بیایین با هم یه کارتونیست رو در نظر بگیریم که خلاقه و دغدغههای اجتماعی هم داره. او میاد و میشینه فکر میکنه چطور با ابزارم که ممکنه قلممو و رنگ باشه یا خودکار یا خودنویس یا هر چیز دیگه، حرفم رو بزنم بدون اینکه واقعا هم صحبتی کرده باشم. بعد طرحی میکشه از ویترین یک مغازه لباسفروشی که جلوش دونفرن. یکی ایستاده و یکی هم نشسته. اونی که ایستاده از خرید برگشته و دستهاش پره از ساکهای خرید، اونقدری که مشخصه با زحمت داره حملشون میکنه و اونی که نشسته معلومه یه فرد بیخانمانه که جایی نداره بره و روزهاش رو همونجا میشینه و شبهاش رو همونجا به صبح میرسونه؛ همون دوروبرها هم اگر غذایی گیرش اومد میخوره. تمام زندگیاش شده همین. اما هر دو نفر یک فکر در سرشون دارن: «چیزی ندارم بپوشم» یا چی بپوشم؟