حسين عباسي هستم
در اينجا متون قديمي مان را مي خوانم و در آنها كند و كاو مي كنم.
با ايميل زير مي توانيد با من تماس بگيريد:
[email protected]
. این قطعات و برخی قطعات دیگر را در كانال تلگرام من به آدرس زير بيابيد.
https://t.me/kateebehha
The podcast كتيبه is created by Hossein Abbasi. The podcast and the artwork on this page are embedded on this page using the public podcast feed (RSS).
سلطان محمود با قدرخان امیر ترکستان صلح می کند و این او را از ترکستان آسوده خاطر می کند. در بخارا علی تگین، برادرزاده قدرخان، حاکم است و با قبایل ترکمان همدست است. قدرخان به امیر محمود هشدار می دهد که مراقب او و ترکمانان باشد.
امیر رسولی به سلجوق، امیر ترکمانان، می فرستد که چرا به دیدن ما نیامدی. سلجوق پسر خود میکاییل را به پیش محمود می فرستد. محمود او را در بند می کند و با اهلش به قلعه ای می فرستد تا سلجوقیان قصد سرزمینهای او نکنند. در نهایت میکاییل به کمک تنی چند از غلامانش می گریزد ولی در راه می میرد.
بعد داستان فتح سومنات روایت می شود. امیر محمود با لشکری بزرگ به آنجا می رود و بت خانه ها را ویران می کند و بسیار مردم می کشد و غنایمی عظیم بدست می آورد. این فتح به عنوان بزرگترین فتح امیر محمود در تاریخ یاد شده است و غنایمی که از آنجا بدست آوردند امیر محمود را بسیار ثروتمند کرد.
بعد از وزرای امیر محمود یاد می شود. اولی ابوالعباس اسفراینی بود که در دیوان آل سامان هم کار کرده بود و بسیار کارآمد بود. ولی امیر چون او بسیاربزرگ شده است، بر او خرده گرفت تا اینکه بر کنار و حبسش کرد و او در حبس مرد.
وزیر بعدی احمد بن حسن میمندی است که او هم وزیری بزرگ بود ولی "دست او دراز شد" و امیر در نهایت او را برکنار و حبس کرد. او یازده سال در حبس ماند و بعد از مرگ محمود مسعود به او وزارت داد.
در نهایت وزارت به حسنک می رسد که پروردۀ محمود بود. ولی او جوان بود و نمی توانست کارها را پیش ببرد. امیر از وزارت دادن به او پشیمان شد. این همان حسنک وزیر است که در زمان امیر مسعود بردارش کردند.
همای و رشنواد در کوه سرگردانند. خدای عزوجل یک میش کوهی را برای راهنمایی آنها می فرستد و آنها بدون اینکه دیده شوند از کوه بیرون می روند.
به شهر می روند تا به خانۀ یکی از دوستان رشنواد بروند به نام نورشاد که بیاع شهر بود. او آنها را می راند. به خانۀ پاسبانی می روند و او آنها را می پذیرد و بعد به دنبال غذا بیرون می رود.
نورشاد که می فهمد پاسبان به همای و رشنواد پناه داده، مردم محله را گرد می کند تا آنها را بیرون کنند. در آن میان مردی از آن محله به خانۀ پاسبان می رود تا جویای حال شود. این مرد همان دیلمان زرگر است که رشنواد را نجات داده بود. همای و رشنواد را به خانه می برد و اهل خانه را به خدمت آنها می گمارد.
در این قطعه حوادث دوران امیر محمود گفته می شود که برخی از لشکر کشی های او به هندوستان را در بر می گیرد.
بزرگی لشکر محمود در تمامی تواریخ ذکر شده است. همچنین است بزرگی غنایمی که از هندوستان با خود می آورده، و البته کشتارهایی که می کرده است. گفته می شود که لشکر او بالغ بر پنجاه هزار نفر و بیشتر بوده است که همه مجهز و کارآزموده بودند. مقدار طلایی که در سه لشکر کشی ذکر شده در این قطعه از هندوستان آورده شده است که گاهی در قالب بت هایی طلایی بوده است و گاهی در قالب وجه المصالحه. ارقام در حد میلیون مثقال طلا است. میزان نقره ها در حد میلیون من ذکر شده است. و انواع جواهرات و پارچه های قیمتی و هزاران برده و کنیز و چیزهای دیگر.
این غنایم ثروتی عظیم و در پی آن قدرتی بی مانند را برای محمود فراهم کرده بود. او با فرستادن "بیست هزار من بت زرین و پنج بت سیمین" و هدایای دیگر به دربار خلیفۀ بغداد حکومت ایران و هند و چین و ترک را از او گرفت.
در این قطعه همچنین به مصالحۀ امیر محمود با قدرخان حاکم ترکستان هم اشاره می شود که بیهقی هم در تاریخ به آن اشاره کرده است.
داراب و همای و رشنواد در تاریکی کوه پنهان شده اند. همای می گوید به سمت آمل بروند و سپاه جمع کنند. داراب می خواهد یک تنه با سپاه قیصر جنگ کند.
تنۀ درخت را بر گردن می گیرد و در تاریکی به سمت دشمنان می رود.کوه آسای با چهار تن از نام آوران در پایین کوه نشسته اند. داراب به آنها حمله می کند و همه را با ضربت چوب می کشد.
سپاهیان در نهایت راه را بر او می بندند و به قیصر خبر می دهند. قیصر با سپاهش در می رسد و جنگی طولانی در می گیرد.
داراب زخمی و خسته می شود و نمی تواند به نزد همای برگردد.
ناگهان جهان تاریک می شود و باران و یخچه می بارد که عذابی است بر رومیان چرا که "حکمت ایزد عزوجل در آن بود تا هیچکس همای را نتواند گرفتن".
همای و رشنواد در سیاهی شب در کوه پنهان می شوند.
سعید نفیسی قطعاتی را به نقل از مجمع الانساب نقل می کند و می گوید که به احتمال زیاد این قطعات از تاریخ یمینی، یعنی آن بخش از تاریخ بیهقی که به امیر محمود مربوط است، بازنوشته شده است.
امیر محمود در بلخ است و حکومت خراسان و ماوراءالنهر به نام سامانیان است. سبکتگین در غزنین گذشته می شود و پسر او اسماعیل خود را امیر می نامد و بر تخت می نشیند. محمود که ولی عهد است به غزنین می رود و او را بر کنار می کند.
امیر بخارا حکومت خراسان، بجز شهر نیشابور، را به او می دهد. او به نیشابور می رود و آنجا را می گیرد. امیر بخارا به او حمله می کند ولی از او شکست می خورد و این پایان کار سامانیان است.
بعد امیر محمود سیستان را فتح می کند.
جیپال، شاه هند، که قبلاً از سبکتگین شکست خورده است، به او حمله می کند و او هم شکست می خورد.
ایلک خان، پادشاه ترکان، هم به او حمله می کند و شکست می خورد و می گریزد و بالشکری انبوه از ترکان باز می گردد. امیر محمود آن لشکر را هم شکست می دهد.
داستانهای اغراق آمیزی از شکست دادن ترکان و نقشی که یک پیل در جنگ بازی می کند، نقل می شود که چندان به سبک تاریخ نویسی بیهقی نمی ماند.
قیصر بر تخت شاهی ایران نشسته است و داراب و همای در کوه پنهان شده اند. قیصر به دنبال گنجهای همای است. به او می گویند که رشنواد از محل گنجها آگاه است. فرمان می دهد به یافتن رشنواد.
مردی رشنواد را در دخمه ای می یابد و او را می گیرد که به نزد قیصر ببرد. بازرگانی هزار درهم به او می دهد و رشنواد را رها می کند. رشنواد انگشتری خود را به بازرگان می دهد.
رشنواد به کوه می گریزد و به نزد همای و داراب می رود.
لشکریانی که به دنبال رشنوادند به قیصر خبر می دهند که آنکه همای را نجات داده است داراب پسر اردشیر است. قیصر می ترسد و قصد بازگشت به روم دارد. سپاهیانی که به همای خیانت کرده اند برای گرفتن داراب و همای به سوی کوه به راه می افتند.
پندنامه ای روایت می شود که گفته می شود سبکتگین آن برای پسرش امیر محمود نوشته است.
داستان زندگی سبکتگین از زبان او گفته می شود که در ترکستان بوده و به بردگی گرفته می شود و فروخته می شود. آلپتگین او را می خرد و امیری می دهد.
بعد به نکات و دقایق حکمرانی می پردازد. برخی از نکات مطرح شده درس نحوۀ عملی حکمرانی است.
در مورد عاملانی که به شهرها فرستاده می شود توصیه های دقیقی می کند. و می دانیم که دراز دستی و خیانت عاملان از مهمترین اسباب و عوامل فروپاشی حکومتها بوده است و حاکمان می باید نسبت به آن بسیار هوشیار می بوده اند.
همچنین توصیه هایی مهم در بارۀ ابادان داشتن خزانه می کند که "ملک را به مال توان نگاه داشتن و اگر ترا زر و مال و نعمت نباشد، هیچکس فرمان تو نبرد. و مال حاصل نشود الا به عمارت و تدبیر و عقل. و عمارت حاصل نشود الا به عدالت و راستی."
داراب در میان سپاهیان قیصر به ری می رسد. رشنواد او را می یابد و می گوید بیا تا تو را به نزد همای ببرم.
از آن سو، سپاهیان کوه آسای همای گرفته اند و دست بسته و سر برهنه به نزد قیصر می برند. داراب این را می بیند و می خواهد او را نجات دهد. سلاح ندارد. درختی در کنار جویباری می بیند. به قدرت یزدان درخت را بر می کند و از شاخ و برگ آن را می کند و بر گردن می اندازد و با آن سپاه کوه آسای را تارومار می کند و همای را از دست آنها می گیرد. همای که فرزند را می بیند از شوق بیهوش می شود. داراب او را به کوه می برد.
کوه آسای به قیصر خبر می دهد که همای را مردی درربوده است و به کوه برده است. قیصر در می رسد ولی نمی تواند به داراب و همای دست پیدا کند. فرمان می دهد که رشنواد را پیدا کنند.
سعید نفیسی به نقل از مجمع الانساب که که در سال 735 تالیف شده، داستان برآمدن غزنویان را به نقل از تاریخ ناصری روایت می کند.
آغاز کار غزنویان با آلپتگین است که غلامی بوده است در دربار سامانیان و به امیری می رسد. وقتی در دربار بر سر جانشینی اختلاف می افتد، او به سمت غزنین می رود. کم کم کارش بالا می گیرد و لشکر سامانیان و بعد امرای دیگر و نیز لشکر هند را شکست می دهد. بعد او پسرش اسحاق، بلگاتگین، و پیری به امارت می رسند. در این دوران کار غزنویان از رونق می افتد. لشکریان به جمع مال و خوش گذرانی مشغولند.
بعد امرای ترک سبکتگین را به امارت بر می گزینند. او امور را به سامان باز می آورد. نواحی پیرامونی را تصرف می کند و به هندوستان لشکر می کشد و غنایم بسیار می آورد. این آغاز قدرت گرفتن غزنویان است.
از سبک متن و نیز مفاهیم مطرح شده چنین برمی آید که متن در طول زمان دچار تغییراتی شده است. احتمالاً این متن با واسطه هایی از تاریخ ناصری نقل شده و زبان آن هم به مقتضای زمان تغییر کرده است.
داراب به همراهی لشکر مصطلق به سوی ایران به راه می افتد. به شهر شبرقان می رسند. مردم شهر از بیم سپاه قیصر گریخته اند. به داراب خبر می رسد که همای هم گریخته است و به اصفهان و بعد به ری رفته است، و قیصر هم به دنبال او است. داراب مصطلق را شماتت می کند. پسران داراب خمشگین می شوند و بر او می شورند.
داراب دست به دعا برمی دارد و خدا او را از دست پسران مصطلق و لشکر آنها نجات می دهد. بعد به سوی سپاهان به راه می افتد و به همراه سپاهیان قیصر به سمت ری می رود.
امیر ری، کوه آسای، همای را در بند می کند تا به قیصر تسلیم کند.
قطعاتی دیگر که منهاج سراج در طبقات ناصری از تاریخ ناصری نقل کرده، ذکر می شود.
دو روایت، داستان برآمدن سلجوقیان در دوران محمود غزنوی و بعد قدرت گرفتن و پیروزی شان بر غزنویان در دوران مسعود است. این روایتها در تاریخ بیهقی هم ذکر شده است.
داستان دیگر به سفر ملکشاه سلجوقی به مصر و اظهار بندگی به خدای در تختگاه فرعون است. و روایت دیگر هم به ملکشاه و خودداری او از غصب اموال یتیمی از بازماندگان بزرگی است.
داستان دیگری هم نقل شده است که نسب پادشاهان چین را به فریدون می رساند.
داستانهای مربوط به ملکشاه، داستانهای حکمت آموزی هستند که نمونه های آن در ادبیات ما فراوانند و بیشتر آنها وقایع تاریخی نیستند.
داراب به همراه جانوسیار رسول و هرمز گازر-بازرگان به نزد مصطلق، شاه عمان می روند. داراب راست می رود و بر تختی که برای موبد گذاشته اند می نشیند. مصطلق از او می پرسد که تو کیستی. می گوید من دارابم. باید به فرمان همای درآیی وگرنه با تو آن کنم که با شاه پیشین عمان، برادرت قنطرش کردم. مردان مصطلق از ترس پیش نمی آیند.
مصطلق با وزیرانش مشورت می کند. شویر بیک وزیر پیشنهاد می کند که فرمان برداری داراب را بکن و با او به درگاه همای برو. بقیه هم با او موافقند.
فردا مصطلق برای ابراز وفاداری به رباط به دیدن داراب می رود. داراب او را در کنار خود می نشاند و مجلس نشاط و شراب مهیا می کند و همه مردان رباط را مست می کند تا شب فرا می رسد.
نویسنده کتاب را با نقل قطعاتی از "تاریخ ناصری" که بخش اول "جامع التواریخ" بیهقی بوده است، آغاز می کند.
در این قطعه چند داستان روایت می شود از زندگانی سبکتگین، که محمد عوفی به نقل از تارخ ناصری در جوامع الحکایات آورده است.
در داستان اول سبکتگین خوابی می بیند که تعبیر می شود به بدنیا آمدن پسرش محمود و جهانگیری او و نگونسار شدن بتهای بتخانه ای در هند در شب تولد او.
داستان دوم، که در تاریخ بیهقی هم نقل شده، داستان سبکتگین است و گرفتن و رها کردن آهو بچه و خواب پیامبر دیدن که به او وعدۀ پادشاهی می دهد.
در داستان سوم قدرت گرفتن سبکتگین و از غلامی به امارت رسیدن او نقل می شود.
داراب تمام کشتی هایش را با تمام مردان و ثروتش را از دست داده است. اکنون باید جایگاه اسبان را پاک کند و قطعه نانی بگیرد.
مرد رباط بان به او چهار تکه نان می دهد. بازرگانی که او را در آن حال می بیند غلامش را می فرستد تا او را بیاورد و به او نانی بدهد. داراب ابا می کند و نمی رود. با غلام درگیر می شود و او را می کشد. او را می گیرند و به نزد بازرگان می برند.
رسولی در آن رباط است. از احوال می پرسد. در نهایت معلوم می شود که بازرگان همان گازر است که داراب را بزرگ کرده است و اکنون به فرمان همای بدنبال داراب می گردد. رسول هم رسول همای است به نزد مصطلق، شاه عمان و برادر قنطرش، که در عمان مانده است و اجازۀ خروج ندارد.
بازرگان و رسول چون داراب را می شناسند به خدمت او در می آیند و مردان و دارایی خود را در اختیار او می گذارند.
می دانیم که تاریخ بیهقی بسیار بزرگتر از این کتابی است که به ما رسیده است. گفته می شود که اصل آن، به نام جامع الاتواریخ یا تاریخ آل سبکتگین، سی مجلد بوده است. آنچه به دست ما رسیده است، و من در این پادکست خوانده ام، از اواسط مجلد پنجم آغاز می شود و تا اواسط یا اواخر مجلد دهم را در بر می گیرد. بخشهایی از کتاب که زندگی پیشینیان مسعود غزنوی و اواخر عمر او و جانشینان او را شامل می شده، به دست ما نرسیده است. بخشهایی از کتاب که زندگی پدران مسعود غزنوی و اواخر عمر او و جانشینان او را شامل می شده، به دست ما نرسیده است.
استاد سعید نفیسی در این کتاب بخشهایی از کتاب اصلی را که در کتابهای دیگر نقل شده، جمع آوری کرده است.
در این قطعه توصیفی کامل از کتاب اصلی داده می شود و بعد قسمتی از تاریخ بیهق، نوشتۀ امام ابوالحسن بیهقی، در احوال ابوالفضل بیهقی مورخ آورده شده است.
داراب در خواب مادرش را می بیند که آتشی از سوی مغرب به سوی او می آید و اردشیر می آید و تاج را بر سر او می نهد. می فهمد که ایران در خطر است.
حکومت ملکوت را به مهراسب می سپارد و با سه هزار کشتی پر از جواهر و عجایب دریا و خشکی و صد هزار مرد یک چشم به سوی خطرش به راه می افتد. در آنجا، مهطنطسیه، خواهر طمروسیه را به زنی می گیرد و با او و فرزندش و مادر طمروسیه به سوی ایران به راه می افتد. حکومت خطرش را به هرنقالیس می سپارد.
وقتی که به نزدیکی عمان می رسد، به خود غره می شود که بجز من که می تواند سی هزار کشتی به ایران بیاورد. طوفانی بر می خیزد و همۀ کشتی ها را غرق می کند. داراب و فرزندش به همراه زن و مادر او و دایۀ بچه به خشکی می افتند.
به رباطی می روند و رباط دار به او پیشنهادمی دهد در ازای تمیز کردن رباط به او مزد بدهد.
کتاب فارس نامه با ذکر اقوامی که در فارس و سرزمینهای اطراف بودند ادامه می یابد و در نهایت با ذکر خلاصه ای از خراج سرزمینهای فارس به پایان می رسد.
در ذکر اقوام دو نکته چشم گیر است. نخست بالا آمدن و فرو رفتن اقوام مختلف است که به کرات اتفاق می افتد. دوم نوع فعالیت اقتصادی اقوام است. زمین داشتن به معنای اصالت و ثروت بود. وقتی قومی سرکوب می شود و از سرزمینش آواره می شود "به شبانی و گوسپند داری" می افتد و احتمالا بخشی از درآمدش را هم از راهزنی کسب می کند.
در انتها فهرست انواع مالهایی که از فارس و سرزمینهای اطراف کسب می شد آورده شده است. میزان درآمد به ثبات و آرامش بستگی داشته است. متن به نظر تخصصی می رسد و نشان از آگاهی نویسنده به جزئیات امور مالی دولت دارد.
داراب و هرنقالیس به نزد هیکل می روند تا از او بپرسند که طمروسیه را که کشت. لکناد هم با آنها می رود. هیکل به آنها می گوید که طمروسیه را لکناد و زنکلیسا کشته اند. داراب لکناد را در بند می کند.
داراب زنکلیسا را فرا می خواند. او می فهمد و سوار بر کشتی قصد فرار می کند. باد کشتی او را در همان ساحل نگاه می دارد. زنکلیسا پیاده می شود و در مرغزاری می رود. داراب لکناد را رها می کند و او به دنبال دخترش به مرغزار می رود. هر دو به دست ماری کشته می شوند.
داراب امارت خطرش را و سرپرستی فرزندش را به هرنقالیس می دهد و به جزیرۀ ملکوت می رود تا به ایران برود. در ملکوت مهراسب را می یابد.
در این قطعه برخی از قلعه های منطقۀ فارس و حوالی آن شرح داده می شود. مهمترین ویژگی قلعه ها این بوده است که مردمان آن را از حملۀ دیگران در امان می داشته است. آنها را در کوهستانها با معابر دشوار بنا می کرده اند. برخی از این قلعه ها به دلیل داشتن زمین و آب کافی می توانسته اند غذای مردمان را برای مدتهای طولانی تامین کنند. همچنین شورشیان از این قلعه ها برای پناه گرفتن استفاده می کردند.
در ادامه شرحی از راههای مسافرت از شیراز به حوالی اصفهان، یزد، کرمان، خوزستان، و سواحل خلیج فارس در غرب و جنوب شرح داده می شود.
در کانال تلگرامی زیر، نقشه ای که این راهها را نشان می دهد، را گذاشته ام.
طمروسیه سوار به کشتی به خطرش برمی گردد. در راه لکناد و زنکلیسا با کشتی او روبرو می شوند و چون می فهمند که او طمروسیه است، بر او حمله می برند. مردان او را می کشند. زنکلیسا با لگد طمروسیه را که زمان وضع حملش رسیده است می کشد.
داراب در حال برگشت از شکار به بقایای کشتی طمروسیه بر می خورد و او را مرده می یابد در حالی که پسری از او متولد شده است. آنها را به جزیرۀ خطرش می برند و ماتم می دارند. نام پسر را هم داراب می گذارند. بعد به نزد هیکل می روند تا از او از بودنی ها بپرسند.
نگارنده سرگذشت هیکل را می گوید. سرزمینی بود در پشت کوه قاف که موجوداتش همه سنگ بودند ولی به قدرت یزدان سخن می گفتند و زاد و ولد می کردند.در زمان جمشید، سطبقالیس به آن سرزمین رفت و بر یکی از این صورتهای سنگی عشق آورد و او را با خود به آنجا آورد. صورت به اذن خدا مردم را از احوال خبر می دهد.
در این قطعه رودهای مهم فارس و سرزمینهای اطراف فارس، دریاهای آن حوالی و بعد مرغزارها و برخی از قلعه ها شرح داده می شود.
داستان به عقب برمی گردد، به زمانی که عبقرهود عنطوشیه، مادر طمروسیه، را در دریا انداخت. خدای عز و جل جانوری را می فرستد تا عنطوشیه را بگیرد و به سلامت به هیکل ببرد. مادر عنطوشیه خوابی می بیند و با پسرش هرنقالیس در میان می گذارد. با هم به هیکل می روند و عنطوشیه را زنده می یابند و به سلامت به کوشک می آورند.
روزی تعداد زیادی کشتی بر روی دریا پدید می آیند که به سوی جزیرۀ خطرش می آیند. داراب به جزیرۀ خرگوشان رفته است برای شکار جانوری که مثل آدمی است اما سم دارد و شاخی بر سر و گوشهایی مانند گوشهای خر و گوشتش مزۀ گوشت مرغ می دهد!
طمروسیه کشتی ها را می بیند. معلوم می شود که لکناد است به همراه زنکلیسا. آشفته می شود که مبادا داراب هوس کند و به سراغ زنکلیسا برود و او را که هشت ماهه حامله است رها کند. سوار بر کشتی می شود و به سراغ داراب می رود. داراب به او اطمینان می دهد که "ما خویشتن بدو نیالاییم که بدان جهان افریدون با ما خصم گردد، که نیاکان ما پاکان بوده اند ما هم بر طریق ایشان رویم." طمروسیه را با بیست مرد به سوی خطرش روانه می کند.
شهرهای دیگری از فارس تشریح می شود. در این توضیحات، گاهی اشاره هایی به برخی ویژگیهای اجتماعی و اقتصادی و روشهای انجام کارها می شود. مثلاً نحوۀ تهیۀ نوعی پارچۀ خاص در کازرون شرح داده می شود که کیفیت و رنگ آن به واسطۀ املاح نهری که در کنار کازرون است منحصر به فرد بود. گفته می شود که تجارت جامه هایی که از این پارچه ها بافته می شد خیلی پر رونق بود تا اینکه "خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند" و در توضیح این امر اشاره می کند به امیری که "بد سیرتی و ظلم او پوشیده نبود."
همچنین بسیار ذکر می کند که ناحیه ای آبادان بود و خراب شد و یا خراب بود و بعد آبادان شد. آمد و شد امیران و شاهان در این خرابی و آبادانی نقش بزرگی داشته است.
داراب آماده می شود برای اعلان عمومی پادشاهی اش. تخت را می آرایند و درباریان می آیند و می ایستند و داراب با گرزی گران و طمروسیه پوشیده در چادر بر تخت می نشینند.
پیری حکیم از داراب می پرسد که تو کیستی. داراب خود را معرفی می کند. طمروسیه هم چادر بر می دارد و خود را معرفی می کند. درباریان شاد می شوند و بر داراب به شاهی سلام می کنند.
هرنقالیس با سپاهیان وارد شهر می شوند و هرنقالیس مادرش مطرعوشیه را در آغوش می گیرد.
هرنقالیس به گواهی بزرگان و خویشاوندان و مادر مِهین، طمروسیه را به زنی به داراب می دهد.
جشن و سرور برپا می شود و مردم آن شب تا صبح شادی می کنند.
فردا عبقرهود را به سزای اعمالش بر دار می کنند.
شهرها و نواحی کورۀ اردشیر خوره و شاپور خوره تشریح می شود.
سیراف بندری مهم بوده است و مرکز داد و ستد اقلام قیمتی و مالی بسیار از آنجا به دربار خلیفه می رفته است. بعد از دوران دیلمیان امیر کیش بر آنجا حاکم می شود و بازرگانی مختل می شود.
