عناصر فلسفۀ حق. هگل. جلسۀ چهاردهم
هگل «عناصر فلسفهی حق» را در 1821 منتشر کرد. پیش از این، در سال 1816، نسخهی اولیهی مباحثی که بعدها در «عناصر» شرح و بسط پیدا کرد، در نخستین ویراستِ «دایرهالمعارف علوم فلسفی» [مشخصاً در بخش دوم («روح عینی») از فصل سوم («علم روح»)] منتشر شده بود. «عناصر»، در واقع، فلسفهی سیاسی هگل را در نظاممندترین صورت آن روایت میکند. فلسفهی سیاسی هگل اما، از یک سو، به فلسفهی حقوق و، از سوی دیگر، به فلسفهی اخلاق گره خورده است و از این حیث، همآمیزی سیستماتیک مباحثی است در حق، اخلاق و سیاست. «عناصر» اما، دستکم تا همین اواخر، کتاب کموبیش بدنامی بوده است، از این حیث که گویا در اینجا با هگلی به غایت محافظهکار سروکار داریم که با خیانت به دینامیسم درونی روش دیالکتیکیاش سر از دولتسالاری تام و تمام در میآورد و به حکومت پروس باج میدهد. این تصور را، شاید اول از همه، خودِ مارکس، در رسالهی دورهی جوانیاش، «نقد "فلسفهی حق" هگل»، جا انداخت. اما نقادی فلسفهی سیاسی هگل در قرن بیستم به دست لیبرالهایی چون پوپر و برلین افتاد. پوپر تا جایی پیش رفت که هگل را یکی از آبشخورهای تفکر فاشیستی جا زد. برلین هم مدعی بود که هگل یکی از دشمنان آزادی است. همهی اینها در صورتی است که ایدهی پیشبرندهی «عناصر» چیزی نیست مگر آزادی. هگل در «عناصر» تلاش میکند تا نشان دهد – تلاشی که البته، به نظرم، در نهایت شکست خورد – چرا غایت تاریخ فعلیتیافتن آزادی است و چرا این آزادی تنها درون دولت مدرن میتواند تحقق پیدا کند. از این حیث، هگل اساساً آزادی را، برخلاف آزادی سلبی در سنت لیبرالیسم، قسمی آزادی ایجابی میفهمد، آزادیای که فقط در نفی سلطه به مثابهی قسمی آزادسازی خلاصه نمیشود بلکه، از این بیش، میبایست به یک نظم سیاسی متعین تن بدهد. سودای هگل آن بود که مطابق با روش آشتیجویانهاش، آزادی را در قلمرو اجتماعی با ضرورت پیوند بدهد و روشن کند که چگونه میتوان هم از حق سخن گفت و هم از وظیفه، هم از خودآیینی و هم از اطاعت. به باور هگل، قلمرو «روح عینی» یا همان جهان اجتماعی (جامعه) قلمرویی نیست که شخص/سوژه/شهروند به رغم آزادبودنش در آن به تمامی از بند الزام و ضرورت و تکلیف (به یک معنا، علیت) رسته باشد. آزادی قسمی «رابطه-با-خود» است که انسان را به مسئول کنشها و کردارهای خودش بدل میکند و آنچه را میباید انجام دهد به خود انسان (که همیشه یک انسان کلی است) نسبت میدهد. به این معنا، آزادی یک قوه یا قدرت متافیزیکی نیست که برخی از آن برخوردار باشند و برخی نه. آزادی قسمی وضعیت است که انسان خود را به مثابهی سوژهی کردارهای خود بازمیشناسد و شأن مسئولانهی خود در قبال جامعه و تاریخ را تصدیق میکند. (بنابراین آزادی شرط بدلشدن انسان به شخص در قلمرو حق، سوژه در قلمرو اخلاق، و شهروند در قلمرو زندگی اخلاقیاتی/اجتماعی/ سیاسی است). اما سئوال اینجاست که آدمی در متن کدام شرایط عینی و در دل کدام جهان اجتماعی براستی میتواند خود را آزاد بداند و تصدیق کند که هنجارها، قوانین و نهادهای موجود نه به مثابهی «ارباب»ی بیرونی و نه همچون یک دیگری بزرگ سلطهجو، که برآمده از خودتعینبخشی بر وقف قوانین برآمده از آزادی است؟ اینکه آیا هگل نهایتاً موفق میشود که پاسخی بسنده برای چنین پرسشی دستوپا کند یا نه، موضوعی است که تنها پس از خواندن خود «عناصر» میتوان در قبالاش موضع روشنی گرفت