یک سال گذشت ، تنهایشان نگذاریم
هوا سرد است
پدر ، دستان سرد کوچکم را
در درون دست خود بگرفته ،
می لرزیم
تکیده باوگم با تیشه اش
بر پشته های خاک می کوبد
نشسته بر سکوتِ کوهِ این آوار
شکسته پیکرِ شیرین خود را
در میان خاک ، می جوید
پدر آهسته می گرید
میان بغض می گوید :
چه بی مهرند ،
مَسکن های این وادی
غریب و بی کس و تنهاست ،
آبادی
" چکاوک " ، خویشه گی خاسم
دو چشم مهربان و پاک خود بسته
به زیر آن همه نامهربان آوار ،
خوابیده ست
و " زیلان " هم ،
برار کوچکم
هلا من با شمایانم
صدایم می رسد آنجا ؟
در آن گرمای مطبوع و سرای خفته گانِ کاخ
همانجایی که دور از کوخ
دور از درد
کسی می داند آنجا
" داغ " یعنی چه ؟
و ویرانی ، غریبی در وطن
نامهربانی ، مرگ
کسی می فهمد آیا
معنی این در غریبی " آه " ؟
و امیدی که با لالایی این مرگ ناخوانده
کنار پیکر خشکیده مادر
به زیر خاک
خوابیده ست
هلا ای مهربان مردم
هوا سرد است
پدر تنها
و شب در پیش
کیوان شاهبداغی