشاهی