خوانش کتاب تاریخ اسطورهای ایران زمین، شاهنامهی فردوسی، با صدای گرم، گیرا و حماسی شادروان اسماعیل قادرپناه
این خوانش بر اساس شاهنامهی فردوسی نسخهی چاپ مسکو ضبط شده است و طبیعتاً با نسخههای معتبر دیگر همانند نسخهی دکتر جلال خالقی مطلق، دارای مغایرتهایی چه در واژه گزینی، ترتیب ابیات و وجود یا عدم وجود برخی ابیات است.
توجه شود، با احترام به سایر لهجههای فارسی، این خوانش بر اساس لهجهی فارسی معیار ایران (تهرانی) تهیه شده است
با سپاس از سایت یاسین مدیا برای در اختیار گذاشتن این فایلها
The podcast شاهنامهی فردوسی، با خوانش شادروان اسماعیل قادرپناه is created by Esmaeil Ghader Panah (Farshid Rabbani). The podcast and the artwork on this page are embedded on this page using the public podcast feed (RSS).
چو ضحاک شد بر جهان شهریار/بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز/بر آمد بر این روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان/پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویى ارجمند/نهان راستى آشکارا گزند
شده بر بدى دست دیوان دراز/به نیکى نرفتى سخن جز براز
دو پاکیزه از خانهی جمّشید/برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند/سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکى شهرناز/دگر پاک دامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان/بر آن اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویى/بیاموختشان کژى و بدخویى
ندانست جز کژى آموختن/جز از کشتن و غارت و سوختن
از آن پس بر آمد ز ایران خروش/پدید آمد از هر سوى جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید/گسستند پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهی ایزدى/به کژى گرائید و نابخردى
پدید آمد از هر سوى خسروى/یکى نامجویى ز هر پهلوى
سپه کرده و جنگ را ساخته/دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران بر آمد سپاه/سوى تازیان بر گرفتند راه
شنودند کان جا یکى مهترست/پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوى/نهادند یک سر به ضحاک روى
به شاهى بر او آفرین خواندند/ورا شاه ایران زمین خواندند
کى اژدهافش بیامد چو باد/به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکرى/گزین کرد گرد از همه کشورى
سوى تخت جمشید بنهاد روى/چو انگشترى کرد گیتى بر اوى
چو جمشید را بخت شد کندرو/به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلا ه/بزرگى و دیهیم و گنج و سپاه
چو صد سالش اندر جهان کس ندید/بر او نام شاهى و او ناپدید
صدم سال روزى به دریاى چین/پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدها/نیامد به فرجام هم ز او رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ/یکایک ندادش زمانى درنگ
به ارّهش سراسر بدو نیم کرد/جهان را از او پاک بىبیم کرد
شد آن تخت شاهى و آن دستگاه/زمانه ربودش چو بیجاده کاه
از او بیش بر تخت شاهى که بود/بر آن رنج بردن چه آمدش سود
گذشته بر او سالیان هفتصد/پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همه زندگانى دراز/چو گیتى نخواهد گشادنت راز
همى پروراندت با شهد و نوش/جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گویى که گسترد مهر/نخواهد نمودن ببد نیز چهر
بدو شاد باشى و نازى بدوى/همان راز دل را گشایى بدوى
یکى نغز بازى برون آورد/به دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سیر شد زین سراى سپنج/خدایا مرا زود برهان ز رنج
