301 avsnitt • Längd: 55 min • Veckovis: Lördag
میترسید بیآنکه بداند میترسد.
غمگین بود بیآنکه بداند از چه.
میخواست برود، بیآنکه بداند به کجا.
دلتنگ بود، بیآنکه بداند برای که.
_
پادکست رواق با رویکردی روانشناختی به اگزیستانسیالیسم میپردازه و سادهتر از اسمش، ریشهی بسیاری از احساسات عمیق آدمی رو واکاوی میکنه، غمها، ترسها، آرزوها.
هدف رواق کشفِ فردیِ مخاطبان از ابعادِ زیستِ اصیله و من با تکیه بر آثار اروین یالوم، در این مکاشفه همراه شما هستم. _
من فرزین رنجبر هستم.
The podcast رواق / Ravaq is created by فرزآن. The podcast and the artwork on this page are embedded on this page using the public podcast feed (RSS).
غزل نمره ۱۹۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
وصف رخسار چو خورشید ز خفاش مپرس
(وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد)
که در آن آینه صاحبنظران حیرانند
عاقلان نقطهی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
جلوهگاه رخ او ديدهی من تنها نيست
ماه و خورشيد (همین) هم اين آينه میگردانند
عهد ما با لب شيريندهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقهی پشمين به گرو نستانند
لاف عشق و گله از يار زهی لاف (گزاف، خلاف) دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند
مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
ور نه مستوری و مستی همهکس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه (باک) شد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از انديشهی ما مغبچگان
بعد از اين خرقهی صوفی به گرو نستانند
غزل نمره ۱۹۲
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
سرو چمان من چرا ميل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود ياد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که اين سياه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزهگرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود (یاد) عزم وطن نمیکند
پيش کمان ابرويش لابه همیکنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمیکند
با همه (عطر) عطف دامنت آيدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
چون ز نسيم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمیکند
دل به اميد روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقي سيمساق من گر همه دُرد میدهد
کيست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر
بی مدد سرشک من دُرّ عدن نمیکند
کشتهی غمزهی تو شد حافظ ناشنيدهپند
تيغ سزاست هر که را (درک) درد سخن نمیکند
غزل نمره ۱۹۱
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی
وانگه به يک پيمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمينهپوش (تنگخو) تندخو از عشق نشنيده است بو
از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند
چون (با) من گدای بینشان مشکل بود ياری چنان
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند
زان طرهی پرپيچوخم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند
شد لشکر غم بیعدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طرهی شبرنگ (چشم مست و شنگ) او بسيار (مکاری) طراری کند
غزل نمره ۱۹۰
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند
قاصد (حضرت) منزل سلمی که سلامت (بادا) بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعته عمری که در او داد کند
(عدلُ ساعتِ خیرُ من عبادتِ ستینَ سنة)
حاليا عشوهی (عشق) ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
غزل نمره ۱۸۹
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار بازآيد و با وصل قراری بکند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چارهی من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند
کس نيارد بر او دم زند از قصهی ما
مگرش باد صبا گوشگذاری بکند
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
کو کريمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک (بازی چرخ یکی) زين دو سه کاري بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
غزل نمره ۱۸۸
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
کمال (صدق) سر محبت ببين نه نقص گناه
که هر که بیهنر افتد نظر به عيب کند
ز عطر حور بهشت آن (زمان) نفس برآيد بوی
که خاک ميکدهی ما عبير جيب کند
چنان (بزد) زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند
کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد (کس) آن که در اين نکته شک و ريب کند
شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعيب کند
ز ديده خون بچکاند فسانهی حافظ
چو ياد وقت و زمان شباب و شيب کند
(چو یاد عهد شباب و زمان شیب کند)
غزل نمره ۱۸۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
دلا (بساز) بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيمشبی دفع صد بلا بکند
عتاب يار پریچهره عاشقانه بکش
(عتاب یار مبین مهر عاشقانه بورز)
که يک کرشمه تلافیٌ صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهاننما بکند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک
چو درد در تو نبيند (کیت) که را دوا بکند؟
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم (مگر) بود که بيداری
به وقت فاتحهی صبح يک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی (ز) به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
غزل نمره ۱۸۶
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
گر میفُ - روشُ حاجه- ترندان رَ- واکند
گر میفروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پربلا کند
حقا (که در زمان) کز اين غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پيش (پیشت) آيد و گر راحت ای حکيم
نسبت مکن به غير که اينها خدا کند
در کارخانهای که ره (علم و عقل) عقل و فضل نيست
فهم (وهم) ضعيفرای فضولی چرا کند
مطرب بساز (عود) پرده که کس بیاجل نمرد
وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
يا وصل دوست يا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عيسیدمی کجاست که احيای ما کند
غزل نمره ۱۸۵
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
نقدها را بود آيا که عياری گيرند
تا همه صومعهداران پی کاری گيرند
مصلحتديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و خم طره ياری گيرند
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند
قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش
که در اين خيل حصاری به سواری گيرند
يا رب اين بچهی ترکان (مغبچگان از) چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی (وقتی) که در آن دست نگاری گيرند
تا کنند اهل نظر خاک رهت کحل بصر
عمرها شد که سر راهگذاری گیرند
حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند
غزل نمره ۱۸۴
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راهنشين بادهی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعهی کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتادودو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت (درِ) ره افسانه زدند
ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم خاکی به یکی دانه زدند
شکر (آن را) ايزد که ميان من و او صلح افتاد
صوفيان (حوریان) رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نيست که از (بر) شعلهی او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ ( نکشید) نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف (عروسان سخن شانه زدند) سخن را به قلم شانه زدند
غزل نمره ۱۸۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعهی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارکسحری بود و چه فرخندهشبی
آن شب قدر که اين تازهبراتم دادند
بعد از اين روی من و آينهی وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوهی (عالم) ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحِق بودم و اين ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژدهی اين دولت داد
(من همان روز بدیدم که ظفر خواهم یافت)
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم میريزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
(همت پیر مغان و نفس رندان بود)
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
شِکر شُکر به شکرانه بیافشان حافظ
که نگار خوش شیرینحرکاتم دادند
.
حافظ آن دم که به بند سر زلف تو فتاد
گفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند
غزل نمره ۱۸۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
حسبحالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند؟
ما بدان مقصد (اعلا) عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآميز به دشنامی چند
زاهد از کوچهی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامی چند
پير ميخانه چه خوش گفت (به آن دردینوش) به دردیکش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
غزل نمره ۱۸۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بيخم برکند
حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
هيچ رویی نشود آينهی حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش
صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند
من خاکی که از اين در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر (سرو) بلند
باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ
زان که ديوانه همان به که (بماند در بند) بود اندر بند
غزل نمره ۱۸۰
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
ای پستهی تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم (بیمارم) از برای خدا يک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند
زين قصه بگذرم که سخن میشود بلند
خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
گر جلوه (طیره) مینمایی و گر طعنه میزنی
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد (شمعقد) کجاست؟
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند
جایی که يار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترک غمزهی ترکان نمیکنی
دانی کجاست جای تو؟ خوارزم يا خجند
غزل نمره ۱۷۹
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چو پردهدار به شمشير میزند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفهی هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفتهاند اين بود
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند
(بیار باده که دوران جم نخواهد ماند)
غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
غزل نمره ۱۷۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه در پردهی پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود (خرقهی ماست) که در خانهی خمار بماند
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز (جز دلم کو ز) ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس
شيوهی تو نشدش حاصل و بيمار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عيب مرا میپوشيد
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
که حديثش همه جا بر در و ديوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند
غزل نمره ۱۷۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آينه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آيين سروری داند
هزار نکتهی باريکتر ز مو اينجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی
وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستری داند
مدار نقطهی بينش ز خال توست مرا
که قدر گوهر يکدانه جوهری داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمیبچهای شيوهی پری داند
غلام همت آن رند عافيت سوزم
که در گداصفتی کيمياگری داند
تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بندهپروری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
غزل نمره ۱۷۶
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد
قدحی درکش و سرخوش به (خرابات خرام) تماشا بخرام
تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافهگشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد
گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسکين آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست
ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد
ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد
رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار
گريهاش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفتهی حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحين آمد
غزل نمره ۱۷۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
صبا به تهنيت پير میفروش آمد
که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيحنفس گشت و باد نافهگشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش
که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان که خرقهپوش آمد
ز خانقاه به ميخانه میرود حافظ
مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد
غزل نمره ۱۷۴
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوشخبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمهی داوودی باز
که سليمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف (خداداده) خداداد به من
کان بت (سنگدل) ماهرخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به اميد دوا بازآمد
چشم من در ره اين قافلهی (بس آب کشید) راه (باد) بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد
غزل نمره ۱۷۴
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوشخبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمهی داوودی باز
که سليمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف (خداداده) خداداد به من
کان بت (سنگدل) ماهرخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به اميد دوا بازآمد
چشم من در ره اين قافلهی (بس آب کشید) راه (باد) بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد
غزل نمره ۱۷۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد
حالتی رفت که محراب به فرياد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنياد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکايت منما
حجلهی حسن بيارای که داماد آمد
دلفريبان نباتی (نهانی) همه زيور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفتهی حافظ غزلی (چند، مست) نغز بخوان
تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد
غزل نمره ۱۷۲
مفعول و مفاعلن فعولن
عشق تو نهال حيرت آمد
وصل تو کمال حيرت آمد
بس غرقهی حال وصل کآخر
هم بر سر حال حيرت آمد
يک دل بنما که در ره او
بر چهره نه (ز) خال حيرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خيال حيرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سوال حيرت آمد
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حيرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حيرت آمد
غزل نمره ۱۷۱
مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن
دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب (باده) ديده گل کن
ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد
اين شرح بینهايت کز (حسن) زلف يار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
عيبم بپوش زنهار ای خرقهی میآلود
کان پاک (یار) پاکدامن بهر زيارت آمد
امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان
کان ماه مجلسافروز اندر صدارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
آلودهای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
درياست مجلس او درياب وقت و در ياب
هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد
غزل نمره ۱۷۰
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
زاهد (حافظ) خلوتنشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دين و دل
در پی آن آشنا از همه بيگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهرهی خندان شمع آفت پروانه شد
گريهی شام و سحر شکر که ضايع نگشت
قطرهی باران ما گوهر يک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
حلقهی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون (بارگه کبریاست) بزمگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
غزل نمره ۱۶۹
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
ياری اندر کس نمیبينيم ياران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حيوان تيرهگون شد، خضر فرخپی کجاست؟
خون چکيد از شاخ گل، باد بهاران را چه شد؟
(گل بگشت از رنگ و بو...)
کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد؟ ياران را چه شد؟
لعلی از کان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد؟
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سرآمد؟ شهرياران را چه شد؟
گوی توفيق و کرامت در ميان افکندهاند
کس به ميدان در نمیآيد سواران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد؟
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد؟
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد؟
غزل نمره ۱۶۸
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد
به لابه (طنز) گفت شبی مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد
پيام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردیکشيم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بیدليل راه قدم
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنجنامهی مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دريغ و درد که در جستوجوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
غزل نمره ۱۶۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
ستارهای بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميدهی ما را رفيق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسالهآموز صد مدرس شد
به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد
خيال آب خضر بست و جام (کیخسرو) اسکندر
به جرعهنوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی يار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمهی تو شرابی به عاشقان (بنمود) پيمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
چو زر عزيزوجود است نظم (شعر) من آری
قبول دولتيان کيميای اين مس شد
ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد
چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
برای پخش این صدا از مصاحب کسب اجازه شده
غزل نمره ۱۶۶
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ايزد که به (بوی گل نوروزی باز) اقبال کلهگوشهی گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
باورم نيست ز بدعهدی ايام هنوز
قصهی غصه که در دولت يار آخر شد
آن پريشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سايهی گيسوی نگار آخر شد
صبح اميد که (شد) بد معتکف پردهی غيب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
ساقيا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
در شمار ار چه نياورد کسی حافظ را
شکر کان محنت (بیرون ز شمار) بی حد و شمار آخر شد
غزل نمره ۱۶۵
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مرا مهر سيهچشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
(هر آن قسمت که رفت آنجا کم و افزون نخواهد شد)
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش
که ساز شرع از اين (اسباب) افسانه بیقانون نخواهد شد
مجال من همين باشد که پنهان (مهر) عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينهی حافظ
که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
غزل نمره ۱۶۴
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
این (زين) تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعرهزنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايهی نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
(مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد)
حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
غزل نمره ۱۶۳
مفعول و مفاعلن فعولن
گل بی رخ يار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لالهعذار خوش نباشد
رقصيدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با يار شکرلب گلاندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
(باغ و گل و مل خوش است لیکن
بی صحبت یار خوش نباشد)
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
غزل نمره ۱۶۲
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی درياب و دُر ياب
که دايم در صدف گوهر نباشد
غنيمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفتهی ديگر نباشد
ايا پرلعل کرده جام زرين
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
ز من بنيوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستهی زيور نباشد
(به نام ایزد بتی سیمینتنم هست
که در بتخانهی آذر نباشد)
بيا ای شيخ و از خمخانهی ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
(عجب راهیست راه عشق کانجا
کسی سر برکند کش سر نباشد)
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
کسی گيرد خطا بر نظم حافظ
که هيچش لطف در گوهر نباشد
شرابی بیخمارم بخش (ساقی) يا رب
که با وی هيچ درد سر نباشد
من از جان بندهی سلطان اويسم
اگر چه يادش از چاکر نباشد
به تاج عالمآرايش که خورشيد
چنين زيبندهی افسر نباشد
غزل نمره ۱۶۱
مفعول و مفاعیلن مفعول و مفاعیلن
کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد؟
يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد
از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار
صد ملک سليمانم در زير نگين باشد
غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل
شايد که چو وابينی خير تو در اين باشد
هر کو نکند فهمی زين کلک خيالانگيز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد
جام می و خون دل هر يک به کسی دادند
در دايرهی قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود
کاين شاهد بازاری وان پردهنشين باشد
آن نيست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاين (کان) سابقهی پيشين تا روز پسين باشد
غزل نمره ۱۶۰
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدايا که در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
همای گو مفکن سايهی شرف هرگز
بر آن ديار که طوطی کم از زغن باشد
بيان شوق چه حاجت که سوز (حال) آتش دل
توان شناخت ز (شوری) سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود (ما را) آری
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد
غزل نمره ۱۵۹
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که (شایسته) مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شيوهی رندان بلاکش باشد
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيهروی شود هر که در او غش باشد
غم دنیی دنی چند خوری؟ باده (بخواه) بخور
حيف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجادهی حافظ ببرد بادهفروش
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد
غزل نمره ۱۵۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
من و انکار شراب اين چه حکايت باشد؟
غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد
تا به غايت ره ميخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدايت باشد
بندهی پير مغانم که ز جهلم برهاند
پير ما هرچه کند عين عنايت (ولایت) باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز
تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد
دوش از اين غصه نخفتم که (حکیمی) رفيقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکايت باشد
غزل نمره ۱۵۷
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از (اين) دايره بيرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
داغ سودای توام سر سويدا باشد
تو خود ای گوهر يک دانه کجایی آخر
(تا کی ای گوهر یکدانه روا خواهی داشت)
کز غمت ديدهی مردم همه دريا باشد
از بن هر مژهام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می (چون دل من) دمی از پرده برون آی و درآی
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
غزل نمره ۱۵۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
به حسنِ (و) خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسنفروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
به يار يکجهت حقگزار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی
به دلپذيری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
يکی به سکهی صاحبعيار ما نرسد
دريغ قافلهی عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای ديار ما نرسد
دلا ز (طعن) رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح (غصه) قصهی او
به سمع پادشه کامکار ما نرسد
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۱۵۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
اگر روم ز پیاش فتنهها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد
وگر به رهگذری يک دم از (هواداری) وفاداری
چو گرد در پیاش افتم چو باد بگريزد
وگر کنم طلب (بوسهای هزار) نيم بوسه صد افسوس
ز حقهی دهنش چون شکر فروريزد
من آن فريب که در نرگس تو میبينم
بس آبروی که (بر) با خاک ره برآميزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبدهباز
هزار بازی از اين طرفهتر برانگيزد
بر آستانهی تسليم سر بنه حافظ
که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد
غزل نمره ۱۵۴
مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با (آن) او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خميدهی ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار (عشق و مستی) عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درويش را نباشد برگ سرای سلطان
ماييم و کهنهدلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در يک (ندب) نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت(ش) خواهد دری گشودن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد
(با عقل و فهم و دانش داد سخن توان داد)
عشق و شباب و رندی مجموعهی مراد است
چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی
باشد که گوی عيشی در اين (میان) جهان توان زد
غزل نمره ۱۵۳
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست
برآمد خندهای خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از گیسو و بر دلهای ياران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم بادهپيمايش صلا بر هوشياران زد
کدام آهندلش آموخت اين آيين عياری
کز اول چون برون آمد ره شبزندهداران زد
خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد
منش با خرقهی پشمين کجا اندر کمند آرم
زرهمویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
نظر بر قرعهی توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختياران زد
-----------------
شهنشاه مظفرفر شجاع ملک و دين منصور
که جود بیدريغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد
ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد
که چون خورشيد انجمسوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ اين سکهی دولت به دور روزگاران زد
غزل نمره ۱۵۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت ديد ملک (تاب) عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
(نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آبوگل مزرعهی آدم زد)
ديگران قرعهی قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديدهی ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقهی آن زلف خماندرخم زد
حافظ آن روز طربنامهی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
غزل نمره ۱۵۱
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کویِ میفروشانش به جامی برنمیگیرند
زهی سجادهی تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رُخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاکِ در نمیارزد؟
شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در (آن) او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمیارزد
چه (بس) آسان مینمود اول غمِ دریا به بوی سود
غلط (گفتم) کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن بِهْ که رویِ خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری، غمِ لشکر نمیارزد
(برو گنج قناعت جوی و کنج عافیت بنشین
که یک دم تنگدل بودن به بحر و بر نمیارزد)
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر
که یک جو مِنَّتِ دونان (به) دو صد من زر نمیارزد
غزل نمره ۱۵۰
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شربِ مُدام اندازد
ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهی خال
ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد
ای خوشا (حالت) دولتِ آن مست که در پایِ (حبیب) حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهدِ خام که انکارِ مِی و جام کند
پخته گردد چو نظر بر میِ خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که مِی خوردنِ روز
دلِ چون آینه در زنگِ ظَلام اندازد
آن زمان وقتِ میِ صبحفروغ(فروز) است که شب
گِردِ خَرگاهِ افق پردهٔ شام اندازد
باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار
بخورد (با تو می) بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کُلَهگوشهی خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد
غزل نمره ۱۴۹
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
دلم جز مهر مهرويان طريقی برنمیگيرد
ز هر در میدهم پندش وليکن در نمیگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث (از خط ساقی گو) ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمیگيرد
× بيا ای ساقی گلرخ بياور بادهی رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمیگيرد ×
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمیگيرد
من اين دلق (ملمع) مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير میفروشانش به جامی بر نمیگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمیگيرد
× سر و چشمی چنين دلکش تو گویی چشم از او بردوز؟
برو کاين وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگيرد ×
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبينم مگر ساغر نمیگيرد
ميان خنده میگریم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمیگيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از اين خوشتر نمیگيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمیداند رهی ديگر نمیگيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگيرد اين آتش زمانی ور نمیگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگيرد
غزل نمره ۱۴۸
مفعول و مفاعلن فعولن
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتادهام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد
غزل نمره ۱۴۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
نسيم (برید) باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربانِ صبوحی دهيم جامهی چاک
بدين (بر این) نويد که باد سحرگهی آورد
نسیم زلف تو شد خضر راه من در عشق
(همی رويم به شيراز با عنايت (دوست) بخت)
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با (در، بر) افسر شهی آورد
چه نالهها که رسيد از دلم به خرمن (خرگه) ماه
چو ياد عارض (به یاد تا رخ) آن ماه خرگهی آورد
رساند (رسید) رايت منصور بر فلک حافظ
که (چو) التجا به جناب شهنشهی آورد
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۱۴۶
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
صبا وقت سحر بویی ز زلف يار میآورد
دل (دیوانهی) شوريدهی ما را (ز
نو) به بو در کار میآورد
من آن شکل (شاخ) صنوبر را ز باغ (سینه) ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد
فروغ ماه میديدم ز بام قصر او روشن
که روی از شرم آن خورشيد در ديوار میآورد
ز بيم غارت عشقش دل (اندر) پرخون رها کردم
ولی میريخت خون و ره بدان هنجار میآورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران (منزل) قاصد خبر دشوار میآورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح میفرمود اگر زنار میآورد
عَفَاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوهت هم پيامی بر سر بيمار میآورد
عجب میداشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفیوار میآورد
غزل نمره ۱۴۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد
(چه راه میزند این مطرب مقامشناس
به ساز نغمهی حافظ سماع کن مطرب
که در میان غزل قول آشنا آورد)
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمهسرا ساز خوشنوا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گرهگشا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوشخبری هدهد سليمان است
که مژدهی طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمهی ساقیست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگچشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يکقبا آورد
فلک غلامی حافظ (به طوع و رغبت کرد) کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
غزل نمره ۱۴۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد
گدایی در ميخانه طرفه اکسيریست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه (بهانه) غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد
تو کز سرای طبيعت نمیروی بيرون
کجا به کوی (حقیقت) طريقت گذر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد
بيا که چارهی ذوق حضور و نظم امور
به فيضبخشی اهل نظر توانی کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
دلا ز نور هدايت (ریاضت) گر آگهی يابی
چو شمع خندهزنان ترک سر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می(بوسی)خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه (طریقت) حقيقت گذر توانی کرد
غزل نمره ۱۴۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیديدش و از دور خدایا میکرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما میکرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا میکرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا میکرد
اين همه شعبدهی خویش (عقل) که میکرد (آنجا) اینجا
سامری (ساحری) پيش عصا و يد بيضا میکرد
آنکه چون غنچه لبش راز حقیقت بنهفت
ورق خاطر از این نکته محشا میکرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا میکرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
(گفتمش زلف چو زنجیر بتان دانی چیست؟)
گفت حافظ گلهای از (شب یلدا) دل شيدا میکرد
غزل نمره ۱۴۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
جای آن است که در عقد وصالش گیرید
دختری مست چنین کاین همه مستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند (بگوید به) حريفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چارهی مخموری کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقهی زاهد می انگوری کرد
غنچهی گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
(نه شگفت ار گل طبعم ز نسیمش بشکفت)
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد
غزل نمره ۱۴۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
ديدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد
اشک من رنگ شفق يافت ز بیمهری يار
طالع بیشفقت بين که در اين کار چه کرد
برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد
ساقيا جام میام ده که نگارندهی غيب
نيست معلوم که در پردهی اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد اين دايرهی مينایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد
غزل نمره ۱۴۰
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد
يا بخت من طريق مروت فروگذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش (قطرهی باران) اثر نکرد
شوخی (نگر) مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای (خام) دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من
کاری که کرد ديدهی من بینظر نکرد
من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
(حافظ حدیث عشق تو از بس که دلکش است
نشنید کس که از سر رغبت ز بر نکرد)
غزل نمره ۱۳۹
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد
سيل سرشک ما ز دلش کين به در نبرد
در سنگ خاره قطرهی باران اثر نکرد
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشهنشينان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش (نخفت از فغان من) ز افغان من نخفت
وان شوخديده بين که سر از خواب بر نکرد
میخواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
جانا کدام سنگدل بیکفايتیست
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبانبريدهی حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
غزل نمره ۱۳۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديدهی ما شاد نکرد
آن جوانبخت که میزد رقم خير و قبول
بندهی پير ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذينجامه به خوناب بشويم که فلک
رهنمونيم به پای علم داد نکرد
دل به اميد صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد
سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشيان در شکن طرهی شمشاد نکرد
شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار
زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد
غزليات عراقیست سرود حافظ
که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد؟
کلک مشاطهی صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد
غزل نمره ۱۳۷
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد؟
شب (سحر) تنهايیام در قصد جان بود
خيالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونيندل نباشم
که با من نرگس او سرگران کرد
که را گويم که با اين درد جانسوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتياقم قصد جان کرد
ميان مهربانان کی (می)توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد
غزل نمره ۱۳۶
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
دست در حلقهی آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت (بنمودم) بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بیسروپا نتوان کرد
سروبالای من آن (دم) گه که درآيد به سماع
چه محل جامهی جان را که قبا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصلهی دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد
غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
چه بگويم که تو را نازکی طبع لطيف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد
غزل نمره ۱۳۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد
به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قديم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد
غزل نمره ۱۳۴
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بلبلی خون (جگر) دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غيرت به صدش خار پريشاندل کرد
طوطیای را به (هوای) خيال شکری دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد
قرهالعين من آن ميوه دل يادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که اميد کرمم همره اين محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد
آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمانابروی من منزل کرد
نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد
غزل نمره ۱۳۳
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنياد مکر با فلک حقهباز کرد
بازی (دهر) چرخ بشکندش بيضه در کلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم
زآنچ آستين کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در (دولت) معنی فراز کرد
فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خوشخرام کجا میروی بايست
غره مشو که گربه (عابد) زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بینياز کرد
غزل نمره ۱۳۲
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علیالصباح که ميخانه را زيارت کرد
همين که ساغر زرين خور نهان (کردند) گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
بیا به میکده و وضع قرب و جاهم بین
اگر چه چشم به ما زاهد از حقارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب
چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد
اگر امام جماعت (بخواهدش) طلب کند امروز
خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۱۳۱
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس (یافت) برد
که خاک ميکدهی عشق را زيارت کرد
مُقام اصلی ما گوشهی خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
بهای بادهی چون لعل چيست؟ جوهر عقل
بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روی يار نظر کن ز ديده منت دار
که کارديده نظر از سر بصارت کرد
(که دیده کار همه از سر بصارت کرد)
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
غزل نمره ۱۳۰
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
سحر بلبل حکايت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل (انداخت) افتاد
وز آن (وز این) گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد
من از بيگانگان ديگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسيم صبحگاهی
که درد شبنشينان را دوا کرد
نقاب گل کشيد و زلف سنبل
گرهبند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل (بیدل) عاشق در افغان
تنعم از (زان) ميان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی میفروشان
که حافظ توبه از زهد ريا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دين بوالوفا کرد
غزل نمره ۱۲۹
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از اين ورطهی بلا ببرد؟
طبيب عشق منم باده (خور) ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشهی خطا ببرد
فغان که با همهکس غايبانه باخت فلک
که کس (کسی) نبود که دستی از اين دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی (جو) کو
مباد کآتش (این خاک) محرومی آب ما ببرد
دل ضعيفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماری (همراهی، تیماری، غمخواری، دلداری) صبا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامی خدای را ببرد
غزل نمره ۱۲۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوختهدل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ايمن از او
اگر امروز نبردهست که (به) فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحبنظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال (به دست آوردم) دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
(سحر با معجزه پهلو نزند فارغ باش)
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد
جام مينایی می سد ره تنگدلیست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ از جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
غزل نمره ۱۲۷
مفتعلن فاعلات و مفتعلن فع
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
گوشهی ابروی توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت
چشمدريده ادب نگاه ندارد
ديدم و آن چشم دلسيه که تو داری
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده ای مريد خرابات
شادی شيخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشين که آن دل نازک
طاقت فرياد دادخواه ندارد
گو برو و آستين به خون جگر شوی
هر که در اين آستانه راه ندارد
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کيست که او داغ آن سياه ندارد
حافظ اگر سجدهی تو کرد مکن عيب
(حافظ اگر سجده کرد پیش تو شاید)
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
غزل نمره ۱۲۶
مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن
جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن (جان) ندارد
با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد
سرمنزل فراغت (قناعت) نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد
چنگ خميدهقامت میخواندت به عشرت
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد
ای دل طريق رندی از محتسب بياموز
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در گوش دل (گل) فروخوان تا زر نهان ندارد
(با غنچه بازگویید تا زر نهان ندارد)
گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربريده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
غزل نمره ۱۲۵
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
شاهد آن نيست که مویی و ميانی دارد
بندهی طلعت آن باش که آنی دارد
شيوهی حور و پری گر چه (خوب و) لطيف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
چشمهی چشم مرا ای گل خندان درياب
که به اميد تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آنجا
نه (نی)سواریست که در دست عنانی دارد
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تيراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
(دست بردهست ز هر کس که کمانی دارد)
در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسی بر حَسَب فکر (فهم) گمانی دارد
با خراباتنشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زيرک نزند در چمنش پردهسرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد
غزل نمره ۱۲۴
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
آن که از سنبل او غاليه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عِتابی دارد
از سر کشته خود میگذری (میگذرد) همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشيدنمايش ز پس پردهی زلف
آفتابیست که در پيش سحابی دارد
آب حيوان اگر اين (آن) است که دارد لب دوست
روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک
تا سهی سرو تو را تازهتر (به) آبی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مستی است مگر ميل کبابی دارد
غمزهی شوخ تو خونم به خطا میريزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
جان بيمار مرا نيست ز تو روی سوال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
کی کند سوی دل خستهی حافظ نظری
چشم مستش (مستت) که به هر گوشه خرابی دارد
غزل نمره ۱۲۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
مطرب عشق، عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه (پرده، زخمه) که زد، راه به جایی دارد
عالم از نالهی عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش (نوایی، صدایی) هوایی دارد
پير دردیکش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه (هوادار، هواگیر) تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسايه گدایی دارد
اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه (بادهفروش) بادهپرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاهنشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
غزل نمره ۱۲۲
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
هر آن که جانب اهل خدا (وفا) نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
(ز درد دوست نگویم حدیث، جز با دوست)
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد (پیوند) پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر (در) آن سر (خم) زلف ار دل مرا بينی
ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
(نگه نداشت دل ما و جای رنجش نیست)
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن (محبوب) ياری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه گذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
غزل نمره ۱۲۱
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينت مگر ملک (مُهر) سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست
(لب لعل و خط مشکین چو آنش نیست جانش نیست)
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عشرت (عزت) گدای (فقیر) رهنشين دارد
چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان
که دوران ناتوانیها بسی زير زمين دارد
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشهچين دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد
و گر گويد نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش که سلطان هم گدای (سلطانی گدایی) همنشين دارد
غزل نمره ۱۲۰
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايهبان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد (نپوشانید) خورشيد رخش يا رب
بقای (حیات) جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد (نخواهم) برد کز هر سو که میبينم
کمين از گوشهای کردهست و تير اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد
بيفشان جرعهای بر خاک و حال اهل (شوکت پرس) دل بشنو
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراکم اگر بندی خدا را زود صيدم کن
که آفتهاست در تاخير و طالب را زيان دارد
ز سرو قد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين (برین) سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود (خواهم) گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
غزل نمره ۱۱۹
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
دلی که غيبنمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدايان مده خزانهی دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد
رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد
ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری
که جلوهی نظر و شيوهی کرم دارد
ز جيب خرقهی حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
غزل نمره ۱۱۸
مفعول و مفاعلن فعولن
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حيات از او يافت
(آبی که حیات خضر از آن است)
در ميکده جو که جام دارد
سررشتهی جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شيوههای مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو (دل من) دلم را
وردیست که صبح و شام دارد
بر سينهی ريش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه (زنخ) ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد
غزل نمره ۱۱۷
فعلات و فاعلاتن فعلات و فاعلاتن
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نيايد به کمان ابروی کس
که درون گوشهگيران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سياه کمبها بين که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد
شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن
(شب تیره چون سر آرم ره پیچپیچ زلفش)
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به (خود) هم بگرييم
که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم
طربآشيان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
غزل نمره ۱۱۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
کسی که حسنِ خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره (در خط) فرمان او سر طاعت
نهادهايم مگر او به تيغ بردارد
کسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه
که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد
به پای بوس تو دست کسی رسيد که او
چو آستانه برين در هميشه سر دارد
ز زهد خشک ملولم کجاست بادهی ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد؟
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم ميکده اکنون ره (سر) سفر دارد
دل شکستهی حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد
غزل نمره ۱۱۵
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد
عماریدار ليلی را که مهد ماه در حکم است
خدایا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را که زودش (حالش) با قرار آرد
در اين باغ (ار) از خدا خواهد دگر پيرانهسر حافظ
نشيند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
غزل نمره ۱۱۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
همای اوج (برج) سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حبابوار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق (طلوع کند) شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد؟
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
(ملوک را چو ره خاکبوس آن در نیست
کی التفات به حال سلام ما افتد)
چو جان فدای لبت شد خيال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعهی دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر (دم) گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
غزل نمره ۱۱۳
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طرهی فلانی داد
دلم خزانهی اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کليدش به دلستانی داد
شکستهوار به درگاهت آمدم که طبيب
به موميایی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد
برو معالجهی خود کن ای نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد
گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد
غزل نمره ۱۱۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد
وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت ليکن
هر که پيوست بدو عمر خودش کابين داد
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژدهی فروردين داد
در کف غصهی دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوامالدين داد
غزل نمره ۱۱۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
عکس روی تو چو در آينهی جام افتاد
عارف از خندهی می، در طمع خام افتاد
(عاشق سوخته دل)
حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
(جلوهای کرد رخت روز ازل زیر نقاب)
اين همه نقش در آيينهی اوهام افتاد
اين همه عکس می و نقش (مخالف) نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز (از) کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايرهی گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زير شمشير غمش رقصکنان بايد رفت
کان که شد کشتهی او نيک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بين که چه شايستهی انعام افتاد
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين (زآن) ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
غزل نمره ۱۱۰
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
پيرانهسرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکين سيهچشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد
مژگان تو تا تيغ جهانگير برآورد
بس کشتهی دلزنده که بر يکدگر افتاد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگِ سيه، لعل نگردد
با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دستکشش بود
بس طرفه حريفیست کش اکنون به سر افتاد
غزل نمره ۱۰۹
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
ديریست که دلدار پيامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيکی ندوانيد و سلامی (پیامی) نفرستاد
سوی من وحشیصفتِ عقلرميده
آهوروشی کبکخرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد
غزل نمره ۱۰۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصهی ميدان تو باد
زلف خاتون ظفر شيفتهی پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشا عُطارِد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد
طيرهی جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت بستان (ایوان) تو باد
نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
غزل نمره ۱۰۷
مفعول و مفاعلن فعولن
حسن تو هميشه در فزون باد
رويت همه ساله لالهگون باد
واندر سر ما خيال عشقت
هر روز که باد (هست) در فزون باد
هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنهی تو باشد
از گوهر اشک غرق (بحر) خون باد
چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دليست، در غم تو
بیصبر و قرار و بیسکون باد
قد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقهی وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
غزل نمره ۱۰۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال (کمال) صورت و معنی ز امن (یمن) صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمایی
رهش به سرو سهیقامت بلند مباد
در آن بساط (مقام) که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنهی بدبين و بدپسند (خودپسند) مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو بجز جان (چشم) او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
غزل نمره ۱۰۵
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه انديشهی اين کار فراموشش باد
آن که يک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعيان میشنود
شرمی از مظلمهی خون سياووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت
جان فدای شکرين پستهی خاموشش باد
چشمم از آينهداران خط و خالش گشت
لبم از بوسهربايان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازشکن مردمدارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
غزل نمره ۱۰۴
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزهات ناوک فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
غزل نمره ۱۰۳
فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران (بادهخواران) ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد
گر چه صد رود است (از چشمم روان) در چشمم مدام
زندهرود و باغِ کاران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا (دریغ آن) رازداران ياد باد
غزل نمره ۱۰۲
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
در چين طرهی تو دل بیحفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل میگشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعيف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نيکونهاد باد
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۱۰۱
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
شراب و عيش نهان چيست؟ کار بیبنياد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش
ز کاسهی سر جمشيد و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد؟
ز حسرت لب شيرين هنوز میبينم
که لاله میدمد از خون ديدهی فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفايی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم
مگر رسيم به گنجی در اين خرابآباد
نمیدهند اجازت مرا به سير و سفر
نسيم باد مصلا و آب رکنآباد
قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند بر ابريشم طرب دل شاد
غزل نمره ۱۰۰
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
دی پير میفروش که ذکرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ
در معرضی که تخت سليمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۰۹۹
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست
که برخوردار شد از روی فرخ
سياهی نيکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به ياد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پيوسته چون ابروی فرخ
نسيم مشک تاتاری خجل کرد
شميم زلف عنبربوی فرخ
اگر ميل دل هر کس به جاییست
بود ميل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۰۹۸
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
اگر به مذ/هب تو خو/ن عاشق اس/ت مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
(سواد زلف تو تفسیر جاعل الظلمات)
(بیاض روی تو تبیان فالق الاصباح)
ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص
نه زآن کمانچهی ابرو و تير چشم نجاح
ز ديدهام شده يک (صد) چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در ميان آن ملاح
لب چو آب حيات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسهای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوا ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح
غزل نمره ۰۹۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همهی دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و ختن
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
بیاض روی تو روشنتر است از رخ روز
سواد زلف تو تاریکتر ز ظلمت داج
دهان تنگ تو داده به آب خضر بقا
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موی و ساق سیمین عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمينه ذرهی خاک در تو بودی کاج
غزل نمره ۰۹۶
فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث
در بهای بوسهای جانی طلب
میکنند اين دلستانان الغياث
خون ما خوردند اين کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغياث
همچو حافظ روز و شب بیخويشتن
گشتهام سوزان و گريان الغياث
غزل نمره ۰۹۵
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مدامم مست میدارد نسيم جعد گيسويت
خرابم میکند هر دم فريب چشم جادويت
پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح× (نقش) خال هندويت
تو گر (اگر) خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان (بیافشان) تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت
من و باد صبا مسکين دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت× (چشمِ) مست و او از بوی گيسويت
زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی
نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت
غزل نمره ۰۹۴
مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن
زان يار دلنوازم، شکریست با شکايت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو (خوش بشنو) اين حکايت
بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بیعنايت
رندان تشنهلب را آبی (جامی) نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کانجا
سرها بريده بينی بیجرم و بیجنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم (حیرتم) نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بینهايت
اي آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايهی عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت
غزل نمره ۰۹۳
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
چه لطف بود که ناگاه رشحهی قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
که کارخانهی دوران مباد بیرقمت
نگويم از من بیدل به سهو کردی ياد
که در حساب خرد نيست سهو (نیست) بر قلمت
دلم مقیم در توست حرمتش میدار
به شکر آنکه خدا داشتهاست محترمت
مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت
که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت
بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر (ولی) وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنهی ما را به جرعهای درياب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
صبا ز زلف تو با هر گلی حدیثی کرد
رقیب کی ره غماز داد در حرمت
هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
غزل نمره ۰۹۲
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
مير من خوش میروی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودی کی بميری پيش من، تعجيل چيست؟
خوش تقاضا میکنی پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست؟
گو که بخرامد که پيش سرو بالا ميرمت
آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت
گفتهای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت
غزل نمره ۰۹۱
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
ای غايب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت (ابروان) بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت ای بیوفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بستهام از ديده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزهی خنجر گذارمت
میگريم و مرادم از اين سيل اشکبار (اشک سیلبار)
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی (بر) خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از ديده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فیالجمله میکنی و فرو میگذارمت
غزل نمره ۰۹۰
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
اي هدهد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
حيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا میفرستمت
در راه عشق مرحلهی قرب و بعد نيست
میبينمت عيان و دعا میفرستمت
هر صبح و شام قافلهای از دعای خير
در صحبت شَمال و صبا میفرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا میفرستمت
ای غايب از نظر که شدی همنشين دل
میگويمت دعا و ثنا میفرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کآيينه خداینما میفرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا میفرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا میفرستمت
غزل نمره ۰۸۹
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
يا رب سببی ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند (چنگ) ملامت
خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهانبين کنمش جای اقامت
فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت
درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
غزل نمره ۰۸۸
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
شنيدهام سخنی خوش، که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن میکند که بتوان گفت
حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتیست که از روزگار هجران گفت
نشان يار سفرکرده از که پرسم باز (راست)
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل (دشمندوست، سنگیندل)
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شکر (جور) رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنيد
که تخم خوشدلی اين است و پير دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود (وزد)
که اين سخن به مثل باد (مور) با سليمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بندهی مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از انديشهی تو آمد باز (باز آمد)
من اين نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
غزل نمره ۰۸۷
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعلهايست که در آسمان گرفت
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستينفشان
زين فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بديد
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
غزل نمره ۰۸۶
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
کارِ چراغِ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد (حوروش) که بر مه و خور حسن میفروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوتهنظر ببين که سخن مختصر گرفت
حافظ تو اين سخن (دعا) ز که آموختی که بخت (یار)
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت
غزل نمره ۰۸۵
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مهپيکر او سير نديديم و برفت
گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم
وز پیاش سوره اخلاص دميديم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
(عشوه میداد که از کوی ملامت نرویم)
ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن (وانگه)
در گلستان وصالش (جمالش) نچميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم
کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت
غزل نمره ۰۸۴
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
ساقی بيار باده، که ماه صيام رفت
درده قدح، که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت، بيا تا قضا کنيم
عمری که بیحضور صراحی و جام رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بيخودی
در عرصهی خيال، که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعهی جامت به ما رسد
در مصطبه، دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود، حياتی به جان رسيد
تا بویی از نسيم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه
(شیخ از غرور خود به سلامت نبرد راه)
رند از ره نياز، به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا، صرف باده شد
قلب سياه بود، از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
ديگر مکن نصيحت حافظ، که ره نيافت
گمگشتهای که بادهی نابش به کام رفت
غزل نمره ۰۸۳
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
گر ز دست زلف مشکينت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن (خرقهی) پشمينهپوشی سوخت سوخت
جور شاهی کامران گر بر گدايی رفت رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد، می بيار
هر کدورت را که بينی، چون صفايی رفت رفت
عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت
گر دلی از غمزهی دلدار باری برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت
از سخنچينان ملالتها پديد آمد (آید) ولی
گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت
عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت
غزل نمره ۰۸۲
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
آن ترک (یار) پریچهره که دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد، که از راه ختا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم (نور) جهانبين
کس واقف ما نيست، که از ديده چهها رفت
دور از رخ تو (او) دم به دم از گوشهی چشمم
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
از پای فتاديم چو آمد غم (شب) هجران
در درد بمرديم (بماندیم) چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعی چه کوشيم چو از مروه (کعبه) صفا رفت
دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت
غزل نمره ۰۸۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
صبحدم مرغ چمن، با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن، که در اين باغ بسی چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت (تلخ) به معشوق نگفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخسار نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم، جام جهانبينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که (در و یاقوت) به نوک مژهات بايد سفت
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت
غزل نمره ۰۸۰
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزهسرشت
که گناه دگران، بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و گر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت
همه کس طالب يارند، چه هشيار و چه مست
همه جا خانهی عشق است، چه مسجد، چه کنشت
سر تسليم من و خشت در ميکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت
نااميدم مکن از سابقهی لطف ازل
تو (چه دانی که پس پرده) که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
(گر نهادت همه این است، زهی خوبنهاد
گر سرشتت همه این است زهی نیکسرشت
بر عمل تکیه مکن هیچ که در روز ازل
تو ندانی قلم صنع به نامت چه نوشت
باغِ فردوسْ لطیف است، ولیکن زنهار
تا غنیمت شمری سایهی بید و لبِ کِشت!)
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
غزل نمره ۰۷۹
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
کنون که میدمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرحبخش و يار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايهی ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکايت (به رمز در) ارديبهشت میگويد
نه عاقل (عارف) است که نسيه خريد و نقد بهشت
به می عمارت دل (جان) کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
غزل نمره ۰۷۸
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت (حرمت) صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت
ساقی بيار باده و با محتسب (مدعی) بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت
خوش وقت رند مست که دنیا و آخرت
بر باد داد و هیچ غم بیش و کم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت
غزل نمره ۰۷۷
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا، خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوهی معشوق در (بر) اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما، نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی (گدایان) عار داشت
درنمیگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانهی خمار داشت
وقت آن شيرينقلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوریسرشت
شيوهی جنات تجری تحتها الانهار داشت
غزل نمره ۰۷۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
جز آستان توام، در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در، حوالهگاهی نيست
عدو چو تيغ کشد (اگر تو تیغ کشی)، من سپر بيندازم
که تيغ ما، بجز از نالهای و آهی نيست
چرا ز کوی (راه) خرابات روی برتابم؟
کز اين بهم به جهان، هيچ رسم (روی) و راهی نيست
زمانه گر بزند (فکند) آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز، که بر من به برگ کاهی نيست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش، به کس نگاهی نيست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما، غير از اين گناهی نيست
عنانکشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست
چنين که از همه سو دام راه میبينم
به از حمايت زلفش (زلفت)، مرا پناهی نيست
خزينهی دل حافظ، به زلف و خال مده
که کارهای چنين، حد هر سياهی نيست
غزل نمره ۰۷۵
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست
از لبت شير روان بود که من میگفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست
جان درازی تو بادا که يقين میدانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست
(چشمهی آب حیات است دهانت اما
زیر لب چاه زنخدان تو بی چیزی نیست)
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست
دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ اين ديدهی گريان تو بی چيزی نيست
غزل نمره ۰۷۴
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
حاصل کارگه کون و مکان، اين همه نيست
باده پيش آر، که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان، شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است، وگرنه دل و جان اين همه نيست
منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان، اين همه نيست
دولت آن است که بیخون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی، که زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان (جو) که ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازی غيرت، زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
دردمندی من سوختهی زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
(از تهتک مکن اندیشه و چون گل خوش باش
زانکه تمکین جهان گذران این همه نیست)
نام حافظ رقم نيک (ننگ) پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست
غزل نمره ۰۷۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
روشن از پرتو رويت، نظری نيست که نيست
منت خاک درت، بر بصری نيست که نيست
ناظر روی تو صاحبنظرانند (ولی) آری
سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کردهی خود پردهدری نيست که نيست
تا به دامن ننشيند ز نسيمت(ش) گردی
سيلخيز از نظرم (مژهام) رهگذری نيست که نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزند
با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست
من از اين طالع شوريده برنجم ورنی
بهرهمند از سر کويت دگری نيست که نيست
از (خیال) حيای لب شيرين تو ای چشمهی نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست
شير در باديهی عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نيست که نيست
از وجودم قدری (از وجود این قدرم) نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آنجا (اینجا) اثری نيست که نيست
غير از (به جز) اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست
غزل نمره ۰۷۲
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
بحریست بحر عشق، که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نيست
هر (دم) گه که دل به عشق دهی، خوش دمی بود
در کار خير، حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز (به) منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما، هيچ کاره نيست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماهپاره نيست
فرصت شمر طريقهی رندی، که اين نشان
چون راه گنج، بر همه کس آشکاره نيست
نگرفت در تو گريه حافظ، به هيچ روی
حيران آن دلم، که کم از سنگ خاره نيست
غزل نمره ۰۷۱
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
هر چه گويد در حق ما جای هيچ اکراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در (بر) صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست
تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند
عرصهی شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند (استادهی) سادهی بسيارنقش؟
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر (حاکم) حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويی نمیداند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبة لله نيست
هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
بر در ميخانه رفتن کار يکرنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست
بندهی پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی (همتیست) مشربیست
عاشق دردیکش اندربند مال و جاه نيست
غزل نمره ۰۷۰
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
مردم ديدهی ما، جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشتهی ما، غير تو را ذاکر نيست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گر چه از خون دل ريش، دمی طاهر نيست
بستهی دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست
از روانبخشی عيسی نزنم دم هرگز
زان که در روحفزايی چو لبت ماهر نيست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست؟
غزل نمره ۰۶۹
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
کس نيست که افتادهی آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که (این دام بلا) دامی ز بلا نيست؟
چون چشم تو دل میبرد از گوشهنشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
روی تو مگر آينهی (صُنع) لطف الهیست
حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست
نرگس طلبد شيوهی چشم تو زهی چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
از بهر خدا زلف مپيرای که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست
بازآی که بی روی تو ای شمع دلافروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
تيمار غريبان (سبب) اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست؟
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست
عاشق چه کند گر (نخورد تیر) نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
در صومعهی زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشهی ابروی تو محراب دعا نيست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست؟
غزل نمره ۰۶۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
خوانش غزل 1:06:04
ماهم اين هفته (شد از شهر) برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خالیست
میچکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوهگری هر مژهاش قتالیست
اي که انگشتنمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهمالیست
بعد از اينم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نيت خير مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت (حیلت) بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
غزل نمره ۰۶۷
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
يا رب (آن) اين شمع دل افروز، ز کاشانهی کيست؟
جان ما سوخت، بپرسيد که جانانه کيست
حاليا خانهبرانداز دل و دين من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کيست
بادهی لعل لبش، کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمانده پيمانه کيست؟
دولت صحبت آن شمع سعادتپرتو
بازپرسيد خدا را، که به پروانه کيست
(میدمد) میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او، مايل افسانه کيست
يا رب آن شاهوش ماهرخ زهرهجبين (مهرفروغ)
در يکتای که و گوهر يکدانه کيست؟
گفتم آه از دل ديوانهی حافظ بی تو
زير لب خندهزنان گفت که ديوانه کيست؟
غزل نمره ۰۶۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
بنال بلبل اگر با منت سر ياریست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاریست
در آن (زمان) زمين که نسيمی وزد ز طرهی دوست
چه جای دم زدنِ نافههای تاتاریست
بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه کار (خامان است) هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياریست
لطيفهایست نهانی، که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداریست
(برهنگان طریقت) قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
به آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
سحر کرشمهی چشمت به خواب میديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداریست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد، در کمآزاریست
غزل نمره ۶۵
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چيست؟
هر وقت خوش که دست دهد، مغتنم شمار
کس را وقوف نيست، که (فرجام) انجام کار چيست
پيوند عمر، بسته به مويیست، هوش دار
غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست؟
معنی آب زندگی و روضهی ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست؟
مستور و مست، هر دو چو از يک قبيلهاند
ما دل به عشوهی که دهيم؟ اختيار چيست؟
راز درون پرده چه داند فلک؟ خموش!
ای مدعی! نزاع تو با پردهدار چيست؟
سهو و خطای بنده گرش (هست اعتبار) اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست؟
زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواستهی کردگار چيست
غزل نمره ۰۶۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
اگر چه عرض هنر پيش يار بیادبیست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و ديو در کرشمهی حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبیست
در اين چمن گل بیخار کس (نمیچیند) نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد
که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبیست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست
(دوای درد خود اکنون از آن مفرح جوی
که در صراحی چینی و ساغر حلبیست)
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست و خرابم صلاح بیادبیست
(هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم صلای بیادبی) مولانا
بيار می که چو حافظ هزارم (مدامم) استظهار
به گريه سحری و نياز نيمشبیست
غزل نمره ۶۳
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندليب هست
هرچند دورم از تو که دور از تو کس مباد
لیکن امید وصل توأم عنقریب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران (فراوان) غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست
آن جا که کارِ (حسن) صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصهای غريب و حديثی عجيب هست
غزل نمره ۰۶۲
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
مرحبا ای پيک مشتاقان، بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت، فدای نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم، ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من
(زلف و او دام است و خالش دانه و مسکین دلم)
بر اميد دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل، يک جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم (من نگفتم) شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم، تا برآيد کام دوست
حافظ اندر (حافظا با) درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی (آرامی) ندارد درد بیآرام دوست
غزل نمره ۰۶۱
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بيار نفحهای از گيسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بياور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او؟ هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
غزل نمره ۰۶۰
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
آن (این) پيک نامور (نامهبر)، که رسيد از ديار دوست
و آورد حرزِ جان، ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشانِ جلال و جمال يار
خوش میکند حکايت عز و وقار دوست
(تا در طلب شود دل امیدوار دوست)
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زين نقد قلبِ خويش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست
ماييم و آستانهی عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نيم شرمسار دوست
غزل نمره ۰۵۹
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
دارم اميد عاطفتی از جناب دوست
کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من، که او
گرچه پريوش است، وليکن فرشته خوست
چندان گريستم که، هر کس که برگذشت
در اشک من چو ديد روان، گفت کاين چه جوست
هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان
موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خيالش، که چون نرفت
از ديدهام که دم به دمش کار شستوشوست
بیگفتگوی زلف تو دل را همیکشد
با زلف دلکش تو که را روی گفتگوست
عمريست تا ز زلف تو بويی شنيدهام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پريشان تو ولی
بر بوی زلف يار (دوست) پريشانيت نکوست
غزل نمره ۰۵۸
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود، ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه، توبرتوست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و (خاکِ) سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليهسا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو، هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو، هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان (ما لال) است
چه جای کلک بريده زبان بيهدهگوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
غزل نمره ۰۵۷
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
آن سيهچرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون، لب خندان، دل خرم با اوست
گر چه شيريندهنان پادشهانند، ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست
رویِ خوب است و کمالِ هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکين که بر آن عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که اين نکته توان گفت که آن سنگيندل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
غزل نمره ۰۵۶
فاعلاتن مفاعلن فعلان
دل، سراپردهی محبت اوست
ديده آيينهدار طلعت اوست
من که سر درنياورم به دو کون
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلودهدامنم چه عجب (زیان)
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پردهدار (خاکبوس) حريم حرمت اوست
بي خيالش مباد منظر چشم
زانکه اين گوشه جای (خاص) خلوت اوست
هر گل نو که شد چمنآرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت (دولت) اوست
من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست
فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينهی محبت اوست
غزل نمره ۰۵۵
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
خم زلف تو، دام کفر و دين است
ز کارستان او، يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزهات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو، جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است
بر آن چشم سيه، صد آفرين باد
که در عاشقکشی سحرآفرين است
عجب علمیست علم هيات عشق
که چرخ هشتمش، هفتم زمين است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است
مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است
غزل نمره ۰۵۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
ز گريه مردم چشمم، نشسته در خون است
ببين که در طلبت، حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم، می لعلی که میخورم خون است
ز مشرق سر کو، آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند، طالعم همايون است
حکايت لب شيرين، کلام فرهاد است
شکنج طرهی ليلی، مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من، همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودی طلب يار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
غزل نمرهی ۰۵۳
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
منم که گوشهی ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان، ورد صبحگاه من است
گرم ترانهی چنگ صبوح نيست، چه باک
نوای من به سحر، آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا، فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست، پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانهام، وصال شماست
جز اين خيال ندارم، خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم، ور نی
رميدن از در دولت، نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
غزل نمره ۰۵۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
روزگاریست که سودای بتان، دين من است
غمِ اين کار، نشاط دل غمگين من است
ديدن روی تو را، ديده جانبين بايد
وين کجا مرتبهی چشم جهانبين من است؟
يار من باش، که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد (داد)
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت (سعادت)، سبب حشمت و تمکين من است
يا رب اين (آن) کعبهی مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش، گل و نسرين من است
واعظ شحنهشناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان، دل مسکين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعهکش خسرو شيرين من است
غزل نمره ۰۵۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
لعل سيراب به خون تشنه، لب يار من است
وز پی ديدن او، دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساربان رخت به دروازه مبر، کان (کین) سر کوی
شاهراهیست، که منزلگه (سرمنزل) دلدار من است
بندهی طالع خويشم، که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست، خريدار (وفادار) من است
طبله عطر گل و زلف (دُرج) عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم، ز در خويش (باغ) مران
کآب گلزار تو، از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او، که طبيب دل بيمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن (دهن) نادره گفتار من است
غزل نمره ۰۵۰
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است
به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان (خودرو) به رای خويشتن است
به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خويشتن است
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج (کنج) عافيتت در سرای خويشتن است
(گواه سخن)
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او (عشق و جانبازی)
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است
غزل نمره ۰۴۹
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
روضهی خلد برين خلوت درويشان است
مايهی محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت (عزت) که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
(قصر جنت که به دربانیش آمد رضوان)
منظری از چمن نُزهت درويشان است
آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سياه
کيميايیست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبريايیست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بیتکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
(چهرهی بخت که دل میبرد از شاه و گدا)
مظهرش (منظرش) آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو میشود (میرود) از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است
(صدمهای از اثر غیرت درویشان است)
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلی (ابدی) میخواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
غزل نمره ۰۴۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
صوفی از پرتو می، راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل، توانی دانست
قدر مجموعهی گل، مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
(گواه سخن)
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو، باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای (افسوس) عوام انديشم
محتسب نيز در (خود) اين عيشِ نهانی دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما، دلنگرانی دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست
(گواه سخن)
می بياور، که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر (همه از) تربيت آصف ثانی دانست
غزل نمره ۰۴۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشهای تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست
بر آستانهی ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست
(خوش آن نظر که لب جام و روی ساقی را
هلال یک شبه و ماه چارده دانست)
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوهی آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر کشیدنِ پنهان
چه جای محتسب و شحنه، پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونهای ز خم طاق بارگه دانست
غزل نمرهی ۰۴۶
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گلاندام حرام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر دم ز سر زلف تو خوشبوی مشام است
(هر لحظه ز گیسوی)
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
ای چاشنی قند مگو هیچ ز شکر
(از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر )
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کنج خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
غزل نمره ۰۴۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی بدل است
(گواه سخن)
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
به "چشم عقل" در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
(گواه سخن)
بگير طره مهچهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست بادهی ازل است
غزل نمرهی ۰۴۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
کنون که بر کفِ گل جامِ بادهی صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفترِ اشعار و راه صحرا گير
چه وقتِ مدرسه و بحثِ کشفِ کَشاف است
فقيه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نيست، خوش (دم) درکش
که هر چه ساقیِ ما کرد (داد) عين الطاف است
ببُر ز خلق و ز عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشهنشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلابِ شهر صَراف است
غزل نمره ۰۴۳
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
صحن بستان ذوقبخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوهی رندی و خوشباشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدلیست
تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است
غزل نمره ۰۴۲
فاعلاتن مفاعلن فعلان
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين که قصهی فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است
اي صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است
غزل نمره ۰۴۱
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
اگر چه باده فرحبخش و باد گلبيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است
صراحییی و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنهانگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونريز است
به آب ديده بشوييم خرقهها از می
(ز رنگ باده بشوییم خرقهها در اشک)
که موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردآميز است
سپهر برشده پرويزنیست خونافشان
که ريزهاش سر کسری و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است
غزل نمره ۰۴۰
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است
رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خماندرخم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طرهی ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است
بردوختهام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است
در کعبهی کوی تو هر آن کس که بيايد (درآید)
از قبلهی ابروی تو در عين نماز است
ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است
لینک گوگل پادکست برای زمانی که کستباکس نافرمانی میکنه
غزل نمره ۰۳۹
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه(سایه)پرور ما از که کمتر است
ای نازنينپسر(صنم) تو چه مذهب گرفتهای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کردهايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
در کوی (راه) ما شکستهدلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی (راه) دیگر است
ما باده میخوریم و حریفان غم جهان
روزی به قدر همت هرکس مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است
لینک گوگل پادکست برای زمانی که کستباکس نافرمانی میکنه
غزل نمره ۰۳۸
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خيال تو ز چشم من و میگفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت (درت) اين خسته رنجور (مهجور) نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است (نمانَد)
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست
کز جان رمقی در تن رنجور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتمزده را داعيه سور نماندست
غزل نمره ۰۳۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
حسن مطلع
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست (واجآرایی س)
بيار باده که بنياد عمر بر بادست (واجآرایی ب)
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست (امثال سائره)
داشتن بدون احساس مالکیت
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدرهنشين
نشيمن تو نه اين کنج محنتآبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشای (برو ملامت دردیکشان مکن زاهد)
که بر من و تو در اختيار نگشادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم (نغزم) ز رهروی يادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
(فریب شیوهی حسن از جهان پیر مخور)
(مرو به کف خزیب فلک ز ره زنهار)
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فريادست
حسد چه میبری ای سستنظم بر حافظ
(مکن معارضه ای سستنظم با حافظ)
قبول خاطر (مردم) و لطف سخن خدادادست
غزل نمره ۰۳۶
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس بوی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ دلشده (گمشده) را با غمت ای يار (جان) عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
غزل نمره ۰۳۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقهايست که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسير عشق (بند) تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
تو را نصيب همين داد و اين تو را دادست
(نور عثمانیه)
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست
غزل نمره ۰۳۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
رواق منظر چشم من آشيانه (آستانه) توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف (زلف و) خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفههای عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا (سحر) خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين (آن) مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه (ملازم)جان خاک آستانه توست
من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبدهباز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
غزل نمره ۰۳۳
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلن
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو (میخواهی از خدای) را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه (جنگ) نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
اي مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار
میداندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
غزل نمره ۰۳۲
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
خدا که صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس (زرکش) قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گرهگشای تو بست
تو خود وصال (حیات) دگر بودی ای نسيم (زمان) وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
(هم از نسیم تو روزی گشایشی یابد
چو غنچه هرکه دل اندر پی هوای تو بست)
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
غزل نمره ۰۳۱
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
آن شب قدری که گويند (جویند) اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت از کدامين کوکب است
تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی در حلقهای در ذکر يارب يارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من که مه آيينهدار روی اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
عکس (تاب) خوی بر عارضش بين کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
اندر آن ساعت (موکب) که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زيرچشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حيوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من بهنامايزد چه عالی مشرب است
غزل نمره ۰۳۰
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
زلفت (زلفش) هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چارهگر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست
شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعرههای غلغلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده (حلقه) سماع
بر اهل وجد و حال در هایوهو ببست
(دانا چو دید بازی این چرخ حقهباز
هنگامه بازچید و در گفتگو ببست)
حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبهی دل بی وضو ببست
غزل نمره ۰۲۹
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است
افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط (رخ) او نقش بر آب است
بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود (خفت)
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است
معشوق عيان مي گذرد بر تو وليکن
اغيار همیبيند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق (رشک) از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
(در بزم دل از روی تو صد شمع برافروخت
این طرفه که بر روی تو صد گونه حجاب است)
(راه تو چه راهیست که از غایت تعظیم
دریای محیط فلکش عین سراب است)
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
غزل نمره ۰۲۸
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وين دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست
غزل نمره ۰۲۷
مفعولُ مفاعیلن مفعول مفاعیلن
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به (ز) چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازان (دمسازم) بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست
بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد (نیاید) باز تيری که بشد از شست
غزل شماره ۰۲۶
زلفآشفته و خویکرده و خندانلب و مست
پيرهنچاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان
نيمشب دوش (یار) به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزين
گفت کی عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود (نبود) بادهپرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر (ورز) باده مست
خنده جام می و زلف گرهگير (چو زنجیر) نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
غزل شماره ۰۲۵
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده (وقت) پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجي چه طرفهاش بشکست
بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشيار و چه مست
از (در) اين رباط دودر چون ضرورت (مقرر، مقدر) است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمیشود بی رنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش میباش
که نيستیست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت میبرند دست به دست
غزل شماره ۰۲۴
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانهکشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يکسره بر هرچه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور آنجا
نااميد از در رحمت مشو ای بادهپرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمنآرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد (یافت)
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست
خيال روی تو در هر طريق همره ماست
نسيم موی (بوی) تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
جمال چهرهی تو حجت موجه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه میگويد
هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوتسرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی (سائلی) حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخنشناس نهای جان من خطا اين جاست
سرم به دنيی و عقبی فرو نمیآيد
تبارک الله از اين فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خستهدل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفتهام ز خيالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز میدارند
که آتشی که نميرد، هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
روزه يک سو شد و عيد آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و میبايد خواست
نوبه (توبه) زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی (شادی) و طرب کردن رندان پيداست (برخاست)
چه ملامت بود (رسد) آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بیخردی وين چه خطاست
بادهنوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست
ما نه رندان (مردان) رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم (بگذاریم) و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم (بگوییم) رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بیعيب کجاست
حافظ از چون و چرا بگذر و می نوش دمی
نزد حکمش چه مجال سخن چون و چراست
ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشقکش عيار کجاست
شب تار (دراز) است و ره وادی ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگوييد (مپرسید) که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامتگر بیکار کجاست
بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش
کان دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می (باده و مطرب و گل) جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهیا (مهنا) نشود يار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان (عزیزان) دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت (صحبت) اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد (بکند) بنيادت
سينهام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
(سوز دل بین که ز بسیاری اشکم دل شمع)
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايان نه غريب است که دلسوز مناند
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
شراب خورده و خوی کرده کی شدی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره مي زد
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردند
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش
هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشويم
نصيبه ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت
و اي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمي پرسي و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند راي صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي
پيداست نگارا که بلند است جنابت
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
دور است سر آب در اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
اي قصر دل افروز که عشرتگه انسي
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت
گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب
گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار
خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب
خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
اي که در زنجير زلفت جاي چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب
مي نمايد عکس مي در رنگ روي مهوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب
گفتم اي شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب
مي دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب
مي چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب
مي وزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم مي ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بسته اند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
اين چنين موسمي عجب باشد
که ببندند ميکده به شتاب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سينه هاي کباب
بر رخ ساقي پري پيکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما
آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت
به که نفروشند مستوري به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبي روي رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي
بو که بويي بشنويم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمي به دوران شما
دل خرابي مي کند دلدار را آگه کنيد
زينهار اي دوستان جان من و جان شما
کي دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذري
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما
اي صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کاي سر حق ناشناسان گوي چوگان شما
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
اي شهنشاه بلنداختر خدا را همتي
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما
مي کند حافظ دعايي بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شکرافشان شما
ساقي به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديده ايم
اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهي قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما
اي باد اگر به گلشن احباب بگذري
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما ز ياد به عمدا چه مي بري
خود آيد آن که ياد نياري ز نام ما
مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستي زمام ما
ترسم که صرفه اي نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکي همي فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
درياي اخضر فلک و کشتي هلال
هستند غرق نعمت حاجي قوام ما
دوش از مسجد سوي ميخانه میشد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون
روي سوي خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفته ست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
رونق عهد شباب است دگر بستان را
مي رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در ميخانه کنم مژگان را
اي که بر مه کشي از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم اين قوم که بر دردکشان مي خندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را
يار مردان خدا باش که در کشتي نوح
هست خاکي که به آبي نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتي خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشي ايوان را
ماه کنعاني من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کني زندان را
حافظا مي خور و رندي کن و خوش باش ولي
دام تزوير مکن چون دگران قرآن را
ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را
ساغر مي بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را
گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمي خواهيم ننگ و نام را
باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداي خود
کس نمي بينم ز خاص و عام را
با دلارامي مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
صبر کن حافظ به سختي روز و شب
عاقبت روزي بيابي کام را
صوفي بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالي مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعني طمع مدار وصال دوام را
اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش
پيرانه سر مکن هنري ننگ و نام را
در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
اي خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام مي است اي صبا برو
وز بنده بندگي برسان شيخ جام را
به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهي ز نظر مران گدا را
ز رقيب ديوسيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را
مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا
دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي
تو از اين چه سود داري که نمي کني مدارا
همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز
که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکي به جاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا
اي صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزي تفقدي کن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوي نيک نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير کن قضا را
آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش کوش و مستي
کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آيينه سکندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود
اي شيخ پاکدامن معذور دار ما را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده اي ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدي نکند طوطي شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل
که پرسشي نکني عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا
مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا همي روي اي دل بدين شتاب کجا
بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اي دوست
قرار چيست صبوري کدام و خواب کجا
الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
به بوي نافه اي کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها
به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل ها
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
Тавсифи сонетхои Хофиз
سلام
نوروز رو به همه تبریک میگم و براتون شادی و سلامتی و معنا آرزو میکنم
موسیقی پایانی گلهای تازه نمرهی ۱۳
لینک خلاصهی رواق
ممنونم از بانی انتشار این اپیزود خنیاگر
اپیزودهای این فصل بعد از ۶ هفته به پادکست راغ منتقل خواهند شد
بانی انتشار این اپیزود صرافی آنلاین بیت میت
با تشکر از شرکت داروسازی دکتر عبیدی
لینک ریمایندر هفتهای ۲ کپسول
ممنونم از شرکت داروسازی دکتر عبیدی که بانی انتشار این اپیزود بودند
این اپیزود به سفارش شرکت داروسازی دکتر عبیدی تهیه شده، برای معرفی مکمل آهن فِروفورتِ دیلی
https://abidipharma.com/wp-content/uploads/2021/11/تقویم-یادآور-مکمل-آهن.ics
سلام
گفتنیها رو در اطلاعیه گفتهم، مهمترینش اینه که ممنونتونم، دوستتون دارم و قراره فعلا در پادکست راغ همراهتون باشم
اولین اپیزود از فصل جدید راغ اولین شنبهی شهریور هزاروچهارصد منتشر میشه
لینک خلاصهی راغ و رواق
تمام لینکهای مرتبط با رواق رو در این لینک خلاصه پیدا میکنید
کلیهی لینکهای مرتبط با رواق رو _از جمله راههای تهیهی اسپینآف دوم_ اینجا در اختیار دارید
سلام
ممنونم که تا اینجا همراه اسپینآف دوم بودید و امیدوارم ترغیب شده باشید برای شنیدن ادامه اسپینآف
(برای تهیهی ادامهی اسپینآف دوم به لینک انتهای همین متن مراجعه بفرمایید)
من تمام تلاشم رو به کار بستم که محتوای خوبی تقدیمتون کنم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید
میدونم خیلیا ترجیح میدن صبر کنن تا تمام قسمتها منتشر بشه و بعد اقدام به شنیدن کنن اما توصیهی من اینه که آهسته و پیوسته شنیدن این محتوا به درک بهترش کمک میکنه
از این به بعد هم هفتهای سه اپیزود در نسخهی پرمیوم منتشر میشه و البته اپیزود نوزدهم همین الان در نسخهی پرمیوم موجوده و اپیزود بیستم چهارشنبه دوازدهم خرداد منتشر میشه طبیعتاً اگر این اپیزود رو در آینده میشنوید این توضیحات به کارتون نمیاد
به زودی طی اطلاعیههایی شیوهی ادامهی کار مجموعهی رواق رو به اطلاعتون میرسونم
بهترین آرزوها رو براتون دارم
کلیهی لینکهای مرتبط با رواق رو از جمله راههای تهیهی اسپینآف دوم اینجا در اختیار دارید
اپیزود آینده یعنی اپیزود هژدهم آخرین اپیزود رایگان اسپینآف دوم خواهد بود
کلیهی لینکهای مرتبط با رواق _از جمله راههای تهیهی اسپینآف دوم_ در این لینک خلاصه موجوده
در این اپیزود کمی با ربکا و استیو آشناتر میشیم و زحمت آنچه گذشت رو هم استیو میکشه
کلیهی لینکهای مرتبط با رواق _از جمله راههای تهیهی اسپینآف دوم_ در این لینک خلاصه موجوده
لینک تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم
موسیقی پایانی یک اجرای اینترنتی و بدون همراهی ساز بوده که سه خط گیتار و سه خط سمپل بهش اضافه شده
اجرای اصلی رو از این لینک میتونید ببینید
تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم
لینکهای تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم
لینکهای تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم
لینکهای تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم
تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم
لینکهای تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم
لینک تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآف دوم در اپیزودهای آینده منتشر خواهد
این اپیزود کمی کوتاه شد چون برای من ملاک تقطیع نقاط عطف داستانه
لینک تهیهی نسخهی پرمیوم در اپیزودهای آینده منتشر خواهد شد
ممنون که همراه اسپینآف دوم هستید
لینک تهیهی نسخهی پرمیوم در اپیزودهای آینده منتشر خواهد شد
لینک تهیهی نسخهی پرمیوم در اپیزودهای آینده منتشر خواهد شد
در این اپیزود یکی دیگه از شخصیتهای محوری وارد داستان میشه
شاید براتون آشنا باشه
سلام
لینک تهیهی نسخهی کامل اسپینآف دوم در اپیزودهای آینده منتشر خواهد شد
سلام
ممنونم از همراهیتون
اسپینآف دوم قراره شنبه صبحها، دوشنبه و چهارشنبه شبها منتشر بشه
امیدوارم بشنوید و دوستش داشته باشید
لینک تهیهی نسخهی پرمیوم در اپیزودهای آینده منتشر خواهد شد
غزل شمارهی ۶۵
موسیقی: مستور و مست، همایون شجریان
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی
راستش روزی که رواق رو شروع کردم حتی نمیدونستم میتونم کتاب رو تموم کنم یا نه ولی شد
همراهی و حمایتهای شما کمکم کرد
فکر نمیکنم کار بزرگی کردهم اما دوستش دارم، شما رو هم
کامنت نوشتن یادتون نره
پس بذارید این پایان اپیزود ۶۶ از پادکست رواق باشه و حالاااا بدرووود
در این اطلاعیه میشنوید
تاریخ پایان انتشار رواق
خبر انتشار اسپینآف دوم
انتشار اپیزود دوم بازی تاجوتخت
در این اپیزود باقی راهکارهای ارضاکنندهی معناخواهی رو از نظر اندیشمندان بررسی میکنیم
این اپیزود آخر نیست ولی کتاب رو به پایانه
گاهی صدای برخورد باران به سقف انباری شنیده میشه که گریزی ازش نبود
در این اپیزود ابزوردی جهان و حس پوچی رو از زاویهی دیگری بررسی میکنیم و آماده میشیم برای نسخهی عملی یالوم
در این اپیزود با روش درمانی دکتر فرانکل آشنا میشیم و بر اولین پلهی جستجوی معنا پا میذاریم
در ضمن راغ ادبی دوم نیمهی بهمن منتشر میشه
در این اپیزود بند دیگر اتصال مرگ و پوچی رو بررسی میکنیم و براتون قصه میگم
از پیامهای دوستان خارج از کشور اینطور به نظر میاد که نگرانن حمایتهای ارزی به دست من نرسه ولی اینطور نیست حساب امن و صاحبش امینه
در این اپیزود کمی با نگاه کامو و سارتر آشنا میشیم و سعی میکنیم با قطع اتصالهای سائق پوچی خلع سلاحش کنیم
لازم میدونم از احوالپرسیهاتون تشکر کنم من خوبِ خوبم و نقاهت عمل آپاندیس به خوبی سپری شد
در این اپیزود از معنای شخصی منفک از معنای کیهانی میشنوید و با چهارمین سازوکار رواننژندانه میشیم
یک پروندهی بالینی رو مرور میکنیم و آماده میشیم برای عطف بحث
در این اپیزود رواننژندیهای سائق پوچی رو مرور میکنیم و با نظرات دکتر فرانکل و سالواتوره مادی آشنا میشیم و نهایتا گریز دیگری به زندگی مردمان قدیم میزنیم سبکی خیالشون رو رمزگشایی میکنیم
در این اپیزود به سازوکارهای تاریخی غلبه بر اضطراب سائق چهارم میپردازیم
از دیدگاه ادیان ابراهیمی و زمینی دربارهی معنا، هدف و ارزش در جهان میشنویم و با یک موسیقی خوب اپیزود رو تموم میکنیم
از اسم این اپیزود نترسید ولی ساده هم از کنارش نگذرید
در اپیزود پنجاهوششم به زندگی تولستوی سرکی میکشیم، یک رباعی از خیام میخوونیم، آقای دکتر فرانکل به جمعمون اضافه میشن و با حسین پناهی به پایان میبریم
در این اپیزود از مفهوم ابزورد و موقعیت انسان در جهان میشنویم
قصهی اول فصل پوچی اینقدر طولانی شد که خودش تبدیل شد به یک اپیزود
سعی کردم تا جایی که میتونم گرههای بحث اپیزودهای آینده رو در دل داستان بگنجونم
نشد تو این اپیزود حالواحوال کنم
دلتنگتون هستم
پس سلام و احوالپرسی بمونه برای اپیزود بعد
تاریخ انتشار فصل جدید رواق
برای شنیدن راغهای دیگه هرجا که رواق رو میشنوید (کستباکس، اپلپادکست، پادبین و...) لطفا راغ رو به انگلیسی جستجو کنید و سابسکرایب بفرمایید
Raq
در این اپیزود دو رابطهی غیراصیل رو میشناسیم و فصل تنهایی رو به پایان میبریم
فکر میکنم لازم باشه بیش از یک بار شنیده بشه و اینجا هم تاکید میکنم بعد از فصل تنهایی خووندن کتاب وقتی نیچه گریست یا شنیدن اسپینآف اول رو توصیه میکنم
تهیهی_اسپینآف_اول_از_خارج_کشور
در این اپیزود به ارتباط رابطهی جنسی و تنهایی اگزیستانسیال میپردازیم
در این اپیزود سراغ سازوکار آمیختگی میریم
حساب پیپل رواق تغییر کرده
آدرس جدیدش اینه
شراب و عیش نهان چیست؟
در این اپیزود سازوکار زیستن در برابر چشم دیگران رو تموم میکنیم
شنبه هشتم شهریور به خاطر تعطیل رسمی رواق منتشر نمیشه اما سهشنبه اپیزود ویژهای منتشر میشه که اطلاعرسانی خواهد شد
در این اپیزود و اپیزودهای آینده سراغ ناهنجاریهای ارتباطی میریم
حمایت_از_خارج_کشور و تهیهی اسپینآف اول
در این اپیزود بحث عشق رو به پایان میبریم
فصل تنهایی تا اینجا خیلی برای خود من سنگین بود و هفتهی آینده رواق منتشر نمیشه تا من کمی استراحت کنم
در این اپیزود پنج رویکرد خُرد به عشق رو میشناسیم
در اپیزود بعد دفتر عشق رو میبندیم و میریم سراغ رواننژندیها
در این اپیزود با آراء اریش فروم آشنا میشیم. دربارهی عشق فعال و منفعل میشنوید و سائق تنهایی رو از دیدگاهی غیر از اگزیستانسیالیسم بررسی میکنیم و در پایان براتون قصه میگم
تولید اپیزود ۴۵ از همهی اپیزودهای پیش از این سختتر بود.
در این اپیزود گریزی به گناه نوع سوم میزنیم و از آرای آبراهام_مازلو برای فهم بهتر عشق عاری از نیاز بهره میبریم.
در این اپیزود از آراء مارتین بوبر و تاثیرش بر روانشناسی و تلقی انسانی از ارتباط میشنوید و تفسیری اگزیستانسیال از یک شعر معروف ارائه میکنم
موسیقی پایانی در کانالتلگرام با جستجوی واژهی ولگا پیدا میشه
تهیهی نسخهی کامل اسپینآف اول
تهیهی نسخهی کامل اسپینآف اول
لینکهای تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآفاول
لینکهای تهیهی نسخهی پرمیوم اسپینآفاول (۴۰اپیزود) برای داخل و خارج کشور
در اپیزود ۳۸ به نگاه کلاسیک روانکاوی و قیاسش با نگرش اگزیستانسیال میپردازیم
PayPalحمایتودریافتاپیزودفرعیازخارج
در اپیزود سیوهفتم از تسامح در رواندرمانی میشنوید و روند پیدایش بینش و درونبینی
حمایتوتهیهاپیزودفرعیازخارجPayPal
در اپیزود سیوششم از درونبینی میشنوید، روح چرخهی بهبود. شما رو با چهار بینشی آشنا میکنم که یالوم اونها رو برای تغییر مهم میدونه. اپیزود۳۶ اپیزود فرعی نداره ولی برای حمایت و تهیهی اپیزودهای فرعی قبلی این لینکها موجوده
حمایتوتهیهاپیزودفرعیازخارجPayPal
در اپیزود ۳۵ از ابعاد فردی دشواری تصمیم و انتخاب میگیم و «منفعت» مستتر در تصمیم، از برای خود کردن تصمیم
در دقیقهی ۱۱:۵۵ واژهی خودآگاه به اشتباه ناخودآگاه گفته شده
حمایتوتهیهاپیزودفرعیازخارجPayPal
در دو اپیزود قبل از سختی تصمیم گفتیم و فرار از تصمیم. در این اپیزود از راههای غلبه بر تصمیمگریزی میشنوید
PayPalحمایتودریافتاپیزودفرعیازخارج
در اپیزود ۳۲ از چرایی پرهیز از تصمیم شنیدید، در اپیزود ۳۳ از چگونگی پرهیز از تصمیم و روشهای احتراز از رنج تصمیم و انتخاب خواهید شنید
PayPalحمایتودریافتاپیزودفرعیازخارج
در اپیزود سیودوم از دشواری تصمیم و انتخاب میگیم و در راه یافتن ریشههای این دشواری تا ژرفای غاری بدوی به ملاقات شیطان میریم، جایی که ریشههای ۴سائق اصلی به هم میرسند
PayPalحمایتودریافتاپیزودفرعیازخارج
در اپیزود ۳۱ سراغ پلههای بعدی چرخهی بهبود میریم و «اراده و عمل» رو تحت عنوان تصمیم بررسی میکنیم و با تقسیمبندی ۵گانهی تصمیم آشنا میشیم و نهایتا با تحلیل مختصری از یک فیلم اپیزود ۳۱ رو به پایان میبریم
لطفا از فیلترشکن استفاده کنید/ در اپیزود ۳۰ به دو سازوکار دفاعی جدید میپردازیم که وظیفهشون تخریب چرخهی بهبوده، چرخهی بهبود که کلی برای ساختنش زحمت کشیده بودیم
در این اپیزود چرخهی بهبود رو با مهندسی معکوس یک پله عقبتر میبریم و با فرمول طلایی آقای پرلز به ابتدای چرخه میرسیم، قدمی که قبل از احساس کردن باید برداشت
در این اپیزود به دنبال ریشههای اراده در اعماقی عمیقتر فرو میریم، عمیق و عمیقتر. از احساس میگیم و نقشش در چرخهی بهبود
در این اپیزود به نقش سه رواندرمانگر در تبیین مفهوم اراده میپردازیم و کشف چرخهی اراده رو آغاز میکنیم
رواق بعد از ۹ هفته برگشت، در حالی که میخواست بعد از ۸ هفته برگرده. باری قراره از «اراده» بشنوید.
در این اپیزود از انواع احساس گناه میگم و احساس گناه اگزیستانسیال. برای مدتی به مرخصی میرم و در فضای مجازی هم حضور کمتری خواهم داشت، اگر دلتون برام تنگ شد اپیزودهای محبوبتون رو باز بشنوید و اگر خواستید ازم حمایت کنید اپیزودهای فرعی رو تهیه کنید
در این اپیزود به جبر و اختیار میپردازیم و از «تجربهی اگزیستانسیال» میگم
در اپیزود ۲۳ به پژوهشهایی میپردازیم که با مسئولیتپذیری و تاثیر اون در بهداشت روان ارتباط داشتن و به «کانون کنترل» میرسیم که پیشتر در اپیزود ۱۰ بهش اشاره شده بود. از همین مدخل ورود میکنیم به «افسردگی» و افسردگی رو با رویکرد مسئولیت تحلیل میکنیم
در این اپیزود بعد از بستن پرونده پرلز، با یک روان درمانگر دیگه و شیوه و ترفندهاش اشنا میشیم و یک شیوه گروه درمانی معروف در امریکای دهه 70 رو بررسی میکنیم
تهیهی اپیزودهای فرعی و حمایت از رواق
در اپیزود ۲۱ با یک روانکاو که روی یالوم تاثیر داشته آشنا میشید و چندتا از ترفندهای رواندرمانیش رو سعی میکنیم یاد بگیریم. به یکی از چالشهای مهم زندگی یعنی ایجاد ارتباط معنادار و دلخواه با والدین از دید پذیرش مسئولیت نگاه میکنیم
تهیهی اپیزودهای فرعی و حمایت از رواق
این اپیزود به مسئولیتِ آغشته به نقش و تاثیر میپردازیم و از «پیشبینی خودبرآورانه» براتون میگم
تهیهی اپیزودهای فرعی و حمایت از رواق
در اپیزود نوزدهم آخرین نوع سازوکار پرهیز از مسئولیت رو معرفی میکنم، توصیههای یالوم به رواندرمانگران رو مرور میکنیم و بعد سراغ مقولهی گروهدرمانی میریم
در اپیزود هجدهم مفهموم مسئولیت رو شفافسازی کردم، با ۲مورد دیگه از سازوکارهای پرهیز از مسئولیت آشنا میشید و با چند مثال بالینی از کتاب و خودم روشنشون میکنم
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در اپیزود هفدهم از «اجتناب از مسئولیت» میگم. تصمیم، پذیرش و رضایت در ادامهی تعریف مسئولیت میاد و با چند مثال بالینی سعی میکنم موضوع رو بیشتر جا بندازم.
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در طول تاریخ چه خونها که به نام آزادی و در راه آزادی ریخته نشده. اما کدوم آزادی؟ آزادییی که ما اینجا ازش حرف میزنیم به اندازهی مرگ میتونه ترسناک باشه. به اپیزود شانزدهم خوش اومدید... حمایت از رواق
حمایت از خارج کشور
با این اپیزود بخش «مرگ» کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال به پایان میرسه
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در این اپیزود روی کتاب متمرکز میشیم. با گروه درمانی یالوم آشنا میشید، شخصیتی که قبلا باهاش آشنا شدید دوباره سروکلهش پیدا میشه. گریزی به یک پادکست خوب میزنیم.
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در این اپیزود با چندتا تلقی ذهنی آشنا میشیم که برخی رویدادهای مهم زندگی رو پیشداوری میکنن. یک سندروم معروف رو که پدر و مادرها دچارش میشن معرفی میکنم، در پایان کمی تقدیر و تشکر داریم و فکر کنم با یه حال خوب این اپیزود تموم بشه، پس تا آخر گوش کنید
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در اپیزود دوازدهم باز هم سراغ نسخهی اگزیستانسیال زندگی میریم و یه دستور دیگه بهش اضافه میکنیم. با وجود به عنوان موهبتی بخشپذیر آشنا میشیم. و در آخر یه ترانهی خاطرهانگیز رو یه جور دیگه میشنویم
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در این اپیزود به کشوری سفر میکنیم که واحد پولش یخه. به زبان درخت حرف میزنیم، یادی از اجداد کوچنشینمون میکنیم، و در آخر شاید با شیههای این دیوانگیها رو پایان بدیم
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
www.t.me/ravaqpod کانال تلگرام پادکست رواق
در اپیزود دهم، با سازوکار دفاعی «ایمان به حامی غیبی» و ورژنهای خُرد اون بیشتر آشنا میشیم. دربارهی ازدواج، اعتیاد نکاتی خواهم گفت و شما رو با فرزند دوقطبی شیطان آشنا میکنم
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در سیاهی قیرگون شب، لابلای شاخههای نمناک جنگل، تنها صدایی که بلندتر از صدای قلبش به گوش میرسید، صدای زوزههای گرگ بود. زوزههایی که گاهی از پشت سر شنیده میشد گاهی از پیشِ رو. فرار ممکن نبود، اما شنیده بود وقتی از گرگ میگریزی بهترین پناهگاه لانهی اوست. در اپیزود نهم پادکست رواق یک ترانه رو تحلیل اگزیستانسیال میکنیم، با زیرشاخههای «خوداستثناپنداری» بیشتر آشنا میشیم، کمی به اینفلوئنسرها میپردازیم، سازوکار دفاعی پادکستشنوها رو معرفی میکنم، راز پنهان شدن در لانهی گرگ رو بهتون میگم و از خودمون میپرسیم «کدام کوزه شکست آن روز؟
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
مُفتش اعظم گفت: من میدانم تو مسیح هستی، اما بعد از شانزده قرن بیخود برگشتی، آنچه تو برای مردم میخواستی، آنها را میترساند. وسوسههای شیطان را که تو نپذیرفتی ما قبول کردهایم
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در این اپیزود اول آنچه تا کنون گفتم رو اجمالا مرور میکنم و بعد با بررسی چند مثال بالینی به دو سازوکار دفاعی مبتنی بر انکار بیشتر میپردازیم. گریز کوتاهی به یکی دیگه از ترسهای وجودی میزنیم و نهایتا با یه موسیقی خاطرهانگیز به پایان میبریم
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
در این اپیزود به آگاهی کودک از هستی و نیستی میپردازیم. بعضی بازیها و ترسهای کودکی رو با نگرش اگزیستانسیال رمزگشایی میکنیم و با ۲ سنگر تاریخی بشر در برابر ترسهای وجودی آشنا میشیم
برای حمایت از پادکست رواق به این نشانی مراجعه کنید
حمایت از خارج کشور
لینکهای مرتبط با رواق
معرفی دلواپسیهای وجودیی
لینکهای_مرتبط_با_رواق
آشنایی اولیه با اروین یالوم و روانکاوی اگزیستانسیال
En liten tjänst av I'm With Friends. Finns även på engelska.