سفرنامه میخواندم. نوشته بود فقر آن تصویر گوگولی بچههای سیاهپوست در حال بازی و خنده و رقص نیست. فقر همراه خودش گرسنگی میآورد و ناامنی. او این را در خیابانهای آفریقا فهمیده بود. جایی که همیشه و در تصور همه ما همان لبخندهای شیرین را دارد. بعد فهمیدم این را که «من فکر میکنم فقر یعنی رقص در خیابانهای خاکی» از چهارتا عکس و ویدیو دیدم. و اینکه او میفهمد فقر یعنی گرسنگی و ناامنی، از سفر کردن به همان نقطه فهمیده است. پس شاید بتوان این را هم به کارکردهای سفر اضافه کرد: فهمیدن.