جوانى بر آراست از خویشتن/سخنگوى و بینا دل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روى/نبودش به جز آفرین گفت و گوى
بدو گفت اگر شاه را در خورم/یکى نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش/ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهی پادشا/بدو داد دستور فرمان روا
فراوان نبود آن زمان پرورش/که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپاى/خورشگر بیاورد یک یک به جاى
به خونش بپرورد بر سان شیر/بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند/به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهی خایه دادش نخست/بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و بر او آفرین کرد سخت/مزه یافت خواندش ورا نیک بخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز/که شادان زى اى شاه گردنفراز
که فردات از آن گونه سازم خورش/کز او باشدت سر بسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت/که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید/بسازید و آمد دلى پر امید
شه تازیان چون به نان دست برد/سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره/بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان/خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب/همان سال خورده مى و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد/شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوى/چه خواهى بگو با من اى نیکخوى
خورشگر بدو گفت کاى پادشا/همیشه بزى شاد و فرمان روا
مرا دل سراسر پر از مهر تست/همه توشهی جانم از چهر تست
یکى حاجتستم به نزدیک شاه/و گر چه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوى/ببوسم بدو بر نهم چشم و روى
چو ضحاک بشنید گفتار اوى/نهانى ندانست بازار اوى
بدو گفت دارم من این کام تو/بلندى بگیرد از این نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او/همى بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید/کس اندر جهان این شگفتى ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست/غمى گشت و از هر سوى چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت/سزد گر بمانى بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه/بر آمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند/همه یک به یک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند/مر آن درد را چاره نشناختند
به سان پزشکى پس ابلیس تفت/به فرزانگى نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنى کار بود/بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده بخورد/نباید جز این چاره نیز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش/مگر خود بمیرند از این پرورش
نگر تا که ابلیس از این گفت گوى/چه کرد و چه خواست اندرین جستجوى
مگر تا یکى چاره سازد نهان/که پردخته گردد ز مردم جهان
پسر بد مر او را يكى هوشمند/گرانمايه طهمورث ديو بند
بيامد به تخت پدر بر نشست/به شاهى كمر بر ميان بر ببست
همه موبدان را ز لشكر بخواند/به خوبى چه مايه سخنها براند
چنين گفت كامروز تخت و كلاه/مرا زيبد اين تاج و گنج و سپاه
جهان از بدیها بشويم به راى/پس آنگه كنم درگهى گرد پاى
ز هر جاى كوته كنم دست ديو/كه من بود خواهم جهان را خديو
هر آن چيز كاندر جهان سودمند/كنم آشكارا گشايم ز بند
پس از پشت ميش و بره پشم و موى/بريد و به رشتن نهادند روى
به كوشش از او كرد پوشش به راى/به گستردنى بد هم او رهنماى
ز پويندگان هر چه بد تيز رو/خورش كردشان سبزه و كاه و جو
رمنده ددان را همه بنگريد/سيه گوش و يوز از ميان برگزيد
به چاره بياوردش از دشت و كوه/به بند آمدند آن كه بد زان گروه
ز مرغان مر آن را كه بد نيک تاز/چو باز و چو شاهين گردن فراز
بياورد و آموختنشان گرفت/جهانى بدو مانده اندر شگفت
چو اين كرده شد ماكيان و خروس/كجا بر خروشد گه زخم كوس
بياورد و يکسر به مردم كشيد/نهفته همه سودمندش گزيد
بفرمودشان تا نوازند گرم/نخوانندشان جز به آواز نرم
چنين گفت كاين را ستايش كنيد/جهان آفرين را نيايش كنيد
كه او دادمان بر ددان دستگاه/ستايش مر او را كه بنمود راه
مر او را يكى پاک دستور بود/كه رايش ز كردار بد دور بود
خنيده به هر جاى شهرسپ نام/نزد جز به نيكى به هر جاى گام
همه روز بسته ز خوردن دو لب/به پيش جهاندار بر پاى شب
چنان بر دل هر كسى بود دوست/نماز شب و روزه آيين اوست
سر مايه بُد اختر شاه را/در بسته بد جان بدخواه را
همه راه نيكى نمودى به شاه/همه راستى خواستى پايگاه
چنان شاه پالوده گشت از بدى/كه تابيد از او فرّهی ايزدى
برفت اهرمن را به افسون ببست/چو بر تيز رو بارگى بر نشست
زمان تا زمان زينش بر ساختى/همى گرد گيتیش بر تاختى
چو ديوان بديدند كردار او/كشيدند گردن ز گفتار او
شدند انجمن ديو بسيار مر/كه پردخته مانند از او تاج و فرّ
چو طهمورث آگه شد از كارشان/بر آشفت و بشكست بازارشان
به فرّ جهاندار بستش ميان/به گردن بر آورد گرز گران
همه نرّه ديوان و افسونگران/برفتند جادو سپاهى گران
دمنده سيه ديوشان پيشرو/همى بآسمان بركشيدند غو
جهاندار طهمورث بافرين/بيامد كمر بستهی جنگ و كين
يكايک بياراست با ديو جنگ/نبد جنگشان را فراوان درنگ
از ايشان دو بهره به افسون ببست/دگرشان به گرز گران كرد پست
كشيدندشان خسته و بسته خوار/به جان خواستند آن زمان زينهار
كه ما را مكش تا يكى نو هنر/بياموزى از ما كهت آيد به بر
كى نامور دادشان زينهار/بدان تا نهانى كنند آشكار
چو آزاد گشتند از بند او/بجستند ناچار پيوند او
نبشتن به خسرو بياموختند/دلش را به دانش بر افروختند
نبشتن يكى نه كه نزديک سى/چه رومى چه تازى و چه پارسى
چه سغدى چه چينى و چه پهلوى/ز هر گونهای كآن همى بشنوى
جهاندار سى سال از اين بيشتر/چه گونه پديد آوريدى هنر
برفت و سر آمد بر او روزگار/همه رنج او ماند از او يادگار
چو بشناخت آهنگرى پيشه كرد/از آهنگرى ارّه و تيشه كرد
چو اين كرده شد چارهی آب ساخت/ز دريایها رودها را بتاخت
به جوى و به رود آبها راه كرد/به فرخندگى رنج كوتاه كرد
چراگاه مردم بدان بر فزود/پراگند پس تخم و كشت و درود
برنجيد پس هر كسى نان خويش/بورزيد و بشناخت سامان خويش
بدان ايزدى جاه و فرّ كيان/ز نخچير گور و گوزن ژيان
جدا كرد گاو و خر و گوسفند/به ورز آوريد آنچه بُد سودمند
ز پويندگان هر چه مويش نكوست/بكشت و به سرشان بر آهيخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم/چهارم سمورست كش موى گرم
بر اين گونه از چرم پويندگان/ بپوشيد بالاى گويندگان
برنجيد و گسترد و خورد و سپرد/برفت و به جز نام نيكى نبرد
بسى رنج برد اندر آن روزگار/به افسون و انديشهی بىشمار
چو پيش آمدش روزگار بهى/از او مردرى ماند تخت مهى
زمانه ندادش زمانى درنگ/شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ
نپيوست خواهد جهان با تو مهر/نه نيز آشكارا نمايدت چهر
