Sveriges mest populära poddar

Paragraph | پادکست پاراگراف

قسمت ۱۰ - عبدالبهاء

4 min • 26 november 2020
یک کوچه پایین‌تر از مدرسه ما، خانه‌ای بود که صاحبش جلوی در ورودی‌اش بوته رزی کاشته بود. بوته پر از رزهای کبود بود. از کبودی به سیاهی می‌زدند و برایمان تازگی داشتند. خوب می‌دانستم که کندن گل‌ها درست نیست اما رز سیاه دلم را برده بود. بوته رز کم‌کم خلوت می‌شد و گل‌هایش کم شده بودند اما هنوز زیبا بود. زیبایی‌اش داستان دیگری را به یادم آورد. داستانی که از کودکی‌ام بارها شنیده بودم و هربار به این فکر می‌کردم که این قلب مهربان و پر از عشق را چقدر دوست دارم. قلبی که کودک سیاه‌پوستی را در یک جمع بزرگ، گل سیاه صدا زد و از شیرینی به شکلات تشبیه‌اش کرد. آن هم در روزگاری که آن کودک هیچ دوستی نداشت و نه تنها او، بلکه دیگر سیاه‌پوستان هم از داشتن یک زندگی عادی محروم بودند. 
00:00 -00:00