یاد آن روز بخیر!
برکهای بودم آرام و رها
دور از مردم شهر
دور از آشتی و قهر
نقطهای دور فراسوی همه همهمهها
نقطهای کور از نگاه همهی محکمهها
برکهای بودم آرام و رها
تو ولی سر به هوا
در پی اهدافت،
لا به لای نقطههای کهکشان در پی ستارهها
در پی روشنی صبح،
در پی خدا، دعا، فرشتهها
تو که از ازدحام صبح شهر میرنجیدی
کنج جنگل، مرا یافتی و خندیدی
از سر شوق دل به من بافتی و رقصیدی
تا دم ظهر که خورشید شدی
نور بخشیدی و درخشیدی
من در این فکر که تو از بهر چه میرقصیدی، خندیدم
و از این حجم هیاهو در خلوت خود ترسیدم
تو به من چنگ زدی
تو به خاکستری سرد سکوت رنگ زدی
تو به من سنگ زدی
سنگ تو آمد و در دلم آرام نشست
و صدای سنگین سکوت در آب شکست
موجها دایره شد بی اختیار
دایره در دایره در دایره تا انتها
و همان دم هیجان معنا شد
شور در بطن دلم پیدا شد
برکه بی پروا شد
گرمی سرخ غروب قیر شب را آب کرد
شب، شبِ یلدا شد؛ زاده شدم
و برای روز های سبز بعد آماده شدم
شب گذشت فردا شد
تو نبودی که نبودی که نبودی که نبودی
ظهر شد کماکان نبودی
برکهام تنها شد
برکه بد شیدا شد
تو که رفتی آسمان دلگیر شد
تیرگی در ابرها زنجیر شد
باران گرفت!
قطره قطره اشکهای آسمان در دلم انبار شد
و به پلکی بین دو نگاه آسمان بر سرم آوار شد
لحظه لحظه در تب و تاب زمان پرت شدم رو به جلو
خط پر پیچ جنون جریان گرفت
آسمان طوفان گرفت
و میان فقر نظم برکهام طغیان گرفت
حال رودی شده ام در حرکت که نمیداند معنی اسکان را
حال رودی شدهام در حسرت که نمیداند معنی آرامش عریان را
و نمیخواهد بخواند معنی جبر، جزا، جبران را
که دیگر هیجان و شور و شوق سنگ بیمعنیست
که دیگر من به دریاها دچارم خلوت برکه بیمعنیست
حال من رودی روانم
رو به دریاها دوانم
بستر آرامش بچه ماهیهای بهارم
من تضادم
خنگای شنا در گرمای تابستانِ داغم
من آن افت خروش در پی باد وزانم
ریل هجرت از برای برگهای رنگانگ خزانم
من آن اسرار حرکت زیر لایه لایه یخهای زمستانم
من آن رود روانم
رو به دریاها دوانم
عاری از بعد مکان و
عاری از بعد زمانم
جاریام تا میتوانم
تا به روزی که به دریا برسم
و در آغوش بگیرم خلوت دریا را
و به جانم بخرم غربت شبها را
و بدانم علت خلقت دنیا را
تو اگر همسفری جان بسپار
ما چقدر هم نظریم؟ هان! بسیار
پس به افتادن تن در این آب روان میارزد
که به تصمیم نسیمی تن یک برگ خزان میارزد
دور خود از دور گردون کن سوا؛ با من بیا
دل بده به یک ندا
به ندایی که تورا از درون کرده صدا
عقل و عشق با هم نگنجد در یک سرا
یکیشان بی نوا ، آن یکی فرمانروا
در دو دست توست آن حکم بقا
(اما در یک نظر)
زندگی بی عشق نخواهد شد روا
(بگذریم!)
تو مرا یادت هست؟
برکهای بودم آرام و رها!
@ailar__ghofrani
@ali_mojibi_
@kamyabtafakkori