جهاندار هوشنگ با راى و داد/به جاى نيا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالى چهل/پر از هوش مغز و پر از راى دل
چو بنشست بر جايگاه مهى/چنين گفت بر تخت شاهنشهى
كه بر هفت كشور منم پادشا/جهاندار پيروز و فرمانروا
به فرمان يزدان پيروزگر/به داد و دهش تنگ بستم كمر
و زان پس جهان يکسر آباد كرد/همه روى گيتى پر از داد كرد
نخستين يكى گوهر آمد به چنگ/به آتش ز آهن جدا كرد سنگ
سر مايه كرد آهن آبگون/كز آن سنگ خارا كشيدش برون
خجسته سيامک يكى پور داشت/كه نزد نيا جاه دستور داشت
گرانمايه را نام هوشنگ بود/تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نيا يادگار پدر/نيا پروريده مر او را به بر
نيايش به جاى پسر داشتى/جز او بر كسى چشم نگماشتى
چو بنهاد دل كينه و جنگ را/بخواند آن گرانمايه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو باز گفت/همه رازها برگشاد از نهفت
كه من لشكرى كرد خواهم همى/خروشى برآورد خواهم همى
تو را بود بايد همى پيش رو/كه من رفتنیام تو سالار نو
پرى و پلنگ انجمن كرد و شير/ز درّندگان گرگ و ببر دلير
سپاهى دد و دام و مرغ و پرى/سپهدار پر كين و كنداورى
پس پشت لشكر كيومرث شاه/نبيره به پيش اندرون با سپاه
بيامد سيه ديو با ترس و باک/همى بآسمان بر پراگند خاک
ز هرّاى درندگان چنگ ديو/شده سست از خشم كيهان خديو
به هم بر شكستند هر دو گروه/شدند از دد و دام ديوان ستوه
بيازيد هوشنگ چون شير چنگ/جهان كرد بر ديو نستوه تنگ
كشيدش سراپاى يک سر دوال/سپهبد بُريد آن سر بیهمال
به پاى اندر افگند و بسپرد خوار/دريده بر او چرم و برگشته كار
چو آمد مر آن كينه را خواستار/سر آمد كيومرث را روزگار
برفت و جهان مردرى ماند از اوى/نگر تا كه را نزد او آبروى
جهان فريبنده را گرد كرد/ره سود بنمود و خود مايه خْوَرد
جهان سر به سر چو فسانست و بس/نماند بد و نيک بر هيچ كس
سخن چون به گوش سيامک رسيد/ز كردار بدخواه ديو پليد
دل شاهبچّه برآمد به جوش/سپاه انجمن كرد و بگشاد گوش
بپوشيد تن را به چرم پلنگ/كه جوشن نبود و نه آيين جنگ
پذيره شدش ديو را جنگ جوى/سپه را چو روى اندر آمد به روى
سيامک بيامد برهنه تنا/بر آويخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه ديو سياه/ دوتا اندر آورد بالاى شاه
فكند آن تن شاهزاده به خاک/به چنگال كردش كمرگاه چاک
سيامک به دست خروزان ديو/تبه گشت و ماند انجمن بیخديو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه/ز تيمار گيتى بر او شد سياه
فرود آمد از تخت ويلهَ كنان/زنان بر سر و موى و رخ را كَنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار/دو ديده پر از نم چو ابر بهار
خروشى برآمد ز لشكر به زار/كشيدند صف بر در شهريار
همه جامهها كرده پيروزه رنگ/دو چشم ابر خونين و رخ با درنگ
دد و مرغ و نخچير گشته گروه/برفتند ويله كنان سوى كوه
برفتند با سوگوارى و درد/ز درگاه كى شاه برخاست گرد
نشستند سالى چنين سوگوار/پيام آمد از داور كردگار
درود آوريدش خجسته سروش/كز اين بيش مخروش و باز آر هوش
سپه ساز و بركش به فرمان من/بر آور يكى گرد از آن انجمن
از آن بدكنش ديو روى زمين/بپرداز و پردخته كن دل ز كين
كى نامور سر سوى آسمان/برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترين نام يزدانش را/بخواند و بپالود مژگانش را
و زان پس به كين سيامک شتافت/شب و روز آرام و خفتن نيافت
سخنگوى دهقان چه گويد نخست/كه نام بزرگى به گيتى كه جست
كه بود آن كه ديهيم بر سر نهاد/ندارد كس آن روزگاران به ياد
مگر كز پدر ياد دارد پسر/بگويد تو را يک به يک در به در
كه نام بزرگى كه آورد پيش/ كه را بود از آن برتران پايه بيش
پژوهندهی نامهی باستان/كه از پهلوانان زند داستان
چنين گفت كآيين تخت و كلاه/كيومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب/جهان گشت با فرّ و آيين و آب
بتابيد از آن سان ز برج بره/كه گيتى جوان گشت از آن يک سره
كيومرث شد بر جهان كدخداى/نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
سر بخت و تختش بر آمد به كوه/ پلنگينه پوشيد خود با گروه
از او اندر آمد همى پرورش/كه پوشيدنى نو بد و نو خورش
به گيتى درون سال سى شاه بود/به خوبى چو خورشيد بر گاه بود
همى تافت ز او فرّ شاهنشهى/چو ماه دو هفته ز سرو سهى
دد و دام و هر جانور كش بديد/ز گيتى به نزديک او آرميد
دو تا میشدندى بر تخت او/ از آن بر شده فرّه و بخت او
به رسم نماز آمدنديش پيش/و ز او بر گرفتند آيين خويش
پسر بد مر او را يكى خوبروى/هنرمند و همچون پدر نامجوى
سيامک بدش نام و فرخنده بود/كيومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گريان بدى/ز بيم جداييش بريان بدى
بر آمد بر اين كار يک روزگار/فروزنده شد دولت شهريار
به گيتى نبودش كسى دشمنا/مگر بدكنش ريمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال/همى راى زد تا بباليد بال
يكى بچه بودش چو گرگ سترگ/دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد بر آن ديو بچّه سياه/ز بخت سيامک و زان پايگاه
سپه كرد و نزديک او راه جست/همى تخت و ديهيم كى شاه جست
همى گفت با هر كسى راى خويش/جهان كرد يک سر پر آواى خويش
كيومرث زين خود كى آگاه بود/كه تخت مهى را جز او شاه بود
يكايک بيامد خجسته سروش/به سان پرى پلنگينه پوش
بگفتش ورا زين سخن در به در/كه دشمن چه سازد همى با پدر
جهان آفرين تا جهان آفريد/چون او مرزبانى نيامد پديد
چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج/زمين شد به كردار تابنده عاج
چه گويم كه خورشيد تابان كه بود/كز او در جهان روشنايى فزود
ابوالقاسم آن شاه پيروز بخت/نهاد از بر تاج خورشيد تخت
ز خاور بياراست تا باختر/پديد آمد از فرّ او كان زر
مرا اختر خفته بيدار گشت/به مغز اندر انديشه بسيار گشت
بدانستم آمد زمان سخن/كنون نو شود روزگار كهن
بر انديشهی شهريار زمين/بخفتم شبى لب پر از آفرين
دل من چو نور اندر آن تيره شب/نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان ديد روشن روانم به خواب/كه رخشنده شمعى بر آمد ز آب
همه روى گيتى شب لاژورد/از آن شمع گشتى چو ياقوت زرد
در و دشت بر سان ديبا شدى/يكى تخت پيروزه پيدا شدى
نشسته بر او شهريارى چو ماه/يكى تاج بر سر به جاى كلاه
رده بر كشيده سپاهش دو ميل/به دست چپش هفتصد ژنده پيل
يكى پاک دستور پيشش به پاى/بداد و بدين شاه را رهنماى
مرا خيره گشتى سر از فرّ شاه/و زان ژنده پيلان و چندان سپاه
چو آن چهرهی خسروى ديدمى/ از آن نامداران بپرسيدمى
كه اين چرخ و ماه است يا تاج و گاه/ستاره است پيش اندرش يا سپاه
يكى گفت كاين شاه روم است و هند/ز قنّوج تا پيش درياى سند
به ايران و توران ورا بندهاند/به راى و به فرمان او زندهاند
بياراست روى زمين را به داد/بپردخت از آن تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ/به آبشخور آرد همى ميش و گرگ
ز كشمير تا پيش درياى چين/بر او شهرياران كنند آفرين
چو كودک لب از شير مادر بشست/ز گهواره محمود گويد نخست
نپيچد كسى سر ز فرمان اوى/ نيارد گذشتن ز پيمان اوى
تو نيز آفرين كن كه گويندهای/بدو نام جاويد جويندهای
چو بيدار گشتم بجستم ز جاى/چه مايه شب تيره بودم به پاى
بر آن شهريار آفرين خواندم/نبودم درم جان بر افشاندم
به دل گفتم اين خواب را پاسخ است/كه آواز او بر جهان فرّخ است
بر آن آفرين كو كند آفرين/بر آن بخت بيدار و فرّخ زمين
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار/ هوا پر ز ابر و زمين پر نگار
از ابر اندر آمد به هنگام نم/جهان شد به كردار باغ ارم
به ايران همه خوبى از داد اوست/ كجا هست مردم همه ياد اوست
به بزم اندرون آسمان سخاست/به رزم اندرون تيز چنگ اژدهاست
به تن ژنده پيل و به جان جبرئيل/به كف ابر بهمن به دل رود نيل
سر بخت بدخواه با خشم اوى/چو دينار خوار است بر چشم اوى
نه كند آورى گيرد از باج و گنج/نه دل تيره دارد ز رزم و ز رنج
هر آن كس كه دارد ز پروردگان/از آزاد و از نيکدل بردگان
شهنشاه را سر به دسر دوستوار ** * به فرمان ببسته كمر استوار
نخستين برادرش كهتر به سال/كه در مردمى كس ندارد همال
ز گيتى پرستندهی فرّ و نصر/زيد شاد در سايهی شاه عصر
كسى كش پدر ناصرالدين بود/سر تخت او تاج پروين بود
و ديگر دلاور سپهدار طوس/كه در جنگ بر شير دارد فسوس
ببخشد درم هر چه يابد ز دهر/همى آفرين يابد از دهر بهر
به يزدان بود خلق را رهنماى/سر شاه خواهد كه باشد به جاى
جهان بیىسر و تاج خسرو مباد/هميشه بماناد جاويد و شاد
هميشه تن آباد با تاج و تخت/ز درد و غم آزاد و پيروز بخت
كنون باز گردم به آغاز كار/سوى نامهی نامور شهريار
بدين نامه چون دست كردم دراز/يكى مهترى بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان/خردمند و بيدار و روشن روان
خداوند راى و خداوند شرم/سخن گفتن خوب و آواى نرم
مرا گفت كز من چه بايد همى/كه جانت سخن بر گرايد همى
به چيزى كه باشد مرا دسترس/بكوشم نيازت نيارم به كس
همى داشتم چون يكى تازه سيب/كه از باد نامد به من بر نهيب
به كيوان رسيدم ز خاک نژند/از آن نيکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سيم و زر/كريمى بدو يافته زيب و فر
سراسر جهان پيش او خوار بود/جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن/چو در باغ سرو سهى از چمن
نه ز او زنده بينم نه مرده نشان/به دست نهنگان مردم كشان
دريغ آن كمر بند و آن گردگاه/دريغ آن كیى برز و بالاى شاه
گرفتار ز او دل شده نا اميد/نوان لرز لرزان به كردار بيد
يكى پند آن شاه ياد آوريم/ز كژى روان سوى داد آوريم
مرا گفت كاين نامهی شهريار/گرت گفته آيد به شاهان سپار
بدين نامه من دست بردم فراز/به نام شهنشاه گردنفراز
دل روشن من چو برگشت از اوى/سوى تخت شاه جهان كرد روى
كه اين نامه را دست پيش آورم/ز دفتر به گفتار خويش آورم
بپرسيدم از هر كسى بیشمار/بترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسى/ببايد سپردن به ديگر كسى
و ديگر كه گنجم وفادار نيست/همين رنج را كس خريدار نيست
بر اين گونه يک چند بگذاشتم/سخن را نهفته همى داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود/به جويندگان بر جهان تنگ بود
ز نيكو سخن به چه اندر جهان/به نزد سخن سنج فرّخ مهان
اگر نامدى اين سخن از خداى/نبى كى بدى نزد ما رهنماى
به شهرم يكى مهربان دوست بود/تو گفتى كه با من به يک پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راى تو/به نيكى گرايد همى پاى تو
نبشته من اين نامهی پهلوى/ به پيش تو آرم مگر نغنوى
گشاده زبان و جوانيت هست/سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامهی خسروان بازگوى/بدين جوى نزد مهان آبروى
