یک زمسـتان بـرف دارد ایـن خـیابـان بعـدِ تـو
قصد رفتن هم نـدارد ایــن زمسـتان بعـدِ تـو
قصـد دارد تـا بـمانـد جـای پـایـت روی بـرف
قصـد دارد تـا بمیـرد زیــــرِ بـاران بـعـدِ تـو
آسـمان یک ریز می گِـریـد گمـانـم بـرف هـم
بـا سقوطش غصه می ریـزد کماکان بـعدِ تـو
یک غروب ازعصرِ یخبندان ومردی شکلِ من
می رود آهستـه امّـا خیس و لرزان بعدِ تـو
درد مـی گیرد سراغ از این مـنِ ولگردِ مست
گور می خواند مرا در باد و بـوُران بعدِ تـو
جای موی ات بـاد سـیلی مـی زند بر صـورتم
مـی کشد پیراهنـم را دسـتِ طـوفـان بـعدِ تـو
عـابری شبـگـرد تـنـها بـا غــروری یــخ زده
می زند سگ پرسه در شب های تهران بعد تو
زندگی! بـا عشـق! می خـواهـد مجازاتم کـند
خوب می داند پـُرم از وَهم و هـذیان بعدِ تـو
ربـنا اَفرغ عَـلینـا صــبر کـن ثـابــت کـنـــم
عشـق یعنی این! که می میرم به قـرآن بعدِ تو
شاعر:
محمدمنصورفلاح
خوانش:
بهارک قدیری