کتاب ها هم صحبت می کنند، تلاشیست برای لمس ذهن و قلبتان
.
با چشمان بسته کتاب بخوانید و مارا به دوستانتان معرفی کنید
The podcast کتاب ها هم صحبت می کنند… is created by KetabGhoft. The podcast and the artwork on this page are embedded on this page using the public podcast feed (RSS).
معرفی کتاب هملت
کتاب هملت یکی از مشهورترین نمایشنامههای ویلیام شکسپیر است که با ترجمهٔ م.ا به آذین منتشر شده است.
هملت نمایشنامهای از ویلیام شکسپیر نمایشنامهنویس و شاعر نامدار انگلیسی است. هملت یکی از تراژدیهای شکسپیر است که به زبانهای گوناگونی ترجمه شده و اقتباسهای بسیاری از آن در قالب سینما، تئاتر و تلویزیون شده است. داستان این نمایشنامه در دربار پادشاهی دانمارک در قرونوسطی روایت میشود که در آن خیانت و قدرتطلبی بر روابط انسانی سایه انداخته است.
هملت پسر پادشاه تازه مرده است، او یک شب متوجه چیز هولناکی میشود. روح پدرش به او خبر میدهد که به مرگ طبیعی نمرده و مادر هملت و برادر پادشاه در این دسیسه نقش داشتهاند. هملت تصمیم میگیرد انتقام بگیرد؛ اما اوضاع بسیار پیچیدهتر از انتظارش است.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات نمایشی پیشنهاد میکنیم.
ویلیام شکسپیر (۱۵۶۴-۱۶۱۶) شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی است که بسیاری او را بزرگترین نمایشنامهنویس تاریخ و بسیاری نیز او را بزرگترین نویسنده انگلیسیزبان تاریخ میدانند.
ویلیام فرزند جان شکسپیر و ماری اردن بود که پدرش یکی از مرفهین شهر بود و مادرش ماری نیز دختر زارع دولتمردی بود. اما روزگار به کام ویلیام خوش نماند و در سال ۱۵۸۷ پدرش ورشکسته شد.
ویلیام تحصیلات ابتدایی و مقدماتی از زبان لاتین را در دبیرستانی در استنفورد گذراند؛ اما در ۱۳ سالگی به دلیل تنگدستی پدر، مدرسه را رها کرد.
او ۵ سال بعد با آنا هاتاوی ازدواج کرد که ۸ سال بزرگتر از خودش بود و نتیجهٔ این ازدواج یک فرزند دختر و دو پسر بود.
در ۱۵۸۵ ویلیام استنفورد را ترک کرد و به لندن رفت و در آنجا در تماشاخانهای مشغول به کار شد به بازیگری پرداخت و در نهایت در همانجا شروع به نمایشنامهنویسی کرد که به دلیل هوش و قریحه فطری مورد استقبال بسیاری واقع شدند.
اشتغال به نمایشنامهنویسی و فعالیت در زمینه تئاتر برای وی موقعیتهای فراوانی به بار آورد و از این طریق ثروت بسیاری را کسب کرد.
شکسپیر در سالهای پایانی عمر در استرانفورد ساکن شد و بهندرت به لندن میآمد تا اینکه در سال ۱۶۱۶ فوت کرد.
از مهمترین آثار شکسپیر اتللو، مکبث، هملت، رومئو و ژولیت، هملت، دو نجیبزاده ورونایی، تاجر ونیزی، شاه لیر، قیاس برای قیاس و ... است. .
«کلادیوسشاه: خب؟... چه شد اکنون؟... چه اتّفاقی افتاده؟
روزنکرنتس: سرورم!... نمیتوانیم از[ زیر زبان ]او بیرون بکشیم که جسد کجاست؟
کلادیوسشاه: اما... خودش کو؟
روزنکرنتس: بیرون، سرورم! مراقبش هستند و در انتظار فرمان جنابعالی.
کلادیوسشاه: نزد ما بیاوریدش.
روزنکرنتس: آهای! گیلدنسترن!... شاهزاده را بیاورید.
{هملت و گیلدنسترن وارد صحنه میشوند. }
کلادیوسشاه: خب هملت!... پولونیوس کجاست؟
هملت: سر شام.
کلادیوسشاه: سر شام؟... کجا؟
هملت: در جایی نیست که بخورد، آنجاییست که خورده میشود. انجمنی معروف از کرمهای سیّاس، هماینک با وی سرگرمند. در شورای قضا و غذا، سرحلقهی رژیم قضایی شما و رژیم غذایی شما، فقط کرم است. ما همهی آفریدههای دیگر را پروار میکنیم تا ما را چاق کنند، و آنگاه خود را میپروریم تا کرمها را فربه سازیم. شاه فربه شما و گدای باریکاندامتان دو خوردنی مختلف بیشتر نیستند. دو پیشدستی خوراک، ولی بر سر یک میز. همین و همین.
کلادیوسشاه: دریغ! دریغ!
هملت: هر انسان میتواند با کرمی که شاهی را خورده است، ماهی بگیرد. و باز آن ماهی که کرم را خورده است، خود، بخورد.»
درباره کتاب هملتخواندن کتاب هملت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیمدرباره ویلیام شکسپیربخشی از کتاب هملت
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز
- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکن
فصل دوم: خوشحالی یک مشکل است
فصل سوم: تو فرد خاصی نیستی
فصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدن
فصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستی
فصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطور
فصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت است
فصل هشتم: اهمیت نه گفتن
فصل نهم:... و بعد شما میمیرید
صادق هدایت، داستان حاجی مراد را با نگاهی به رسم و رسومات و فرهنگ غلط مرد سالار ایرانی نوشته است.
حاجی مراد مردی است بسیار سنتی و با طرز تفکری قدیمی. وقتی پدرش را از دست میدهد مادرش بر طبق وصیت او عمل میکند و تمام داراییشان را به طلا تبدیل میکند تا بتوانند به کربلا بروند. اما بعد از مدتی پولشان تمام میشود و به گدایی میافتند. حاجی مراد میتواند خودش را به عمویش برساند و پیش او بماند. و وقتی عمو فوت میکند، داراییهایش به علاوه لقب حاجی، همه به حاجی مراد میرسد. اما حاجی مراد از زن گرفتن شانس نیاورده است...
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
صادق هدایت ، از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران، مترجم آثار کافکا از جمله مسخ و نویسنده داستان هایی چون بوف کور ، سگ ولگرد ، داش آکل ، سه قطره خون و آبجی خانم با نحوه زندگی و خودکشی اش سال هاست حرف های زیادی را بین مردم می گرداند. زنی که مردش را گم کرد اثر صادق هدایت داستان زنی است که رفتار نامعقولش برای هیچکس بجز خود، توجیهی ندارد و زندگی به گمان خود عاشقانه ای و به گمان سایرین نکبت باری برای خود ساخته است.
اگر جزو اقشاری باشید که جامعه روزگار تیره و تاری برایشان ساخته، ممکن است با او همذات پنداری کنید و وی را نماینده خود و بخش عظیمی از جامعه نامتوازنی ببینید که حقوقش به عدالت تقسیم نشده است. هرچند ممکن است تا دقایق پایانی این داستان گویا کورسویی از امید در دلتان برای چرخش روزگار روشن بماند.
شخصیت اصلی کتاب صوتی زنی که مردش را گم کرد ، زرین کلاه است. به دنیا آمدن زرین کلاه دختر بد اقبال و شخصیت اصلی این داستان، مصادف با مرگ پدرش بوده است و این حادثه ناگوار کینه او را به دل مادرش انداخته و دل مکدر مادر، همواره او را مورد لعن و نفرین قرار داده است.
برای این دختر جوان که همیشه محروم از مهر و محبت بوده است؛ همین که "گلببوی مازندرانی" برایش تصنیفی بخواند و او را بخنداند کافی است که یک دل نه صد دل عاشقش گردد و او را چون شاهزاده ای سوار بر اسب سفید ببیند و رؤیای زندگی با او در سرش بیافتد.
زرین کلاه راز این دلدادگی را با یکی از همسایگان که تنها محرم اسرارش است در میان می گذارد و او میانجی می شود که این دو را به هم برساند اما مادر او به شدت مخالفت می کند. ماجرا به گونه ای پیش میرود که واسطه ها کار را تمام می کنند و زرین کلاه به عقد گل ببو در می آید. اما ادامه این زندگی به زیبایی رویاهای دخترانه او نیست و شاهزاده خوشبختی او برای نوازشش، شلاقی جفاکار در دست دارد.
این نسخه تلخیص شده با صدای بهرام ابراهیمی در صدای جمهوری اسلامی ضبط و تهیه شده است.
روزی نویسندگان و مورخان در آینده به این دوره از تاریخ نگاه میکنند و از رمانی صحبت میکنند که همه حتی خردسالان و سالمندان را منقلب کرده است. این رمان بیشک «جز از کل» نوشتهی «استیو تولز» رماننویس استرالیایی خواهد بود که از اعماق وجود انسانها سخن میگوید. «جز از کل» درامی خانوادگی است که ترس، انتظار و زندگی را به شکل متفاوتی معنا میکند و به تصویر میکشد و هر پاراگراف آن، خود داستانی تأملبرانگیز است.
کتاب جز از کل اثر «استیو تولتز» در سال 2008 منتشر شد. این کتاب یکی از موفقترین آثار ادبیات استرالیا است که در مدتزمان کمی توانست بهعنوان یکی از پرفروشترین آثار نیویورکتایمز و آمازون شناخته شود. این کتاب روایت دو نسل از خانوادهی «دین» است که با کارهای عجیبوغریب و گاها جنایی و ترسناک در میان مردم کشور استرالیا شناخته شدهاند. «مارتین دین»، «تری دین» و «جسپر دین» سه ضلع مثلث این کتاب محبوب و تأثیرگذار هستند که از زمان جنگ جهانی دوم تا اوایل قرن بیست و یکم در استرالیا، پاریس و تایلند زندگی میکنند. نشر چشمه نسخهی الکترونیک این کتاب را در اختیار فیدیبو قرار داده است و دانلود کتاب جز از کل در همین صفحه موجود است.
کتاب جز از کل بزرگترین رمان تاریخ استرالیا است که در سال 2008 نامزد جایزهی من بوکر شد. در این سال رمان «ببر سفید» نوشتهی «آراویند آدیگا»، نویسندهی هندی-استرالیایی برندهی این جایزه شد در حالی که برخی از منتقدان بر این باور بودند کتاب «استیو تولتز» هم شایستهی دریافت این جایزهی بود. این کتاب تنها یک رمان جذاب نیست بلکه اظهارنظرهایی فلسفی دربارهی زندگی بشر است که با قلم جادویی به نگارش درآمده است. نویسنده شخصیتهای این قصه را باکمی اغراق در میان داستانی پرفرازونشیب قرار داده و آنها را محکوم به زندگی و ادامهی حیات کرده است. این رمان بلند دربارهی آزادی، روح، عشق، مرگ و معنای زندگی صحبت میکند و با چنین جملات میخکوب کنندهای شروع میشود: «هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد.اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد،مه البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد ،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادیام را از دست دادم...»
«مارتین» و «تری» دو برادر از یک خانوادهی معمولی استرالیایی هستند که در ابتدا شبیه به همهی مردم عادی زندگی میکنند ولی پس از مدتی «تری» به یکی از محبوبترین شخصیتهای ورزشی استرالیا تبدیل میشود و تمام مردم را تحت تأثیر خود قرار میدهد. او باوجود آنکه قهرمان مردمش میشود ولی زندگیاش با یکی از زندانیهای تبهکار استرالیایی گره میخورد و راهی زندان میشود. «مارتین»، برادر او پس از سوزاندن کل شهر در حالی که در این فکر است برادرش در سلول انفرادی تاریک زندان شهر در حال سوختن است و او را برای همیشه ازدستداده است خانه خود را ترک میکند و با فصل جدیدی از زندگی در پاریس روبهرو میشود.
«مارتین دین» شخصیت متفکر و عجیب داستان «جزء از کل» در هرلحظه از این داستان در حال کنکاش و واکاوی شخصیت خود و دیگران است. او ذهنی مملو از سؤال دارد و همواره با خود درگیر است و همیشه به دنبال این است که چرا انسان به وجود آمده است و درنهایت سرنوشت او چیست؟ او باوجود تمام این اندیشههای بیپاسخ، در جوانی در شهر پاریس با موجودی به نام «جاسپر دین»، پسرش روبهرو میشود و خود را در مقام تربیت و تعلیم یک بشر دیگر میبیند. زندگی این پدر و پسر که شبیه به خطی موازی است داستان پرکشش «جزء از کل» را شکل میدهد.
نویسنده کتاب وانهاده با نام اصلی سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دوبووار فیلسوف نویسنده،فمینیست واگزیستانسیالیست فرانسوی بود که در سال ۱۹۰۸ در پاریس به دنیا آمد.دوبووار در یک خانوادهٔ بورژوای کاتولیک رشد یافت و پس از گذراندن امتحانات دورهٔ لیسانس ریاضیات،به مطالعه فلسفه در دانشگاه سوربن پرداخت.
سیمون دوبووار در حلقهٔ فلسفی دوستانه گروهی از دانشجویان مدرسهٔ اکول نورمال پاریس عضو بود که ژان پل سارتر نیز در آن عضویت داشت ولی خود دوبووار دانشجوی این مدرسه نبود.با وجود آنکه زنان در آن دوره کمتر به تدریس فلسفه میپرداختند،او تصمیم گرفت مدرس فلسفه شود و در آزمونی که به این منظور گذراند،با ژان پل سارتر آشنا شد.بووار و سارتر هر دو در ۱۹۲۹ در این آزمون شرکت کردند،سارتر رتبهٔ اول و بووار رتبهٔ دوم را کسب کرد.با این وجود، دوبووار صاحب عنوان جوانترین پذیرفتهشدهٔ این آزمون تا آن زمان شد.
دوبووار همچنین به عنوان مادر فمینیسمِ بعد از ۱۹۶۸ شناخته میشود.معروفترین اثر وی کتاب جنس دوم است که در سال ۱۹۴۹ نوشته شدهاست.این کتاب به تفصیل به تجزیه و تحلیل ستمی که در طول تاریخ به جنس زن شدهاست میپردازد.اما این نویسنده برجسته کتابهای مهم دیگری نیز داشت که از جمله آنها میتوان به کتاب مرگی بسیار آرام و کتاب همه میمیرند اشاره کرد.
کتاب وانهاده یکی دیگر از آثار داستانی دوبووار است که با موفقیت و استقبال و نقد و نظرهای مثبت و منفی فراوان روبهرو شد.او این کتاب را در ۱۹۶۷ همراه با دو داستان دیگر با نامهای تکگویی و سن رازداری در یک کتاب منتشر کرد.هر سه داستان یک درونمایۀ مشترک دارند:ترس از بالارفتن سن و تنهایی و البته مواجهۀ شخصیتهای اصلی داستان (زنان) با این حقیقت که شکست خوردهاند.
کتاب وانهاده
کتاب وانهاده داستانی است از تکگوییها و خاطرات زنی که در آستانه میانسالی متوجه خیانت همسرش میشود.مونیک زن داستان نماینده قشری از زنان ساده و عامی است که خود و زندگیاش در راه عشق به خانه و همسر و فرزندانش فدا شده است.زنی که به پایداری و دوام عشق باور دارد و حال به هنگام برخورد با فاجعهای چنین،بیش از حد توان خود سعی بر این دارد که منطقی و معقولانه با این حقیقت تلخ مواجه شود.
همه این اتفاقات در حالی است که از درون شکسته شده و صدای این شکستن و فروریختن را «دیگری» نمیبیند،نمیشنود.مونیک در اوج ناباوری تنها و بیکس رها شده، او حتی قادر به درک دنیای خارج از تعاریف خود از عشق و دوست داشتن نیست و همه این عوامل باعث میشود بیشتر از روز قبل در خود شکسته و منزوی گردد.
به طول کلی میتوان گفت که کل داستان کتاب وانهاده شرح جزئیات و احوالات درونی شخصیت مونیک است.تلاشهای او برای حفظ زندگی و روانکاوی خودش.این اتفاق در زندگی مونیک یک نقطه عطف نیز به شمار میآید چرا که چیزهایی جدید در مورد خودش و روابطش را آشکار میکند.
سیمون دوبووار در این اثر چنان با ظرافت از ترسها و غمهای زنی طرد شده سخن میگوید که خواننده گاه با او همذاتپنداری و گاه بر شدت احساساتش خرده میگیرد.در این عدم توانایی درک و کنار آمدن با خواسته نشدن،دگرگونی روح و اندیشه و سلیقه هر آدمی در گذر زمان،حتی دگرگونی ماهیت عشق و دوست داشتن در گذر زمان.که عشق خالصانه با ماهیت از خودگذشتگی بیاندازه در نهایت از آدمی، انسانی ضعیف و شکننده میسازد.که بعدها بدون حضور دیگری نمیداند چگونه زندگی کند و به زندگی خود معنا بخشد.
از جمله دیگر نکات مثبت کتاب وانهاده میتوان به فرم آن اشاره کرد.فرم روایت کتاب در قالب یادداشتهاى روزانه راوى نوشته شده و باعث ایجاد حس نزدیکى و همدلى با قهرمان داستان میشود. همچنین در طى مطالعه این کتاب محو زنانگیاى خواهید شد که در سطر به سطر آن موج میزند.
سمیون دوبووار درباره این اثر خود میگوید:من هرگز چیزی اندوهناکتر از این سرگذشت ننوشته بودم،سراسر قسمت دوم جز فریادی اضطرابآلود نیست و انحطاط نهایی قرمان داستان شومتر از مرگ است.
دوبواردر این اثر،در ماجرایی ساده که پیش آمدن آن در زندگی هر زن معمولی ممکن است،چنین هنرمندانه و ژرف اندیشانه موشکافی میکند،به عمق اندیشه و ذهن قهرمان راه میجوید و جنبههای گوناگونی از یک پدیده اجتماعی و ظرایف موجود در روابط انسانها،را مشاهده میکند.نویسندگان بزرگ از همین گونه ماجراهای ساده زندگی شاهکارهای ماندنی آفریدهاند.
فئودورداستايوفسكي خالق رمانهاي ارزشمند جنايت و مكافات،برادران كارامازوف نزد افراد فرهنگي، شناخته شده است. احتمالاً هيچ نويسندهاي نتوانسته همانند او پر قدرت و در اوجِ احساس، انديشههاي ژرف و عذابهاي وجدان بشري را توصيف كند. داستايوفسكي در بسياري از آثارش به تشريح خصوصيات انسانها ميپردازد. ذرهبين هنرمندانة او ايمان، رنج، تنهايي، عشق، گزينش بين خير و شر، لطف خداوندي، رهايي از گناه و... را درشت ميكند. او اغلب به درون ذهن شخصيتهاي آثارش نقب ميزد وخواننده را به مكاشفهاي دروني با آنها فرا ميخواند، كه رهاورد اين كار او شناخت مفاهيم عميق زندگي است.
درك مصائب و مشكلات مردم روسيه، حضور در ميان مردم و بازداشت چهار سالة او در زندان سيبري به دليل انتقاد از اوضاع و شرايط موجود از مهمترين اتفاقات زندگي ويبه شمار ميرود.آشنايي او با زندان و جانيها و آدمكشها و فضاي دهشتناك و مخوف آنجا، در آثارش به خوبي مشهود است.
داستان كوتاه «ماري دهقان» و رمان «خاطرات خانة اموات» نمونهاي دقيق از تجربيات، مشاهدات وواكنشهاي روحي او در زندان سيبري است.
داستان كوتاه «ماري دهقان» حديث نفسي از داستايوفسكي است. راوي اول شخص داستان، خود اوست. داستايوفسكي خودش را شخصيت اصلي داستان معرفي ميكند و خاطراتش را از زندان سيبري نقل ميكند:
بي هدف در حياط زندان، پشت سربازخانه قدم ميزدم و به حصار صلب و ميلههاي پولادين زندان نگاه ميكردم.... بياراده ميشمردمشان...
«فاجعه معدن در نیویورک»، داستان بلندی است از مجموعه «کجا ممکن است پیدایش کنم؟» نوشته هاروکی موراکامی. این داستان به دلیل موجزبودن و شخصیتپردازی نهچندان عمیقش به داستانهای مینیمالیستی میماند؛ اما طرح آن سادگی این نوع را ندارد.
«فاجعه معدن در نیویورک» از سه بخش تشکیل شده که بخش نخست کاملا بیارتباط با دیگر بخشها به نظر میرسد: معدنچیان گرفتار در معدن، ماجرای راوی و دوستش و ماجرای راوی و زنی که در میهمانی سال نو ملاقات میکند. همه بخشها با نخی نامرئی با یکدیگر در پیوندند. نخستین بخش، حکم براعت استهلال را برای کل داستان دارد؛ مقدمهای است بر کل داستان و دربردارنده مفهوم و مقصود اصلی نویسنده؛ یعنی مرگ و مرگاندیشی، مواجهه با مرگ، تقابل آن با زندگی و شیوه مبارزه با آن.
در بخش دوم زاویه دید از دانای کل به اول شخص تغییر میکند. داستان راوی و دوستش بیان و با این جمله آغاز میشود: «یکی از دوستان من عادت دارد هر وقت طوفان میآید به باغ وحش برود.» عادتی عجیب که ۱۰ سالی است دوست راوی دنبال میکند. هنگام طوفان به باغ وحش میرود و اولین نوشیدنی خود را مقابل قفس ببرهای بنگال و دومی را مقابل قفس گوریلها مینوشد که به ترتیب وحشیانهترین و آرامترین واکنشها را در مواجهه با طوفان دارند. دوست راوی ویژگیهای دیگری نیز دارد: هر شش ماه یکبار دوست جدیدی پیدا میکند، مرتب مینوشد و کت و شلواری دارد مناسب مراسم تدفین که هیچگاه از آن استفاده نکرده است و بهانه دیدار راوی با او میشود.
بحث تقابل، مرگاندیشی و نحوه مواجهه با مرگ در این دو شخصیت کاملا دیده میشود؛ دوست راوی از مرگهای مختلف سخن میگوید؛ مرگی شبیه به خاموشی تلویزیون و مرگهایی که به مراسم تدفین ختم نمیشوند؛ و شیوه مبارزه خود را پیدا کرده است: مواجهه با آن هنگام طوفان (خشم و مرگ طبیعت) و پناهبردن به خوشیهای کوچک زندگی؛ یا نیمهشبها با تمیزکردن خانه. از نظر او حیوانات هم سه صبح به اینجور چیزها فکر میکنند و همه در این مرگاندیشی یا مرگهراسی شریکاند. او تعریف میکند در یکی از پرسههای شبانه در باغ وحش مرگ را احساس کرده است و حتی حیوانات هم متوجه حضور آن شدهاند.
درمقابل او راوی و شخصیت اصلی داستان قرار دارد؛ کت و شلوار نمیخرد، چون میترسد کسی بمیرد؛ اما درست امسال برای او سال تشییع جنازه است؛ سال مرگ پنج تن از بستگانش که همه در سنین ۲۷، ۲۸ و ۲۹ هستند (جز زنی که ۲۴ ساله است)؛ درست مانند راوی، درست مانند دوست راوی و زنی که در پایان میبیند؛ این شباهتهای ضمنی معنادار که در بیشتر داستانهای موراکامی به چشم میخورد، ضمن عمیق و جاندارکردن موضوع نشان میدهد همه در این امر مشترکاند. همه مرگها کاملا غافلگیرکننده و ناگهانی روی میدهند؛ براثر تصادف، خودکشی و حمله قلبی.
راوی در این شرایط کت و شلوار معروف را قرض میگیرد، در مراسم شرکت میکند و مدام به مرگ میاندیشد و آن را باور کرده است؛ اما راهی برای مبارزه با آن یا واکنش به آن ندارد. «مرگ همین است. یک خرگوش، یک خرگوش است، چه از کلاه بیرون بیاید، چه از مزرعه گندم. یک اجاق، یک اجاق است و دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند میشود، همان است که هست – دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند میشود.»
در این حالت مرگ را هسته زمین میداند که مقداری باورنکردنی از زمان را در خود مکیده است: «تجربه عجیبی بود. انگار زمین بهآرامی دهن باز کرده بود و چیزی از آن بیرون میخزید. بعد، این چیز نامرئی در تاریکی از این سو به آن سو حمله میکرد. انگار هوای سرد شبانه منعقد شده بود. نمیتوانستم او را ببینم، اما احساسش میکردم. حیوانها هم او را احساس میکردند. این من را واداشت به این نکته فکر کنم زمینی که ما روی آن راه میرویم تا هسته مرکزی ادامه دارد و ناگهان فهمیدم که آن هسته مقداری باورنکردنی از زمان را در خود مکیده است.»
در بخش سوم به نظر میرسد راوی با مرگ روبهرو شده است؛ زنی که خود را قاتل شخصی شبیه به راوی معرفی میکند؛ اما نوید زندگیای طولانی را به او میدهد و درنهایت خداحافظی میکند. در انتهای داستان شخصیت اصلی به یاد دوستش، حیوانات و باغ وحش و کت و شلوار او میافتد. شباهتهای ضمنی و وقوع حوادث در مکانهای مختلف بر اشتراک این اندیشه (مرگاندیشی) و همگانیبودن آن تأکید دارد؛ اندیشهای که باید تنها شیوه مبارزه با آن را پیدا کرد؛ با امید به زندگی (معدنچیان) یا مواجهه با مرگ و پناهبردن به زندگی (دوست راوی).
ماه پیشانی از احمد شاملو
از جنس قصههای پریشان کودکی، در همان فضای نمور و کمی تاریک و غروب صورتی. مرا برد به سه چهار سالگی و قصههای پریشانی که مادربزرگم برایم تعریف میکرد. همانهایی که همیشه تهش برایم کمی ترس بود. فضای مبهم داستانی که یک پسری بود و سر مادرش را برید و در سینی بالای درخت گذاشت یا شاید در کمد قایم کرد یا شاید هم برای ناهار بار گذاشت. چیزی در همین حوالی. کلمات و اصطلاحات و فضاسازی یادآور همان متکاهای لولهای با مخمل قرمز و بوی کبریت سوخته و صندلیهای فلزی آبی فیروزهای و صدای تیز سکوت است.
احمد شاملو ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. وی متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم و فرهنگنویس ایرانی بود. شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی که هماکنون یکی از مهمترین قالبهای شعری مورد استفاده ایران به شمار میرود و تقلیدی است از شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور شناخته میشود. احمد شاملو پس از تحمل سالها رنج و بیماری، در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۷۹ درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامیکه شانههایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال میزد
به پرواز شک کرده بودم من
سحرگاهان
سحر شیریرنگی نام بزرگ
در تجلی بود
با مریمی که میشکفت گفتم:«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوایی برآورد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جای نشین سنگینی توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود
معرفی کتاب گزارش یک مرگ اثر گابریل گارسیا مارکز
رمز موفقیت یک داستان جنایی، نقشه ی بی نقص یک آدمکشی است؛ قتلی آن قدر فکر شده و با اجرایی دقیق که هیچ اثر و نشانی از مرتکب شونده ی آن باقی نماند. باید به شما بگوییم که هیچ کدام از این ها را در رمان گزارش یک مرگ، اثر گابریل گارسیا مارکز، پیدا نخواهید کرد. در واقع، نبوغ مارکز در دستیابی به نقطه ی مقابل موارد ذکر شده، نهفته است،توصیفی دقیق از قتلی با بدترین و ساده لوحانه ترین نقشه ی ممکن در تمامی تاریخچه ی ادبیات مدرن. مردی با قصد سر درآوردن از حقیقت، به محله ای باز می گردد که 27 سال پیش، قتلی گیج کننده و توجیه ناپذیر در آن به وقوع پیوسته است. بایاردو سن رومن، تنها ساعاتی پس از ازدواج با دختری زیبا به اسم آنجلا ویکاریو، او را با بی آبرویی به نزد والدینش برده و تازه عروسش را ترک می کند. خانواده ی پریشان آنجلا، او را وادار به افشای هویت معشوق اولش می کنند. برادران دوقلوی او نیز، قصد کرده اند تا سانتیاگو ناصر را به جرم بی آبرو کردن خواهرشان بکشند. اما اگر همه از نقشه برای کشتن یک انسان باخبر بوده اند، چرا هیچ کس تلاشی برای جلوگیری از آن نکرد؟ با پیشروی داستان به سوی پایانی غیرقابل توضیح، سوالات بیشتری در ذهن مخاطب شکل می گیرد و درنهایت، تمام یک جامعه[و نه فقط دو آدمکش]به میز محاکمه کشیده می شود.
کتاب چهل نامهی کوتاه به همسرم اثری عاشقانه و شاعرانه از نادر ابراهیمی است که نثری دلنشین و تاثیرگذار دارد. این کتاب دربرگیرندهی چهل نامهی کوتاه است که نادر ابراهیمی در مدت دو سال دوری ۶۳-۶۵ با خط نستعلیق برای همسر خود «فرزانه منصوری» نوشته است. نادر ابراهیمی دربارهی روزهای نوشتن چهل نامهی کوتاه به همسرم، در مقدمهی کتاب آورده است: «آن روزها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم، حدود سالهای ۶۳-۶۵، به هنگام نوشتن، در تنهایی، در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن میپیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکین دهندهی خاطرم میشد. غالبا به یاد همسرم میافتادم که او نیز همچون من و شاید نه همچون من اما به شکلی، گهگاه و بیش از گهگاه، دلگرفتگی، قلبش را خاکستری رنگ میکرد و میکوشیدم که به جستجو در به امید رسیدن به ریشههای گیاه بالنده و سرسخت اندوه و دانستن این که این رویندهی بی پروا از چه چیزها تغذیه میکند و شناختن شرایط رشد و دوامش آن را نابود کنم بل زیر سلطه و در اختیار بگیرم. پس، یکی از خوب ترین راههای رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرینهای خطاطیام را تا آن جا که مقدور باشد اختصاص دهم به نامهی کوتاهی به همسرم».
بعدها نادر ابراهیمی تصمیم گرفت این نامهها را تبدیل به کتاب کند تا عموم مردم از عاشقانههای او و مسائلی که برای همسرش بازگو میکرد، استفاده کنند. خواندن کتاب چهل نامهی کوتاه به همسرم، نه تنها برای فارسی زبانان بسیار دوستداشتنی و لذتبخش است بلکه «امیر مرعشی» کتاب چهل نامهی کوتاه به همسرم را به زبان انگلیسی ترجمه کرد تا گروه بیشتری از ککتابخوانها از خواندن عاشقانههای نادر ابراهیمی مسرور شوند.
تنها با یک بار تورق کتابهای معروف نادر ابراهیمی متوجه هجوم کلمات و تعبیرات شاعرانه و لطیف او میشویم. به عبارتی سبک نادر ابراهیمی در لحن منحصربه فرد اوست. لحن ابراهیمی هرچند که نثر است و ویژگیهای تکنیکی شعر را ندارند اما حالت وزین و شعرگونهی آن، متن را از حالت روایت خارج کرده و به نثری شاعرانه و لطیف تبدیل کرده است.
ابراهیمی معمولا از توصیفات طولانی، مفاهیم عاشقانه و اخلاقی در نوشتههایش استفاده میکند. با این حال محتوای مطالب او شیرین و دلنشین هستند و هربار روح مخاطب را با خود همراه میکنند. نثر شاعرانه و خیالانگیز نادرابراهیمی دریچهای برای اوست تا مخاطب خود را به جهانی از دغدغهها و افکار بزرگ انسانی هدایت کند.
نادر ابراهیمی در کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم با حفظ لحن و نثر شاعرانهاش دربارهی مسائل مختلفی مثل امور روزمره سخن میگوید، او در بعضی از نامهها از زبان نصیحت و فلسفه وارد میشود اما مضمونی که در همهی نامهها به زیبایی و سادگی خلاصه میشود، «عشق» است.
برخی از نامههای کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم نه تنها سرشار از عشق خالص و پاک است بلکه مفاهیم ناب زندگی را هم مطرح میکند. مفاهیمی چون اینکه با وجود سختیها در زندگی نباید تسلیم شد و نباید گذاشت سختی و مشکلات بین عاشق و معشوق فاصله بیندازد، با عشق میتوان زندگی را ساخت. عشق عنصری حیاتی است که مرزهای جهان نادر ابراهیمی را جابهجا میکند و زبان روایت او را متفاوت و غیرقابل تکرار جلوه میدهد: «زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی، باور کن که شتابان فرو میریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای میماند».
یا در جایی برای همسر خود مینویسد که نباید از قضاوتهای دیگران ناراحت شد: «در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد، این مطلقا مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایتِ قلبمان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم».
تاریخ جامع ادیان اثر جان بی ناس
کتاب تاریخ جامع ادیان یا ادیان بشر، تألیف جان بی ناس در نوع خود کتاب منحصر به فردی است که در زمینة تاریخ جمیع ادیان، در دسترس دین پژوهان و دانشجویان فارسی زبان قرار دارد. این کتاب دارای چهار بخش است:
• بخش نخست: ادیان بدویه و منقرضه
نویسنده دراین بخش، جایگاه دین در دوره های پیش از تاریخ و فرهنگهای ابتدایی و نیز ادیان اقوام پیشین را بررسی کرده و در کنار این موضوع، دوازده ویژگی مشترک ادیان ابتدایی را که برخی از این ویژگی ها به گونه ای در ادیان بزرگ امروزی نیز وجود دارند، بررسی کرده است.
• بخش دوم: مذاهب هندوستان
در این بخش، به پیشینه تاریخی، مناسک، فرقه ها و تحولات ادیانی پرداخته است که خاستگاه آنها شبه جزیره هند می باشد؛ دینهایی چون هندوئیسم، جینیزم، بودیسم و آیین سیک.
• بخش سوم: ادیان خاور دور
این بخش درباره ادیان خاور دور است که مباحث آن به دینهای چینیان مانند مذهب تائو، کنفوسیوس و شینتو اختصاص دارد.
• بخش چهارم: ادیان خاور نزدیک
چهار دینی که ظهور آنها در منطقه خاور نزدیک (ایران، جزیرة العرب، منطقه عمومی بیت المقدس و شام و مصر قدیم) بوده، در این بخش آمده اند. کیش زردشتی، مذهب یهود، آیین مسیحیت و دین اسلام، موضوع این بخش می باشند.
کتاب تاریخ جامع ادیان، بیش از چهار دهه است که در ایران ترجمه و چاپ شده است و با آنکه اکنون به چاپ جهاردهم رسیده، ولی همچنان یکی از متون پر مراجعه تحقیقی و آموزشی به شمار می رود.
امروزه با رشد آگاهی و پیچیدهتر شدن ذهن انسانها، یافتن رابطهی اجتماعی و عاشقانهای که در بستری سالم شکل بگیرد، دشوار شده است. دغدغهای که بسیاری از مردم، راهحل مناسبی برای آن پیدا نمیکنند. «میلان کوندرا» برای پاسخ به این پرسش، کتاب بار هستی که روایت ارتباط میان آدمهاست را نوشته است.
کتاب بار هستی روایتی منسجم از روابط انسانهاست که درونمایهای فلسفی و روانکاوانه دارد. او گذشته و سابقهی خانوادگی آدمها را در شکلگیری شخصیتشان موثر میداند. کوندرا تاثیر ناخوداگاه که در سن پایین معمولا به شکل نادرستی شکل میگیرد را در برداشتی که هر کدام از شخصیتهای داستان از محیط بیرون دارند را واکاوی میکند.
کوندرا وزن زندگی را به دو کفهی ترازو شبیه میداند؛ سنگینی یا سبکی بار هستی روی بشر؟
او چهار شخصیت اصلی کتاب یعنی توما، ترزا، سابینا و فرانز را در موقعیتهایی قرار میدهد تا جوابی برای این سوال که بخشی از متن کتاب است، پیدا کند.
«چگونه بار هستی را به دوش میکشیم؟ آیا سنگینی بار، هولانگیز و سبکی آن دلپذیر است؟
سنگینترین بار، ما را در هم میشکند، به زیر خود خم میکند و به روی زمین میفشارد. بار، هر چه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است.
در عوض فقدان کامل بار موجب میشود که انسان از هوا هم سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان دور گردد و به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش هم آزاد و بی معنا شود.
بنابراین کدامیک را باید انتخاب کرد: سبکی یا سنگینی؟»
توما، پزشک و جراح توانمندیست که با نقدهای زیادش به کمونیستهای چک شغلش را از دست میدهد. او پس از ازدواج ناموفقش، روابط آزاد و متعددی را شکل داده است. معشوقهاش سابینا، هنرمندیست که عصیان زنانه را ستایش میکند. توما به طور اتفاقی با ترزا دیدار میکند و به او دل میبندد. ترزا پیشخدمت رستوران است و بعد از سختیهایی که در زندگی با مادرش داشته، یک شبه آنجا را ترک میکند و به پراگ میرود. توما و ترزا ازدواج میکنند و معنی بسیاری از مفاهیم، به دغدغهای بین شخصیتهای داستان تبدیل میشود.
کوندرا در این کتاب موضعگیری اخلاقی نمیکند. او جهانبینی خود که «خرد تردید در یقین» و «نسبی بودن مسائل بشری» است را در بستر قصهگوییاش برای خواننده روشن میکند.
واقعهی هولناک یک زندگی را میتوان به کمک استعارهی سنگینی توضیح داد. میگویند بار سنگینی بر دوش داریم و این بار را حمل میکنیم، خواه قدرت تحمل آن را داشته و خواه نداشته باشیم. با آن مبارزه میکنیم، خواه بازنده باشیم، خواه برنده شویم. اما بهراستی چه اتفاقی برای سابینا روی داده بود؟ در واقع هیچ. مردی را ترک کرده بود که خودش نخواسته بود با او بماند. آیا او را دنبال کرده بود؟ آیا کوشیده بود از او انتقام بگیرد؟ نه، او دست به هیچ کاری نزده بود. واقعهی هولناک زندگی سابینا فاجعهی سنگینی نبود، بلکه عارضهای بود که از سبکی ناشی میشد. آنچه بر شانههای او فرو ریخت بار سنگینی نبود، بلکه «سبکی تحملناپذیر هستی» بود...
توما به دیوار کثیف حیاط نگاه میکرد و نمیدانست که این حال، احساس عصبی زودگذری است یا عشق.
و در این شرایط که یک مرد واقعی میداند چگونه سریعا تصمیم بگیرد، توما از شک و دو دلی خود شرمسار بود. این تردید زیباترین لحظهی عمرش را از هر معنایی تهی میساخت.
توما خود را سرزنش میکرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یکبار بیش نیست و نمیتوان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.
-با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟
ماجرا خیلی ساده اتفاق میافتد، مردی همسر و دو فرزندش را رها میکند، از آنها عذرخواهی میکند که اشتباه کرده است و اعلام میکند که قصد دارد زندگی جدیدی را شروع کند. اما قصه به این سادگی هم نیست، جدال بر سر این است که آیا ماندن و تحمل کردن درست است یا رفتن و رها کردن؟
آنا گاوالدا با نوشتن داستان من او را دوست داشتم سعی دارد ما را در موقعیت تصمیمگیری قرار دهد تا به این پرسش پاسخ دهیم.
آنا گاوالدا، عشق و دیگر هیچ
آنا رماننویس فرانسوی، در سال ۱۹۷۰ در حومه شهر پاریس در خانوادهای اصیل فرانسوی به دنیا آمد. در ۱۴ سالگی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و او تحت سرپرستی خاله خود قرار گرفت.
پیش از اینکه از دانشگاه سوربن پذیرش بگیرد در دبیرستان مولیِر تحصیل میکرد و در آنجا به کارهای مختلفی از جمله فروشندگی، بازاریابی املاک، صندوقداری و گل آرایی پرداخت.
امتحان کردن شغلهای مختلف باعث تجربیات و یافتههای بسیار مفیدی برای او شد که با کمک همین تجربیات، داستانهای بسیار جذابش را روایت میکند. مثلا در مورد زمانیکه گلفروشی میکرد تجربه جالبش را اینگونه روایت میکند : «...زندگی را آموختم. دسته گلهای کوچک برای همسران و دسته گلهای بزرگ برای معشوقهها...».
آنا با یک دامپزشک ازدواج کرد و از او صاحب دو فرزند شد. در آن زمان او مشغول تدریس بود و بعضی اوقات در مرکز اسناد کار میکرد. پس از آنکه از همسرش جدا شد زندگی خود را وقف ادبیات کرد.
مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» اولین کتاب او بود که به یکی از پرفروشترین کتابهای فرانسه تبدیل شد و به ۱۹ زبان دنیا ترجمه شد و در ۲۷ کشور به فروش رسید.
اولین رمان خود را به نام من او را دوست داشتم را در سال ۲۰۰۲ در فرانسه منتشر کرد که بر اساس شکست عاطفی که در زندگی خود تجربه کرده بود نوشته است. پس از آن، داستان کوتاه ۹۶ صفحهای با نام «۹۵ پوند آرزو» را منتشر کرد که به گفته خودش دربارهی دانش آموزانی بود که در مدرسه نادان به نظر میرسیدند اما در دیگر جنبههای زندگی شگفت انگیز بودند.
در سال ۲۰۰۴ سومین رمان خود را «شکار و جمعآوری» منتشر کرد که یکی از پرفروشترین رمانهای فرانسه لقب گرفت و به سرعت به انگلیسی ترجمه شد. پس از انتشار سه کتاب اول آنا، در سال ۲۰۰۷ بیش از ۳ میلیون نسخه از کتابهای او در فرانسه به فروش رفته بود.
داستانهای عاشقانه و عشق موضوع اصلی آثار گاوالدا است و به عقیده او عشق میتواند خوشبختی آفرین و رمز آلود و در عین حال رنج آور باشد. «به آدمهایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونهای رشک میبرم، آنان شاهان دنیایند، شاهانی رویین تن.»
آنا همواره به ناشر کوچکش وفادار مانده است و در این باره میگوید:«شهرت و ثروت مرا اغوا نمیکند. آدمی هرچه کمتر داشته باشد کمتر از دست میدهد. ثروت و شهرت دامی برای کودنهاست. باید در استقلال کامل نوشت و دل مشغول فروش اثر خود نبود.»
من او را دوست داشتم، روایت زندگی و روزمرگی
رمان دارای درونمایهای عاشقانه است که با زبان بسیار ساده و روان بیان شده است و مملو از جملات و توصیفات زیبا و ناب است. سادگی روایت کتاب موجب میشود که خواننده به راحتی خود را در کنار پییر و کلوئه احساس کند و خود را جزیی از داستان جذاب کتاب بداند. گفتگوی بی پرده و بدون سانسور پدر آدرین و عروسش نیز جذابیت داستان را بیشتر میکند.
گاوالدا در مورد کتاب که نخستین رمانش هم هست اینگونه میگوید:« من این کتاب را دوست دارم، نسبت به آن احساس غرور میکنم.» رمان دربارهی هنر زندگی کردن است و ناکامیهای ما، دروغهای ما، بزدلیها و تسلیم شدنهای ما را، یادآور میشود. گاوالدا زندگی را دوباره برای ما تصویر میکشد با پرسشها و بن بستهایش، اینگونه است که بسیاری از تصورات ما از زندگی دوباره مورد پرسش قرار میگیرد و ارزیابی میشود.
نویسنده در مورد داستان غم انگیز کتاب مینویسد: «فکر میکنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت، به هرحال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی، همین است.» در سال ۲۰۰۹ فیلم «من او را دوست داشتم» بر اساس رمان توسط «زابو بریتمَن» در کشور فرانسه تولید شد.
تنهایی، یکی از بزرگترین دردهای بشری است. دردی که اگر در وجود آدمی رخنه کند او را به پوچی میرساند. انسان زمانیکه حمایت اطرافیانش را از دست بدهد و با دیگران بیگانه شود کم کم با خودش نیز بیگانه خواهد شد. این از خود بیگانگی ناشی از جدایی از فضای بیرون، در رمان مسخ كافكا با تبدیل شدن به یک حشره توصیف شده است.
کتاب مسخ اثر کافکا نخستین بار توسط «صادق هدایت»، نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی که زندگی خود را شبیه کافکا میدید، در سال 1329 از نسخه فرانسوی به فارسی ترجمه شد.
درباره فرانتس کافکا، از بزرگان ادبیات قرن بیستم آلمان
فرانتس کافکا در سال 1883 در پراگ در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. پدر او بازرگانی یهودی بود که به دلیل وجود رفتارهای مستبدانه و خشن فضای ترسناکی را در محیط خانه ایجاد کرده بود. سوءرفتار پدر کافکا در تربیت او بسیار تاثیر گذار بود و او در سراسر زندگی نتوانست سایه نفرت را از زندگی خود دور کند. کافکا به سه زبان آلمانی، چکی و فرانسه آشنا بود و در دانشگاه چارلز پراگ ابتدا دو هفته رشته شیمی خواند و بعد رشته خود را به حقوق تغییر داد. طولانی بودن رشته حقوق این امکان را به کافکا داد تا بتواند در کلاسهای ادبیات آلمانی و هنر شرکت کند. او در دانشگاه با «ماکس برود» و «فلیکس ولش» آشنا شد، که این دو نفر از نزدیکترین دوستان کافکا تا آخر عمر او بودند. کافکا فارغالتحصیل دکترای حقوق از دانشگاه چارلز فردينان در سال 1906 شد و پس از آن در چند شرکت مختلف که مربوط به بیمه بود، فعالیت کرد. ترفیعهای او در محیط کاری نشان از پرکاری او داشت درحالی که هدف او از شغلش، کاری برای نان درآوردن و پرداخت مخارج زندگیاش بود. او سرشار از نبوغ و پشتکار بود به طوری که توانست اولین کلاه ایمنی را اختراع کند و به دلیل اینکه اختراع او سبب کاهش تلفات جانی کارگران شده بود موفق به دریافت مدال افتخار شد. کافکا از سال 1910 شروع به نوشتن یادداشتهایی خصوصی که منعکسکننده ترسهایش بود، کرد. در آثارش کینه او نسبت به خانواهاش به وضوح مشخص بود. پس از آن کافکا، برای تمرکز بیشتر روی نوشتن به برلین سفر کرد. او در تمام زندگیاش دچار افسردگی بود و از مشکلات مختلف روحی و فیزیکی رنج میبرد، در آخر هم کافکا به بیماری سل دچار شد و در 1924 در وین جان سپرد و در گورستان یهودیهای پراگ به خاک سپرده شد.
آثار کافکا
در زمان حیات کافکا، آثار او مورد توجه نبود و او به دوستش، «ماکس برود» توصیه کرده بود همه آثارش را پس از مرگش بسوزاند. ولی «برود» برخلاف خواستهی کافکا آثاری از او را که در اختیارش بود، منتشر کرد. مهمترین آثار کافکا داستان کوتاه مسخ و رمانهای «محاکمه» و «قصر» است. او آثارش را به زبان آلمانی مینوشت.
درباره کتاب مسخ
در اکتبر ۱۹۱۵ در شهر لایپزیگ کتاب مسخ به چاپ رسید. این کتاب داستان خانوادهای است که تمام مسئولیتهای زندگیشان روی دوش پسر خانواده، گرگور است. داستان «گره گور سامسا» نشان دهنده تفکری است که در آن انسان تا وقتی کار میکند به حساب میآید، ولی به محض ضعف و از کارافتادگی، سیستم فرد را حذف میکند و شخص فراموش میشود. فراموشی یکی از دغدغههای اصلی کافکا است که به خوبی در داستان مسخ شاهد آن هستیم. «ولادیمیر نابوکف» در مورد این داستان گفته است: «اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیال پردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است» این اثر زاویه دید سوم شخص دارد و از زبان خود نویسنده، ما تمام زوایای مختلف داستان را میخوانیم.
این کتاب به وسیله خانم مری لوتینس از روی سلسله سخنرانیهایی که چند سال پیش در انگلیس توسط کریشنامورتی ایراد شده بود
با تایید و پیشنهاد شخص کریشنامورتی انتخاب و تنظیم شده است.
طبعا متنی که از روی سلسله سخنرانیهای مضبوط نوشته شده است
از لحاظ انشایی و ادبی نمی تواند شیوا و بدون نقص باشد.
مترجم سعی خو را در روشنی و روانی جملات، تا جای ممکن و در حدی که از منظور اصلی دور نشود، نموده است.
جیدو کریشنامورتی یا جی کریشنامورتی؛ (۱۲ مه ۱۸۹۵– ۱۷ فوریه ۱۹۸۶)،
نویسنده، متفکر و سخنران هندی تبار که در خودشناسی و مسائل فلسفی و روانشناختی آثار بسیاری به جای گذاشتهاست.
موضوعات مورد بحث او عبارت اند از: وابستگی و ترسهای روانی، آزادی و استقلال فردی، شرطیشدگی ذهن، طبیعت ذهن، مراقبه، روابط انسانی، یادگیری و آموزش.
او بهطور مداوم بر نیاز انسان به یک انقلاب درونی تأکید داشت؛
انقلابی که نمیتواند توسط یک عامل یا مرجع بیرونی، مذهبی، سیاسی، یا اجتماعی رخ دهد.
کریشنامورتی در خانوادهای «تلوگو برهمن» و در دورانی که هندوستان مستعمره بریتانیا شمرده میشد به دنیا آمد.
در اوایل نوجوانی این اقبال را داشت تا با یکی از اعضای عالیرتبه انجمن تئوسوفی، رازورز مشهور چارلز وبستر لیدبیتر،
که بهطور موقتی در اداره مرکزی این انجمن عرفانی در آدیار، چنای در جنوب مَدرس (چنای) مشغول بود برخورد کند.
او سپس به همراه برادرش و تحت سرپرستی «آنی بسانت» و «لیدبیتر»، رهبران انجمن در آن زمان، به انگلستان آمد.
آنان بر این باور بودند که این کودک همان معلمی خواهد بود
که جهان در انتظار اوست. بعدها در جوانی، کریشنامورتی این ایده را نفی کرد
و سازمان جهانی فرمان ستارگان را که حامی این اندیشه بود و رهبری اش را در دست داشت منحل اعلام کرد.
او اعلام کرد که پیرو هیچ ملیت، طبقه، مذهب یا فلسفهای نیست و بدین ترتیب بهطور مستقل و آزاد به زندگی و فعالیت ادامه داد
و بقیه عمر خود را در سفر به جهان، صحبت کردن با افراد و گروههای بزرگ و کوچک سپری کرد.
او نویسنده کتابهای بسیاری بود، مانند اولین و آخرین رهایی، فقط انقلاب و دفتر یادداشت کریشنامورتی. بسیاری از مذاکرات و مباحثات او منتشر شدهاست.
آخرین بحثهای عمومی او در مدرس، هندوستان، در ژانویه سال ۱۹۸۶ بود؛ یک ماه قبل از مرگش در خانه اش در اوهای کالیفرنیا.
ما هر روزه حوادث هولناکی را می خوانیم یا می بینیم که در جهان رخ می دهند، مسائلی که ناشی از خشونت موجود در بشر است.
امکان دارد شما بگویید که « من قادر نیستم در این باره کاری انجام دهم » یا احتمال دلرد بگویید
که « من چگونه جهان را تحت نفوذ خویش قرار دهم؟» در صورتیکه من معتقدم، شما به طرز فاحشی قادر هستید
جهان را تحت نفوذ خود قرار دهید، به شرط آنکه در شما احساس خشم و عصیان وجود نداشته باشد
یا به شرط آنکه عملاً هر روز یک زندگی آرام را بگذرانید.
یعنی زندگی ای را که بر پایه رقابت یا فزون خواهی یا بر مبنای احساس حسادت و غبطه، استوار نباشد،
یعنی زندگی که در آن دشمنی، آفریده نمی شود.
زیرا همواره شعله های کوچک می توانند تبدیل به آتشی عظیم شوند.
خاطرات روسپیان سودازده ی من اثر گابریل گارسیا مارکز با ترجمه امیر حسین فطانت
روزنامه نگاری که همه عمرش را بی زن و فرزند و در تنهایی گذرانده در 90 سالگی بار دیگر عشق را تجربه می کند و دلدادگی پیرانه سر زندگانی اش را دگرگون می سازد. نگاهش به محیط اطراف و آشنایانش را سمت و سویی دیگر می بخشد و تصویری تازه از عالم و هستی را برایش رقم می زند، باعث می شود گذشته اش را به گونه ای نو بازشناسد و آینده مبهم و ظاهرا پایان یافته پیش رویش را یکباره نوید بخش بیابد. طرفه آنکه دلبندش دختری است 14 ساله و عامی و بی سواد.
داستان این کتاب بر خلاف اغلب داستان ها که از آغاز کتاب چهارچوبی کلی دارند و به ترتیب سعی در معرفی شخصیت ها و مکانها و وقایع دارند و با پیشرفت داستان تغییرات حالات و رخ دادها را بیان کرده و در واقع داستان و شخصیت ها را پس از عبور از ماجراهای رخ داده به انتها می رسانند، از انتهای یک زندگی شروع می شود. یعنی شخصیت اول این داستان جوان و یا زیبا نیست. فرصت زیادی ندارد و توانایی چندانی تغییر در زندگی خود ندارد.او پیرمردی است نود ساله که عمر خود را سپری کرده و در افسردگی فرو رفته است. چیزی که او را وارد این داستان می کند شاید همین افسردگی و یا نزدیک احساس کردن مرگ باشد، چرا که او ظاهرا از زندگی پیش از نود سالگی خود خاطرات چندانی ندارد، خاطراتی که فقط به عشقبازیهای از روی هوس او و یا احساسهای کوتاه مدت و آتشین او در برخورد با کسی است که با او تصمیم ازدواج می گیرد و در نزدیکی مراسم از زیر آن شانه خالی میکند، محدود می شوند. تنها خاطره خوب او از گذشته مربوط به خاطرات کمرنگی از مادرش است که پایان تلخ زندگی او نیز او را در این باتلاق گرفتارتر می کند.
ناتوردشت اثر جي. دي. سلينجر ترجمه محمد نجفی (بخش دوم)
اگر به فهرست صد کتاب برتر جهان نگاه کنید، در رتبهي هفتادودوم آن نام کتاب ناتور دشت را خواهید دید.کتابی پرطرفدار که هنوز بعد از گذشت شصت سال از اولین انتشار آن در آمریکا، در بین کتابخوانهای سراسر جهان بسیار محبوب است و به بیش از سيوپنج زبان ترجمه شده است. تا به امروز چندین میلیون نسخه از ناتوردشت در سراسر جهان به فروش رفته و در سایت «گودریدز»، سایت معروف کتابخوانی، بیشتر از دو میلیون نفر از پنج، به این کتاب امتیاز 3.8 را دادهاند. این اثر شاخص و محبوب رازی از تنهایی، شکست بیچارگی، موفقیت و خوشبختی را برای بزرگسالان و نوجوانان به زبانی ساده در ژانر رئال روایت میکند.