از فیروزآباد به عنوان شهری آباد یاد می شود. گفته می شود که اسکندر نمی تواند آن را تسخیر کند. آب رودی را بر می گرداند و آن منطقه را، که در میان کوهها محاط شده است، تبدیل به دریایی می کند. اردشیر مهندسان را جمع می کند و چاره می خواهد. یکی از مهندسان "زنجیرهای قوی سخت بساخت و میخهاء آهنین هر یکی چند ستونی در آن کوه سخت کرد و کوه را سولاخ می کردند." در نهایت وقتی که آخرین پارۀ کوه را هم سوراخ می کنند، آب آن مهندس و کارکنانش را به خود می برد. در آن محل فیروزآباد ساخته می شود و در میان آن گنبدی بزرگ بنا می شود.
مناطق بیابانی "ایراهستان" که جنوب ایران را شامل می شود تشریح می شود. در مناطقی که آب یافت نمی شود،، مردم در زمین گودالهای عمیق می کنند و درخت خرما را در آن گودالها می کارند تا از آبهای عمقی استفاده کنند.
به کرات گفته می شود که مردم یک ناحیه "سلاح ور" یا "دزد و خون خواره" یا "پیاده رو" و ... هستند. می گوید در برخی مناطق راهزنان از شیوه های مخصوصی برای حفظ غذا استفاده می کنند که بتوانند مسافت های طولانی را بپیمایند.
ملاح نامۀ طمروسیه به داراب می برد و او را از زنده بودن طمروسیه آگاه می کند. بعد او را با بیست مرد جنگی به داخل حصار و به نزد طمروسیه می برد.
عبقرهود در خواب می بیند که شرارۀ آتش از دریا برخاست و او را فروگرفت. می داند که جانش در خطر است. ملاح را خبر می کند تا او را بگریزاند. ملاح او را در کشتی می نشاند و داراب را هم در آن کشتی می نشاند. داراب عبقرهود را می گیرد و در بند می کند.
طمروسیه در کوشک می گردد تا از خویشان خبری بیابند. خواهر و مادربزرگش را می یابد و آنها را از آمدن خود و داراب و گرفتار شدن عبقرهود آگاه می کند.
داراب می رود تا تخت شاهی را باز پس بگیرد.
نویسنده وضعیت شهرها و اعمال و نواحی کورۀ دارابجرد و اردشیر خوره را شرح می دهد.
شهر دارابجرد که آثار آن هنوز هم باقی است، شهری است منسوب به داراب بن بهمن. این شهر به صورت مدور ساخته شده است، یعنی خیابانهای آن شکل دایره ای را دارند حول یک مرکز.
مهمترین شهر کورۀ اردشیر خوره شیراز است که نویسنده شرحی مبسوط در باب آن می دهد و به تاریخ آن هم می پردازد.
در مورد هر شهری از چگونگی تامین آب، سردی و گرمی هوای آن ناحیه، محصولات آن، و میزان آبادانی آن سخن می کوید.
میزان آبادانی هر شهر را از "داشتن جامع و منبر" می توان استنباط کرد. در کتابهای دیگر هم این شاخص برای نشان دادن میزان آبادانی به کار رفته است.
عبقرهود دختر زندانبان را به پندار اینکه طمروسیه است، به همراه خریطینوس و رسولان کشته و سرشان را بر بالای حصار آویخته است و خود را پادشاه خطرش خوانده است.
داراب و هرنقالیس سرهای بریده را می بینند و جامه بر تن می درند. اما هرنقالیس همچنان بر آن است که حصار به دست طمروسیه باز خواهد شد. به داراب می گوید من جامه بر تن دریدم ولی دلم نسوخت. این دختر نمی تواند طمروسیه باشد.
طمروسیه بدنبال راهی است که به داراب پیامی برساند. زندانبان ملاحی را از دوستانش به خانه می آورد تا پیام را برای داراب ببرد. این همان ملاح است که طمروسیه را از آب گرفته بود و نجات داده بود. خوان سالار هم که در رهایی طمروسیه شریک بود، همراه اوست. وعده می کنند که پیغام را به داراب برسانند.
نویسنده سرزمینهای پارس را شرح می دهد. پارس را منطقه ای می داند به طول و عرض صد و پنجاه فرسنگ.
کار کردن با واحدهای قدیمی سخت است چرا که اندازۀ این واحدها بسته به زمان و مکان متفاوت است. ولی با احتساب شش و دو دهم کیلومتر برای هر فرسنگ، که رقمی است که در حال حاضر بیشتر پذیرفته می شود، ابعاد پارس 930 کیلومتر در طول و عرض می شود.
می گوید این منطقه، مربعی است که گوشۀ شمالی آن نزدیک اصفهان است، گوشۀ غربی نزدیک کرمان، گوشۀ جنوبی دریا است در سرزمین کرمان و گوشۀ غربی خوزستان است نزدیک ارجان (بهبهان.) این نواحی در نقشه حدود 600 تا 800 کیلومتر در طول و عرض است.
سرزمین پارس را پنج "کورَت" دارد و در هر کورت شهرها و نواحی است. هر کورت به نام پادشاهی است که آن را بنا نهاده است: اصطخر، درابجرد، اردشیر خوره، شاپور خوره، قباد خوره.
اصطخر بزرگترین آنها است که کیومرث بنا نهاده و از شمال شیراز آغاز می شود و نواحی شمال و شرق را در بر می گیرد. وصفی با جزئیات دارد از شهر اصطخر و تخت جمشید، و از عظمت و بویژه کنده کاری های آن با شگفتی یاد می کند.