چو آورد اين نامه نزديک من/بر افروخت اين جان تاريک من
چو از دفتر اين داستانها بسى/همى خواند خواننده بر هر كسى
جهان دل نهاده بدين داستان/همان بخردان نيز و هم راستان
جوانى بيامد گشاده زبان/سخن گفتن خوب و طبع روان
به شعر آرم اين نامه را گفت من/از او شادمان شد دل انجمن
جوانيش را خوى بد يار بود/ابا بد هميشه به پيكار بود
بر او تاختن كرد ناگاه مرگ/نهادش به سر بر يكى تيره ترگ
بدان خوى بد جان شيرين بداد/نبد از جوانيش يک روز شاد
يكايک از او بخت برگشته شد/به دست يكى بنده بر كشته شد
برفت او و اين نامه ناگفته ماند/چنان بخت بيدار او خفته ماند
الهى عفو كن گناه ورا/بيفزاى در حشر جاه ورا
سخن هر چه گويم همه گفتهاند/بر باغ دانش همه رفتهاند
اگر بر درخت برومند جاى/نيابم كه از بر شدن نيست راى
كسى كو شود زير نخل بلند/همان سايه زو باز دارد گزند
توانم مگر پايهای ساختن/بر شاخ آن سرو سايهفكن
كز اين نامور نامهی شهريار/به گيتى بمانم يكى يادگار
تو اين را دروغ و فسانه مدان/به رنگ فسون و بهانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد/دگر بر ره رمز و معنى برد
يكى نامه بود از گه باستان/فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدى/از او بهرهای نزد هر بخردى
يكى پهلوان بود دهقان نژاد/دلير و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندهی روزگار نخست/گذشته سخنها همه باز جست
ز هر كشورى موبدى سالخورد/بياورد كاين نامه را ياد كرد
بپرسيدشان از كيان جهان/و ز آن نامداران فرّخ مهان
كه گيتى به آغاز چون داشتند/كه ايدون به ما خوار بگذاشتند
چه گونه سر آمد به نيک اخترى/بر ايشان همه روز كند آورى
بگفتند پيشش يكايک مهان/ سخنهاى شاهان و گشت جهان
چو بشنيد از ايشان سپهبد سخن/يكى نامور نامه افگند بن
چنين يادگارى شد اندر جهان/بر او آفرين از كهان و مهان
تو را دانش و دين رهاند درست/در رستگارى ببايدت جست
و گر دل نخواهى كه باشد نژند/نخواهى كه دائم بوى مستمند
به گفتار پيغمبرت راه جوى/دل از تيرگیها بدين آب شوى
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى/خداوند امر و خداوند نهى
كه من شهر علمم، علیم در است/درست اين سخن قول پيغمبر است
گواهى دهم كاين سخنها ز اوست/تو گویى دو گوشم پر آواز اوست
على را چنين گفت و ديگر همين/كز ايشان قوى شد به هر گونه دين
نبى آفتاب و صحابان چو ماه/به هم بستهی يک دگر راست راه
منم بندهی اهل بيت نبى/ستايندهی خاک پاى وصى
حكيم اين جهان را چو دريا نهاد/بر انگيخته موج از او تند باد
چو هفتاد كشتى بر او ساخته/همه بادبانها بر افراخته
يكى پهن كشتى به سان عروس/بياراسته همچو چشم خروس
محمّد بدو اندرون با على/همان اهل بيت نبى و ولى
خردمند كز دور دريا بديد/كرانه نه پيدا و بن ناپديد
بدانست كو موج خواهد زدن/كس از غرق بيرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبى و وصى/شوم غرقه دارم دو يار وفی
همانا كه باشد مرا دستگير/خداوند تاج و لوا و سرير
خداوند جوى مى و انگبين/همان چشمهی شير و ماء معين
اگر چشم دارى به ديگر سراى/به نزد نبى و على گير جاى
گرت زين بد آيد گناه من است/چنين است و اين دين و راه من است
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم/چنان دان كه خاک پى حيدرم
دلت گر به راه خطا مايل است/تو را دشمن اندر جهان خود دل است
نباشد جز از بیپدر دشمنش/كه يزدان به آتش بسوزد تنش
هر آن كس كه در جانش بغض علی است/از او زارتر در جهان زار كيست؟!
نگر تا ندارى ببازى جهان/نه بر گردى از نيک پى همرهان
همه نيكيت بايد آغاز كرد/چو با نيکنامان بوى همنورد
از اين در سخن چند رانم همى؟/همانا كرانش ندانم همى
چراغ است مر تيره شب را بسيچ/به بد تا توانى تو هرگز مپيچ
چو سى روز گردش بپيمايدا/شود تيره گيتى بدو روشنا
پديد آيد آنگاه باريک و زرد/چو پشت كسى كو غم عشق خْوَرد
چو بيننده ديدارش از دور ديد/هم اندر زمان او شود ناپديد
دگر شب نمايش كند بيشتر/تو را روشنايى دهد بيشتر
به دو هفته گردد تمام و درست/بدان باز گردد كه بود از نخست
بود هر شبانگاه باريکتر/به خورشيد تابنده نزديکتر
بدينسان نهادش خداوند داد/بود تا بود هم بدين يک نهاد
ز ياقوت سرخ است چرخ كبود/نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندين فروغ و به چندين چراغ/بياراسته چون به نوروز باغ
روان اندر او گوهر دلفروز/كز او روشنايى گرفتست روز
ز خاور بر آيد سوى باختر/نباشد از اين يك روش راستتر
ايا آنكه تو آفتابى همى/چه بودت كه بر من نتابى همى
چو زين بگذرى مردم آمد پديد/شد اين بندها را سراسر كليد
سرش راست بر شد چو سرو بلند/به گفتار، خوب و خرد كار بند
پذيرندهی هوش و راى و خرد/مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگرى اندكى/كه مردم به معنى چه باشد يكى
مگر مردمى خيره خوانى همی/جز اين را نشانى ندانى همی
تو را از دو گيتى برآوردهاند/به چندين ميانچى بپروردهاند
نخستين فطرت پسين شمار/تویى خويشتن را به بازى مدار
شنيدم ز دانا دگرگونه زين/چه دانيم راز جهان آفرين
نگه كن سرانجام خود را ببين/چو كارى بيابى از اين به گزين
به رنج اندر آرى تنت را رواست/كه خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهى كه يابى ز هر بد رها/سر اندر نيارى به دام بلا
نگه كن بدين گنبد تيز گرد/كه درمان از اوی است و ز اوی است درد
نه گشت زمانه بفرسايدش/نه آن رنج و تيمار بگزايدش
نه از جنبش آرام گيرد همى/نه چون ما تباهى پذيرد همى
از او دان فزونى از و هم شمار/بد و نيک نزديک او آشكار
از آغاز بايد كه دانى درست/سر مايهی گوهران از نخست
كه يزدان ز ناچيز چيز آفريد/بدان تا توانایى آرد پديد
سر مايهی گوهران اين چهار/بر آورده بیرنج و بیروزگار
يكى آتشى بر شده تابناک/ميان آب و باد از بر تيره خاک
نخستين كه آتش به جنبش دميد/ز گرميش پس خشكى آمد پديد
و زان پس ز آرام سردى نمود/ز سردى همان باز ترّى فزود
چو اين چهار گوهر به جاى آمدند/ز بهر سپنجى سراى آمدند
گهرها يک اندر دگر ساخته/ز هر گونه گردن بر افراخته
پديد آمد اين گنبد تيز رو/شگفتى نمايندهی نو به نو
ابَر ده و دو هفت شد كدخداى/گرفتند هر يک سزاوار جاى
در بخشش و دادن آمد پديد/ببخشيد دانا چنان چون سزيد
فلکها يک اندر دگر بسته شد/بجنبيد چون كار پيوسته شد
چو دريا و چون كوه و چون دشت و راغ/زمين شد به كردار روشن چراغ
بباليد كوه آبها بر دميد/سر رستنى سوى بالا كشيد
زمين را بلندى نبد جايگاه/يكى مركزى تيره بود و سياه
ستاره بر او بر شگفتى نمود/به خاک اندرون روشنايى فزود
همى بر شد آتش فرود آمد آب/همى گشت گرد زمين آفتاب
گيا رست با چند گونه درخت/به زير اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز اين نيرویى/نپويد چو پويندگان هر سویى
و زان پس چو جنبنده آمد پديد/همه رستنى زير خويش آوريد
خور و خواب و آرام جويد همى/و زان زندگى كام جويد هم
نه گويا زبان و نه جويا خرد/ز خاک و ز خاشا تن پرورد
نداند بد و نيک فرجام كار/نخواهد از او بندگى كردگار
چو دانا توانا بد و دادگر/از ايرا نكرد ايچ پنهان هنر
چنين است فرجام كار جهان/نداند كسى آشكار و نهان
En liten tjänst av I'm With Friends. Finns även på engelska.