روایت ناتوردشت از زبان هولدن کالفید
رمان ناتوردشت از زبان هولدن کالفید، نوجوان 17 سالهای است که از مدرسه اخراج شده و حالا در یک مرکز توانبخشی داستان زندگیاش را برای روانکاو خود تعریف میکند، روايت ميشود. هولدن از همان ابتدا با لحنی صریح و خودمانی و البته بیحوصله شروع به شرح مختصری از خانوادهاش میکند. کمی بعد او ماجرای اخراج شدنش از مدرسه و ماجرای ترک خوابگاه را تعریف میکند. این چهارمین بار است که او از مدرسه اخراج ميشود و دیگر فرصت جبران ندارد. هولد كالفيد سه روز برای رفتن به خانه فرصت دارد. او در داستان راوی این سه روز از زندگیاش تا برگشتن به خانه است. سه روزی که هولدن احساس شکست و بیچارگی خود را روایت میکند و انگیزهای برای بازگشت به خانه ندارد. از طرفی علاقهای هم ندارد تا خانوادهاش چیزی در این مورد بدانند.
هولدن کالفیلد، شخصیتی محبوب در ادبیات داستانی
هولدن کالفیلد شخصیت محبوب علاقهمندان به ادبیات داستانی آمریکا است. او راوی هفده سالهی رک، باهوش، کلافه و مهربان رمان ناطوردشت است. پسری با احساس و با استعداد که از دنیای آدم بزرگها خوشش نمیآید، چون متوجهي افکار پوچ مردم در جامعهی خود شده است. هولدن نسبت به سن خود درک بیشتری به دنیا و حقیقت آن دارد. او با وجود استعداد و عواطف فردی بیهدف است و آیندهای روشن برای خودش در جامعهی بعد از جنگ آمریکا نمیبیند. هولدن احساس افسردگی و تنهایی میکند و معتقد است در دنیای بزرگسالان هیچ كس به معنای واقعی عاقل و بالغ نشده است. او به کودکان علاقهی زیادی دارد و موفقیت و خوشبختی آنها برایش مهم است. به همین دلیل در کتاب روابط صمیمانهي هولدن با خواهر کوچکش فیبی و نقش مهم او در علاقهی هولدن به شغل آیندهاش به چشم میخورد. هولدن کالفید نگران جامعه و سرنوشت افراد است، کتاب میخواند و متفکر است. او خودش نمیداند زندگیاش در چه مسیری و چگونه باید پیش رود و همین باعث شده تا بسیاری از نوجوانان و جوانان با شخصیت هولدن کالفید همذات پنداری کنند.
سلینجر؛ انزوا، نویسندگی و داستانهاي ديگر
جروم دیوید سلینجر که با نام جی.دی سلینجر شهرت دارد در سال 1919 به دنيا آمد. او پسر یک پدر یهودی و یک مادر مسیحی بود و مانند هولدن کالفیلد، قهرمان کتاب ناتور دشت، در شهر نیویورک متولد شد. سلينجر بعد از گذراندن دورههای کوتاه در دانشگاههای «نیویورک» و «کلمبیا»، تمام وقت خود را به طور کامل به نوشتن اختصاص داد. انتشار داستانهایش در مجلهي «نیویورکر» باعث شهرت این نویسندهی آمریکایی شد. سلینجر فردی خجالتی منزوی و رک بود و کمتر در جمع حاضر میشد و علاقهای به مصاحبه با رسانهها نداشت. زندگی سلینجر همچنان مورد توجهي بسیاری از علاقهمندان به ادبیات است. او در دوران جنگ جهانی دوم در ارتش بود و در آن زمان حتی ملاقاتی با «ارنست همینگوی» نویسندهي بزرگ آمریکایی در پاریس داشت. بسیاری از بهترین داستانهای سلینجر برگرفته از تجربیات شخصی او در دوران جنگ است. او کتاب ناطور دشت را هم در زمان حضورش در جبهههای جنگ نوشت. سلینجر قبل از نویسنده شدن، به بازیگری علاقه داشت و مثل هولدن در کودکی به مدرسه و درس و حتی به سینما علاقهای نداشت.
ناتوردشت اثر جي. دي. سلينجر ترجمه محمد نجفی (بخش اول)
اگر به فهرست صد کتاب برتر جهان نگاه کنید، در رتبهي هفتادودوم آن نام کتاب ناتور دشت را خواهید دید.کتابی پرطرفدار که هنوز بعد از گذشت شصت سال از اولین انتشار آن در آمریکا، در بین کتابخوانهای سراسر جهان بسیار محبوب است و به بیش از سيوپنج زبان ترجمه شده است. تا به امروز چندین میلیون نسخه از ناتوردشت در سراسر جهان به فروش رفته و در سایت «گودریدز»، سایت معروف کتابخوانی، بیشتر از دو میلیون نفر از پنج، به این کتاب امتیاز 3.8 را دادهاند. این اثر شاخص و محبوب رازی از تنهایی، شکست بیچارگی، موفقیت و خوشبختی را برای بزرگسالان و نوجوانان به زبانی ساده در ژانر رئال روایت میکند.
رمان ناتوردشت از زبان هولدن کالفید، نوجوان 17 سالهای است که از مدرسه اخراج شده و حالا در یک مرکز توانبخشی داستان زندگیاش را برای روانکاو خود تعریف میکند، روايت ميشود. هولدن از همان ابتدا با لحنی صریح و خودمانی و البته بیحوصله شروع به شرح مختصری از خانوادهاش میکند. کمی بعد او ماجرای اخراج شدنش از مدرسه و ماجرای ترک خوابگاه را تعریف میکند. این چهارمین بار است که او از مدرسه اخراج ميشود و دیگر فرصت جبران ندارد. هولد كالفيد سه روز برای رفتن به خانه فرصت دارد. او در داستان راوی این سه روز از زندگیاش تا برگشتن به خانه است. سه روزی که هولدن احساس شکست و بیچارگی خود را روایت میکند و انگیزهای برای بازگشت به خانه ندارد. از طرفی علاقهای هم ندارد تا خانوادهاش چیزی در این مورد بدانند.
هولدن کالفیلد شخصیت محبوب علاقهمندان به ادبیات داستانی آمریکا است. او راوی هفده سالهی رک، باهوش، کلافه و مهربان رمان ناطوردشت است. پسری با احساس و با استعداد که از دنیای آدم بزرگها خوشش نمیآید، چون متوجهي افکار پوچ مردم در جامعهی خود شده است. هولدن نسبت به سن خود درک بیشتری به دنیا و حقیقت آن دارد. او با وجود استعداد و عواطف فردی بیهدف است و آیندهای روشن برای خودش در جامعهی بعد از جنگ آمریکا نمیبیند. هولدن احساس افسردگی و تنهایی میکند و معتقد است در دنیای بزرگسالان هیچ كس به معنای واقعی عاقل و بالغ نشده است. او به کودکان علاقهی زیادی دارد و موفقیت و خوشبختی آنها برایش مهم است. به همین دلیل در کتاب روابط صمیمانهي هولدن با خواهر کوچکش فیبی و نقش مهم او در علاقهی هولدن به شغل آیندهاش به چشم میخورد. هولدن کالفید نگران جامعه و سرنوشت افراد است، کتاب میخواند و متفکر است. او خودش نمیداند زندگیاش در چه مسیری و چگونه باید پیش رود و همین باعث شده تا بسیاری از نوجوانان و جوانان با شخصیت هولدن کالفید همذات پنداری کنند.
جروم دیوید سلینجر که با نام جی.دی سلینجر شهرت دارد در سال 1919 به دنيا آمد. او پسر یک پدر یهودی و یک مادر مسیحی بود و مانند هولدن کالفیلد، قهرمان کتاب ناتور دشت، در شهر نیویورک متولد شد. سلينجر بعد از گذراندن دورههای کوتاه در دانشگاههای «نیویورک» و «کلمبیا»، تمام وقت خود را به طور کامل به نوشتن اختصاص داد. انتشار داستانهایش در مجلهي «نیویورکر» باعث شهرت این نویسندهی آمریکایی شد. سلینجر فردی خجالتی منزوی و رک بود و کمتر در جمع حاضر میشد و علاقهای به مصاحبه با رسانهها نداشت. زندگی سلینجر همچنان مورد توجهي بسیاری از علاقهمندان به ادبیات است. او در دوران جنگ جهانی دوم در ارتش بود و در آن زمان حتی ملاقاتی با «ارنست همینگوی» نویسندهي بزرگ آمریکایی در پاریس داشت. بسیاری از بهترین داستانهای سلینجر برگرفته از تجربیات شخصی او در دوران جنگ است. او کتاب ناطور دشت را هم در زمان حضورش در جبهههای جنگ نوشت. سلینجر قبل از نویسنده شدن، به بازیگری علاقه داشت و مثل هولدن در کودکی به مدرسه و درس و حتی به سینما علاقهای نداشت.
کاندید (سادهدل) اثر ولتر ترجمه جمشید بهرامیان
خلاصه داستان کاندید
کاندید پسری جوان، زیبا و سادهدل است که در قصرِ بارونِ توندر-تن- ترونخ بزرگ شده و زندگی میکند. ولتر رمانش را با شرح خصوصیات این شخصیت آغاز میکند و سپس بارون و خانوادهاش را به خواننده معرفی میکند. کاندید در قصر بارون زیر نظر استادی به نام پانگلوس که متخصص کیهانشناسی، ماوراالطبیعه و الهیات است تعلیم میبیند. بارون دختری به نام کونهگوند دارد، کاندید و کونهگوند به یکدیگر علاقه مند میشود و همین سبب اخراج کاندید از قصر بارون میشود. کاندید بیرون از قصر بارون با فراز و نشیبهای زیادی مواجه میشود و به نقاط مختلفی سفر میکند. ولتر در لابلای این روایت دیدگاههای فلسفی خود را به خواننده ارائه میکند.
کاندید به چه معناست؟
رضا مرادی اسپیلی در مقدمهای که بر ترجمهاش از رمان کاندید نوشته است به طور کامل به ریشهی این کلمه پرداخته و علت نامگذاری کتاب را توضیح میدهد:«کاندید از صفت فرانسوی به همین نام میآید که در انگلیسی نیز وجود دارد. هر دو از واژهی لاتین کاندیدوس گرفته شدهاند که معنی اولش سفید است.» او ادامه میدهد:«همهی این معنیهای جنبیِ واژه، به قهرمان ولتر میخورند: او آلودهی دنیا نمیشود، روحی پاکیزه دارد، کاملا راستگو و قابل اعتماد است و همیشه آماده است تا فلسفهی پانگلوس را(بخوانید فلسفهی لایبنیتز که ولتر در این کتاب پنبهی ان را میزند) به محکی دیگر بزند. او چنان موجود معصوم سپیدی است که گویی هرگز بزرگ نمیشود.»
