چشمهایم چیزهایی میدید. برقهایی که ناگهان میدرخشیدند و ناپدید میشدند. درست همانطور که صبح از خواب بیدار میشویم و از فکر روزی که قرار است پیش رو داشته باشیم، یک خوشحالی سر تا پایمان را میگیرد. فکر اینکه قرار است دوستی را ببینیم، درست مثل وعده یک غذای خوشمزه است که به خودمان میدهیم.