عبقرهود که شاه فصطلیقون را به اشتباه کشته است و داراب را قاتل معرفی کرده است، در صدد است که عنطوشیه، زن فصطلیقون را وادار به قتل رسولان داراب کند. هر بار اتفاقی می افتد و این کار عقب می افتد. عبقرهود به زیارت هیکل می رود و می فهمد که رسولان طمروسیه اند و خریطینوس. حیله ای می چیند و عنطوشیه را هم به دریا می اندازد. بعد با بزرگان قوم صحبت می کند تا او را به شاهی بنشانند.
به زندان می رود و به زندانبان می گوید که طمروسیه در زندان است و امشب باید او را بکشیم. زن زندانبان که آگاه می شود، می گوید من طمروسیه را شیر داده و بزرگ کرده ام. قرار می گذارند که آن شب عبقرهود را بکشند.
شب عبقرهود با صد مرد قوی به زندان می رود. زندانبان می داند که نمی تواند او را بکشد. زن زندانبان می گوید، من دختری دارم نابینا و افلیج و بیمار. او را به جای طمروسیه به عبقرهود می دهیم. این کار را می کنند و عبقرهود به اشتباه می افتد و دختر را به همراه خریطینوس می کشد.
نویسنده تاریخ شاهان ایرانی را به پایان رسانده است و اکنون به دوران پس از اسلام می رسد. می گوید نخستین باری که اعراب وارد ایران شدند در زمان عمر بن خطاب بود که والی عرب در بحرین جزیره ای از ایران را گرفت. عمر فرمان به فتح جزایر دیگر داد. بعد سپاه عرب وارد سرزمین پارس شد. به تدریج به ادرشیر خوره در جنوب شیراز آمدند و بعد جنوب غربی ایران به تصرف درآمد. در برخی از این سرزمینها، حاکمان و مردم با اعراب به مصالحه رسیدند و جزیه دادند و امان گرفتند.
با وفات عمر و جانشین شدن عثمان بن عفان، مردم برخی مناطق شورش کردند و به شدت سرکوب شدند. و این شورش و سرکوبها در دوران خلفای بعدی هم ادامه یافت. در نهایت بیشتر مناطق ایران تحت تسلط اعراب درآمد.
نویسنده در ادامه در مورد جد قاضی القضات شیراز در زمان او توضیح می دهد و بعد به جد خودش می پردازد.
فصطلیقون و عبقرهود به زیارت هیکل رفته اند. داراب و هرنقالیس هم به زیارت می روند. وقتی به آنجا می رسند، از کشتیبان فصطلیقون می شنوند که فصطلیقون در آنجا است. صبر می کنند تا صبح شود.
فصطلیقون و عبقرهود در زیارتگاه به کمین می نشینند تا داراب را بزنند. عبقرهود را خواب می رباید. در خواب می بیند که داراب به او حمله کرده است. خنجر می زند و فصطلیقون را می کشد. می گریزد و به حصار خطرش می رود. داراب هم ناامید و ناراحت به لشکرگاهش می رود.
عبقرهود که به دنبال تخت و تاج است، در خطرش می گوید که داراب فصطلیقون را کشته است. او به دنبال کشتن طمروسیه و هرنقالیس است که در خطرش اسیرند. خوابی که عنطوشیه زن فصطلیقون دیده است را وارونه تعبیر می کند و او را بر آن می دارد که هزار و چهار صد مرد از سران خطرش را بکشد.
در این قطعه احوال آخرین پادشاهان ساسانی قبل از فروپاشی ساسانیان شرح داده می شود. آشفتگی احوال ساسانیان در این شرح احوال آشکار است.
شیرویه که پدرش اپرویز را کشته بود، بردارانش را هم می کشد. بعد خود به دست بزرگان فارس و سران لشکر کشته می شود. شاه بعدی را شهربراز، که از سران با نفوذ بود ولی نه از خاندان سلطنتی، می کشد و خود با توطئۀ دختر اپرویز کشته می شود. پادشاهی دیگر شاهان که گاهی طفلی بوده اند و یا باز سر ناچاری و نبودن گزینۀ بهتر به پادشاهی رسیده اند، همگی کوتاه مدت است.
از بلایای طبیعی بخصوص طاعون هم به عنوان دیگر عوامل کاهش قدرت پادشاهی ساسانی یاد می شود.
اعراب هم که مدتی است قدرت گرفته اند و رقیب شاهان ساسانی شده اند، با آمدن اسلام قوت مضاعف یافته اند و به سرزمینهای ساسانی حمله می کنند.
در نهایت هم سپاه ساسانی از سپاه اعراب در قادسیه شکست می خورد. برادر سپاه سالار ساسانیان یزدجرد را به شرق می آورد و به دست ماهویه اصفهبد مرو می سپارد. یزدجرد در نهایت بدست همان اصفهبد کشته می شود و دوران ساسانیان به پایان می رسد.
داراب طمروسیه را که در شمایل مردان است، به کنارۀ دریا برده است تا از راز او سر درآورد که او مرد است تا زن. طمروسیه خود را معرفی می کند. داراب از خوشحالی بیهوش می شود. وقتی بهوش می آید به لشکرگاه می روند و بساط شادمانی می گسترند.