درباره ولتر، فیلسوف آزادی خواه
21نوامبر 1694 پنجمین فرزند خانوادهی آروئه در پاریس متولد شد. کسی فکر نمیکرد این پسر کوچک روزی فیلسوف بزرگی خواهد شد و چندین قرن بعد همچنان افکار و آثارش طرفداران خود را خواهد داشت. فرانسوا ماری آروئه که با تخلصش ولتر شناخته میشود، دوران کودکی و نوجوانیش را در پاریس زندگی گذراند. پدرش وکیل بود و خانوادهاش از طبقات پایین جامعهی فرانسه بودند. ولتر در مدرسه زبانهای یونانی و لاتین را آموخت و بعدها به انگلیسی، اسپانیایی و ایتالیایی مسلط شد.
او بر خلاف خواست پدرش که ترجیح میداد پسرش حرفهی او را ادامه دهد به نویسندگی روی آورد. از ولتر آثار زیادی بر جای مانده است. او در زندگیش بیش از 20000 نامه و 2000 کتاب و رساله نوشت. آثار ولتر در قالب شعر، داستان کوتاه، رمان، جُستار و پژوهشهای تاریخی است. از میان آثار او میتوان «کاندید»، «مرگ قیصر»، «دوشیزه اورلئان»، «آثار پیش داوری» و «اجزای فلسفهی ایزاک نیوتن» را نام برد.
فرانسوا ولتر به «دادائیسم» معتقد بود. دئیستها به وجود خداوند اعتقاد دارند، اما معتقدند او جهان را آفریده و سپس رها کرده است و کاری به آنچه در آن میگذرد ندارد. ولتر به خاطر انتقادهای تند و تیزش از مسیحیت به ویژه کلیسای کاتولیک همواره زیر تیغ سانسورهای سخت گیرانه حکومت بود. او از آزادی مذهب، آزادی بیان و جدایی کلیسا از حکومت دفاع میکرد. فرانسوا ولتر طرفدار سر سخت آزادیهای مدنی بود و از قلمش برای انتقاد از کم تحملی کلیسا و حکومت، سخت گیریهای مذهبی و عملکرد نهادهای مختلف در فرانسه استفاده میکرد.
فرانسوا ولتر همواره با حکومت و کلیسا در فرانسه درگیر بود. او اولین بار سال 1726 از فرانسه تبعید شد. هرچند سه سال بعد توانست به فرانسه بازگردد اما بازهم درگیریهایش با دولت و کلیسا تمام نشد و بار دیگر مجبور شد به انگلستان فرار کند.
فرانسوا ولتر سال 1778 بر اثر بیماری در گذشت. به دلیل اختلاف ولتر با کلیسا، پس از درگذشت او کلیسا برگزاری مراسم برای او را ممنوع اعلام کرد. البته پیش از آن دوستانش شبانه او را با مراسم مذهبی به خاک سپرده بودند. بعد ها در سال 1791 بقایای جسد ولتر در پاریش به شکل باشکوهی تشییع شد و در «پانتئون» به خاک سپرده شد.
کتاب سقراط مجروح اثر برتولت برشت به تقریر هوشنگ از بیجاری و به تحریر فریدون ایل بیگی است
.
برتولت برشت (زاده 10 فوریه 1898 - درگذشته 14 اوت 1956) نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی سوسیالیست و کمونیست بود
برتولت برشت در داستان کوتاه سقراطِ مجروح دیدگاه و نظرهاى همیشگى اش را دنبال میکند: جنگ چیزى جز نوعى کسب و کار در خدمت مصالح عدّه اى خاص نیست؛ قهرمان بودن هم شغلى است مانند همه مشاغل دیگر ـــ نجاّر، پینه دوز، قابله، نانوا، ریاضیدان ــــ که چون براى خدمات آنها تقاضا وجود دارد لاجرم عَرضه اى نیز در کار خواهد بود. به نظر برشت، پیروزى در میدان نبرد به همان اندازه به شجاعت فرد بستگى دارد که به تأثیر عواملى از قبیل جویدن پیاز در افزایشِ دلاورىاش. اما آنچه در نهایت تعیین مى کند چه کسى تاج قهرمانى بر سر مى گذارد، هم بخت و تصادف، و هم این واقعیت است که افراد در رقابت براى پیشى گرفتن از دیگران گاه ناچارند براى از میدان به درکردنِ رقیبانِ خطرناک، به قهرمان شدنِ بیربط ترین آدم رضایت بدهند
میراث اثر هاینریش بل ترجمه هوشنگ گلشیری
داستان کتاب میرا تث درباره ی چگونگی به قتل رسیدن مردی آلمانی به نام “شلینگ” می باشد که سال ها پیش، و به هنگام جنگ کشته شده است؛ مرگ ستوان یکمی که نه به دنبال وقوع درگیری ها با نیروهای مقابل و توسط دشمنان، بلکه به دست “شنکر” (یکی از هم مبارزان مقتول)، صورت پذیرفته؛ در واقع شنکر، از دوستان قدیمی شلینگ و هم چنین از فرمانده های نیروی آلمان می باشد. شخصیت اصلی قصه “ونک”، به عنوان راوی، پرده از این راز برمی دارد. وی که چند سال پیش، جهت انجام خدمت به کشور و دفاع از منافع و امنیت سرزمین پدری اش، به مقر نظامی بخش ساحلی نرماندی اعزام می گردد.
بخش هایی از متن
خداحافظی سرباز در اصل خداحافظی برای همیشه است . این قطارهایی که سربازها را در سراسر اروپا به مرخصی می برند چه بار عظیم و جنون آمیزی از درد را جا به جا می کنند . اگر این راهروهای کثیف می توانستند زبان باز کنند ، اگر این شیشه های درد کشیده می توانستند فریاد بکشند و نیز این ایستگاه های قطار ، این ایستگاه های ترسناک ، اگر سرانجام همه اینها می توانستند از دردها و نا امیدی هایی که شاهدش بوده اند فریاد بکشند! آن وقت دیگر جنگی در کار نبود.
اگه نمی تونین بفهمین که ما به دنیا نیومده یم که بی خیال باشیم ، پس دست کم اینو درک کنین که به دنیا نیومده یم که فراموش کنیم . کدوم بی خیالی و فراموشی ! ما به دنیا اومده ایم که به یاد بیاریم ، نه که فراموش کنیم . بلکه به یاد بیاریم . ما برای همین به دنیا اومده یم.
هاینریش بل اولین داستانهای کوتاهش را در 1947 در مجلات مختلف به چاپ رساند که بخشی از آنها به ادبیات پس از جنگ و بخشی به ادبیات ویرانهها تعلق دارند. اغلب این آثار به تجربة شخصی بل از جنگ و همینطور ویرانی سرزمین آلمان پس از جنگ میپردازند. بل بعضی از بهترین داستانهایش را در 1950، در مجموعهای با عنوان بیگانه منتشر کرد که باعث شهرت او در مقام نویسندة داستان کوتاه شد. از آن پس او رمانها و داستانهای کوتاه بسیاری نوشت که بخشی از آنها از درخشانترین آثار ادبی قرن بیست آلمان به حساب میآیند. هاینریش بل در 1972 نوبل ادبیات را از آن خود کرد.
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن نوشته کورت توخولسکی ترجمه محمد حسین عضدانلو
کتاب بعضیها هیچوقت نمیفهمن!، اثر کورت توخولسکی، فقط و فقط به افرادی توصیه میشود که کنجکاو هستند، میخواهند بدانند در ارگانیسمشان چه میگذرد و هورمونهایشان چه موجوداتی از آنها ساخته است. به این قبیل خوانندهها توصیه میشود که حتماً بعد از خواندن هر قطعه از این کتاب مقداری وقت جهت نشخوار آن در نظر بگیرند.
طرف صحبت توخولسکی در کتاب بعضیها هیچوقت نمیفهمن!، آن دسته از خوانندههایی است که میخواهند سر در بیاروند بنیآدم چگونهاند. او معتقد است، در این زمینهی خاص تا به حال خیلی کم فکر و کار شده است. چیزی که تا به حال برای آن کلی وقت و انرژی صرف شده، این است که به آدمها بفهمانند آنها چگونه باید باشند. میتوان گفت در تمام آثار ادبی این روزنامهنگار آلمانی میل و هدفی جز نشان دادن «واقعیت آدمها» به چشم نمیخورد. این واقعیت، ممکن است برای خیلیها تلخ و ناگوار باشد.
کورت توخولسکی در نهم ژانویه سال 1890 در بخش موآبیت شهر برلین در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. در اشتین بود که کورت جوان شروع به نوشتن شعر کرد. وقتی با مدرک حقوق فارغالتحصیل شد (در سال 1915 در شهر ینا که البته با مشکلاتی همراه بود)، نویسندهای بود که با نامهای مستعار مختلف (مانند کورت،، ایگناز)، آثاری را منتشر کرده بود - شیوهای که همیشه ادامه داد - بعدها با نامهای «پیتر پانتر»، «تئوبالد تایگر»، «ایگناز وروبل» و «کاسپار هاوزر»...
در بخشی از متن کتاب بعضیها هیچوقت نمیفهمن! میخوانید:
آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد: یکی برای وقتیکه حالش روبراهه و یکی هم برای موقعی که حالش خرابه. اسم این دومی رو گذاشته دین.
آدمیزاد جزو مهرهدارانه و علاوه بر یه روح نامیرا از یه سرزمین آبا و اجدادی هم برخورداره تا زیاد به خودش نباله.
آدمیزاد بهصورت طبیعی تولید میشه، ولی حس میکنه طریقهی به وجود اومدنش غیرطبیعی بوده. برای همین زیاد دوست نداره راجع بهش حرف بزنه. بهوجود میآرنش، اما ازش نمیپرسن خودش دلش میخواد یا نه.
آدمیزاد موجودی بهدردبخوره، آخه مرگ یه سرباز، سهام نفت رو تو بازارای جهانی میبره بالا و مرگ یه معدنچی، عایدی صاحب معدن رو زیاد میکنه. از فرهنگ و علم و هنرش هم که دیگه نگو.
آدمیزاد در کنار غریزههای تولیدمثل و خوردن و آشامیدن دو علاقهی مفرط دیگه هم داره: سروصدا راه انداختن و گوش به حرف کسی ندادن. میشه گفت آدمیزاد واقعاً موجودیه که همیشه موقع صحبت، گوشش جای دیگهایه.
این قصه در قالب شعری بلند از احمد شاملو برای کودکان و نوجوانان بازگو میشود
شعر حکایت مردی به نام((حسینقلی)) است که به خاطر نداشتن لب در غم و اندوه بهسر میبرد.
او برای پیدا کردن لب نزد حوض، چاه، خیاط و دریا میرود، اما....
بیگانه اثر آلبر کامو ترجمه جلال آل احمد به همراه شرح بیگانه
«امروز، مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. تلگرافی به این مضمون از نوانخانه دریافت داشتهام:«مادر، درگذشت. تدفین فردا. تقدیم احترامات.» از این تلگراف، چیزی نفهمیدم شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده است.»
همین دو خط کافیست تا قلم گیرای آلبرکامو شما را مسحور کند. این سحر در نوشتار تا آخر رمان بیگانه با شما همراه خواهد بود
بیگانه؛ کتابی آشنا با جامعه یا بیگانه؟
کتاب بیگانه از زبان مرسو، شخصیت اصلی، روایت میشود. مرسو علاوه بر اینکه در دهکده و میان مردمش غریبه است، شخصیتش برای خوانندگان هم ناشناخته است. او به طور کلی رویکردی درست و حقیقی به زندگی دارد، که مردم این ویژگی را «بی تفاوتی» مینامند.
داستان در دو قسمت روایت میشود و راوی هر دو قسمت مرسو، شخصیت اصلی داستان است. بخش اول زمانی است که او در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند اما هیچ احساس تأثری از خود نشان نمیدهد که این رفتارش برای بقیه بسیار عجیب است. قسمت دوم این رمان ماجرای ازدواج او با مری و حکم اعدام با اتهام به قتل یک مرد عرب است.
کامو در این کتاب تناقضی را برای خواننده ترسیم میکند که اگر در آن عمیق شویم متوجه میشویم که مرسو بی تفاوت نیست، بلکه تنها هدفش در زندگی این است که با حقایق روبهرو شود. او به شدت منطقی است و این منطق راه را برایش هموارتر کرده است. آلبر کامو درباره شخصیت مرسو میگوید: «مرسو نمیخواهد زندگی را ساده کند. بلکه او فقط هرچه هست، همان را میگوید. در نتیجهی این کارش جامعه برای پیشرفتش به سرعت احساس تهدید میکند و او را از خود میراند.»
نکته جالب دربارهی شخصیت مرسو این است که در طول داستان به نظر میآید شخصیت مرسو ثابت میماند، یعنی او همان آدم بیتفاوتی است که از ابتدای داستان بوده است. اما وقتی در داستان پیش میرویم متوجه رشد شخصیت مرسو میشویم. در ابتدای داستان، جامعه مرسو را طرد کرده است و او قادر به درک احساسات مردم نیست. اما در میانهی داستان این رفتارش تغییر میکند.
آلبرکامو به وسیلهی شخصیت مرسو، یکی از مهمترین مسائل بشری را مطرح میکند، اهمیت «انتخاب» در زندگی که از مباحث اصلی اگزیستانسیالیسم و آبسوردیسم است. موضوعاتی که در آثار کامو برجسته و مورد توجهاند.
اگزیستانسیالیسم فلسفهای است که در اواخر قرن نوزدهم مطرح شد. فیلسوفان مکتب اگزیستانسیالیسم بر این باورند که هیچ معنای بهتر یا والاتری در دنیا وجود ندارد و جهان از هیچ نظم مشخص و منطقیای پیروی نمیکند. خود آلبر کامو برداشت اگزیستانسیالیستی از کتاب بیگانه را قبول ندارد و معتقد است که بیگانه در واقع آبسورد است. فلسفهی آبسورد (absurd) میگوید تلاش انسان برای پیدا کردن معنی در جهان بیهوده خواهد بود زیرا دنیا معنی یگانهای ندارد. اگرچه این دو مکتب فکری به هم شبیه هستند اما آبسوردیسم معتقد است که هرگونه تلاش برای پیدا کردن معنا هم کاری عبث و بیهوده است.
کتاب بیگانه شهرت واقعیاش را زمانی یافت که نویسنده بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر مقالهای به نام «شرح بیگانه» نوشت. سارتر در مقالهاش میگوید: «بیگانه اثری کلاسیک است. بیگانه اثری است که در موضوع بیهودگی و پوچی و نیز بر ضد آن ساخته شده است.» سارتر در ابتدا کمی از کامو میگوید و کتابهای دیگر کامو مانند طاعون و افسانه سیزیف را بررسی میکند. سارتر میگوید: «این مقولات شایسته او نیست و مسئله، یک نوع انسان خیلی ساده است که نویسنده نام «پوچ» یا «بیهوده» را به آن میدهد. ولی این کلمه، زیر قلم آقای کامو دو معنای کاملا مختلف به خود میگیرد: «پوچ یکبار حالت عمل و شعور واضح است. که عدهای از اشخاص این حالت را میگیرند، و بار دیگر پوچ همان انسان است که با یک پوچی و نامعقولی اساسی و بی هیچ عجز و فتوری نتایجی را که میخواهد، به خود تحمیل میکند. پس به هر جهت باید دید پوچ به عنوان حالت و فعل و عمل، یا به عنوان قضیهی اصلی است؟»
سارتر معتقد است که کامو در بیگانه به خوانندگانش میگوید: «دروغ گفتن آن نیست که حقیقت را نگوییم، بلکه به زبان آوردن چیزی بیشتر از آن است که واقعا احساس میکنید.»
شبهای روشن اثر فیودور داستایُفسکی با ترجمه دکتر قاسم کبیری و صدای گیتی مهدوی
-
درباره شبهای روشن؛ داستانی کوتاه از نویسنده رمان جنایت و مکافات
نام کتاب به پدیدهای فیزیکی اشاره میکند که هر ساله در تابستان اتفاق میافتد. کشورهایی که در نواحی شمالی کرهی زمین و نزدیک به قطب شمال هستند، شبها تا صبح آسمان تاریک ندارند و هوا در شب تا طلوع آفتاب مانند شروع غروب، روشن است. کتاب که از زبان اولشخص و قهرمان داستان روایت میشود، دربارهی داستانی عاشقانه در شهر سن پترزبورگ و شبهای روشن این شهر در روسیه است که در چهار شب اتفاق میافتد.
مردی تنها و رؤیاپرداز که تاکنون رابطه ای با زنان نداشته است، به صورت اتفاقی با زنی به نام ناستنکا آشنا میشود. او که عادت دارد در شهر قدم بزند و از زندگی و تنهاییاش برای خیابانها و دیوارهای شهر بگوید، در یکی از پیادهرویهای شبانهاش ناستنکا را میبیند که به آب خیره شده و در حال اشک ریختن است. ناخودآگاه به سمت او کشیده میشود اما سعی میکند به راه خود ادامه دهد. بعد از چند ثانیه صدای فریاد زن را میشنود و به سمتش میرود. آنها قرار میگذارند که شب بعد همدیگر را ببینند اما گذشتهی این دو همراهشان است و دلدادگی و عشق را در مسیرهای پیچیده و ناهمواری قرار میدهد.
داستایفسکی کتاب شبهای روشن را پیش از تبعید به سیبری نوشت این بار هم توانسته با شخصیتپردازیهای درست همانند دیگر آثارش، احساسات و زوایای پنهان روح افراد را با مهارتی مثال زدنی به نمایش بگذارد. دررمان کوتاه شب های روشن موقعیت شخصیتهای داستان را بهگونهای شرح میدهد که میتوان به راحتی با آنها همذاتپنداری کرد، همراه با آنها هیجانزده شد و در کنارشان اشک ریخت.
سقوط شاهکار آلبر کامو با ترجمه شور انگیز فرخ
کتاب سقوط را میتوان شاهکار ادبی آلبر کامو دانست. این کتاب، رمانی فلسفی است که از زبان ژان باتیست کلمانس که وکیل بوده و اینک خود را «قاضی توبهکار» میخواند روایت میشود. او داستان زندگیاش را برای غریبهای اعتراف میکند.
رمان سقوط با وجود کوتاه بودن و ایجازی که دارد، توانسته به خوبی معنا و مفهوم عمیقش را منتقل کرده و مفاهیم مد نظرش را به خوبی بیان کند. در طول خواندن رمان، دقت نظر و تلاشی که کامو در خلق این اثر به کار برده است به خوبی محسوس است.
سقوط اثری نوشته شده با زاویه دید دوم شخص، رمانی است که از مجموعهای از تکگوییهای (مونولوگ) راوی داستان تشکیل شده است. ژان باتیست کلمانس داستان زندگی و سقوطش (از دست دادن) از باغهای عدن (پاریس) و تبعیدش به جهنمی از بورژواهای آمستردام را بازگو میکند. کلمانس که قبلاً یک وکیل بوده خود را فردی دانا و آگاه معرفی میکند که در پی یافتن معنای زندگیاش است. یکی از ضعفهای اساسی کلمانس و مضمون اصلی و عمدهی رمان، ترس او از قضاوت شدن است. صدای خندهای که میشنود، برای کلمانس نماد و حالتی از قضاوت شدن است. مورد تمسخر واقع شدنش توسط دیگران ترسی را به او القا میکند. این ترس بر بیزاریاش از آمستردام میافزاید. البته صدای خنده میتواند اشاره به مضمون معصومیت داشته باشد. این صدا را اینگونه توصیف میکند: «به عنوان چیزی طبیعی و تا اندازهای خوشآیند که جهان را در مسیر درست قرار میدهد.» این مضمون معصومیت به سمتی میرود که بر کلمانس چیره گشته و او را غمگین و آزرده خاطر میکند، او به سمت سقوط از معصومیت میرود.
آلبر کامو با این کتاب انسان را به سقوط اندیشه و مرز پالایش روح میرساند به شرطی که خواننده به انگیزه پیشرفت و آگاهی این کتاب را با دل و جان مطالعه کند. این رمان از معدود رمانهایی است که بارها و بارها خواندنش توصیه میشود چرا که آدمی را به سطح هوشیاری فراتری میرساند و این هوشیاری از نقطهای سرچشمه میگیرد که انگیزش فرهنگی مورد دفاعی در اجتماع پیدا خواهد کرد.
در بخشی از کتاب سقوط میخوانیم:
سرانجام روزى رسید که دیگر طاقتم طاق شد و نتوانستم خوددارى کنم، اولین واکنشم نامنظم و آشفته بود. حال که دروغگو بودم مىرفتم که پیش همگان آن را اقرار کنم و دورویىام را پیش از آنکه به وجودش پى ببرند، به صورت همه این احمقها بکوبم. و وقتى که مرا به مبارزه حقیقتگویى بطلبند، من به مبارزهطلبى آنها پاسخ خواهم داد. براى پیشگیرى از خنده دیگران فکر کردم که خویشتن را تسلیم ریشخند همگان نمایم.
اپیزود پایانی کتاب /
فصل هشتم : شروع پایان / توضیحات کتاب در مقدمه
فصل هفتم : حوا / توضیحات کتاب در مقدمه
فصل ششم : یعقوب و فرشته / توضیحات کتاب در مقدمه
فصل پنجم : پرنده / توضیحات کتاب در مقدمه
فصل چهارم: بئاتریس/ توضیحات کتاب در مقدمه
فصل سوم: دزد / توضیحات کتاب در مقدمه
فصل دوم: قابیل / توضیحات کتاب در مقدمه
فصل اول: دو دنیای متفاوت / توضیحات کتاب در مقدمه
دمیان یکی از پرآوازهترین آثار هرمان هسه است، داستانی مربوط به دوران نوجوانی نویسنده که خود را در آن "سینکلر" نامیده، نامی که در آغاز نویسندگی به عنوان تخلص خود انتخاب کرده بوده است.این داستان نخستین بار در سال ۱۹۱۹ منتشر شد در سالی که هرمان هسه هشتاد و پنج ساله بود و به عنوان اعتراض به سیاستهای نظامی آلمان، در سوئیس میزیست. دمیان را حدیث نفس انسان دانستهاند، حسب حال ایامی از عمر آدمی که معمولاً در چنبره ارزشهای قراردادی محبوس میشود و مجال ظهور نمییابد.
En liten tjänst av I'm With Friends. Finns även på engelska.