برادر فصطلیقون با هدایا به نزد داراب می آید و پیغام می آورد که تو نمی توانی حصار ما را بگیری. این هدایا را بگیر و بازگرد. داراب او را به زندان می افکند.
طمروسیه در شمایل حاجب داراب در می آید و به همراه خریطینوس به عنوان رسول به دربار پدرش فصطلیقون می رود. در آنجا با گستاخی بر گوشۀ تخت شاهی می نشیند. فصطلیقون هم عصبانی می شود و آن دو را به زندان می افکند.
شب هنگام، فصطلیقون و موبدش به نام عبقرهود به صورت ناشناس به زیارت هیکل سطیقالیس در جزیره ای در میان دریا می روند. در آنجا بتی است پنج هزار ساله که از غایب خبر می دهد.
هرمز پسر انوشیروان از دختر خاقان ترکستان جانشین انوشیروان می شود.
گفته می شود که "رعایا را نیکو داشتی اما بزرگان را و مردم اصیل را نتوانستی دید و پیوسته بزرگان را می کشتی... در مدت پادشاهی سیزده هزار کس را از بزرگان کشته بود." گفته این نکته که شاهی به مردم نیکی کند و بزرگان را بکشد، نکته ای قابل تامل است.
بزرگان به خاقان متوسل می شوند و او به سمت ایران لشکر می کشد. هرمز سپهسالارش، بهرام چوبین، را به جنگ می فرستد و او خاقان را، و بعد پسر او را می کشد. هرمز از بهرام درخواست جنگ بیشتر می کند و او نمی پذیرد. اختلاف بالا می گیرد و به جنگ می کشد. بزرگان هرمز را می گیرند، کور می کنند و به زندان می اندازند.
اپرویز پسر هرمز به شاهی می نشیند و به کشتن پدرش به دست بزرگان راضی می شود. به جنگ بهرام می رود و شکست می خورد. با حیله ای می گریزد و به دربار روم می رود. بهرام چوبین هم به تخت شاهی می نشیند. اپرویز با کمک روم به ایران باز می گردد و بهرام را شکست می دهد. بهرام به ترکستان می گریزد و در آنجا بدست عامل اپرویز کشته می شود.
اپرویز قدرت خود را گسترش می دهد و به اطراف لشکر می فرستد و با روم و اعراب وارد جنگ می شود. همزمان شوکت دربار خود را هم افزایش می دهد. گفته می شود که "دوازده هزار کنیز در سراهاء او بودند". کم کم بدخو و ظالم می شود. بزرگان از ترس جان به پسر او شیرویه روی می آورند و اپرویز را می کشند.
در دوران پادشاهی او پیامبر اسلام به او نامه ای می نویسد و او آن را پاره می کند.
داراب به جزیرۀ خطرش، سرزمین پدر طمروسیه رسیده است. خطرش حصاری دارد غیر قابل نفوذ. خریطینوس حکیم اسطرلاب داشته است و به داراب گفته است که این جزیره به دست زنی بر او گشاده خواهد شد. زنی که فردا به دربار او می آید.
از سوی دیگر طمروسیه و هرنقالیس هم به این جزیره رسیده اند و در پی راهی می گردند که از جنگ جلوگیری کنند. قرار می گذارند که پوشش مردان به دربار داراب بروند و بگویند که طمروسیه پسر پادشاه جزیره است و آمده اند برای صلح.
هرنقالیس و طمروسیه به دربار داراب می روند. داراب مشکوک می شود. آنها را نگاه می دارد تا از سر آنها آگاه شود. خریطینوس اصرار می کند که آنچه گفته است درست است و زنی به دیدار آنها آمده است. روز بعد قرار می شود که داراب طمروسیه را به دریا ببرد و ببیند که او مرد است یا زن. هرنقالیس هم اسطرلاب می افکند و از قرار آنها آگاه می شود.
داراب و طمروسیه سوار بر کشتی راهی دریا می شوند و خریطینوس و هرنقالیس هم به شراب مشغول می شوند.
کسری انوشیروان عادل بر تخت می نشیند. او "قاعدۀ نهاد در آیین پادشاهی و لشکر داری و عدل در میان جهانیان کی مانند آن هیچکس از ملوک فرس ننهاده بود."
از مهمترین کارهای او از میان برداشتن مزدک و پیروان او بود. او به مزدک علاقه نشان می دهد و از او نسختی می خواهد از مردان او تا آنها را به جای حشم خود به مناصب بگمارد. بعد هم میهمانی ای بزرگ ترتیب می دهد و همه مزدکیان را دعوت می کند. در میان میهمانی خود سر مزدک را می برد و مردانش باقی مزدکیان را می کشند.
انوشیروان کارهای دیوانی را سر و سامانی تازه می دهد. وزیر دانشمند او بزرجمهر بود که "اصیل بود و از خاندان ملک". او نظم و ترتیبی به کارهای مملکت می دهد و خراج را سر و سامان می بخشد. نرخهای خراج بر محصولات کشاورزی و مالیات سرانه ذکر می شود.
انوشیروان به روم و بعد به ماوراءالنهر و هند و چین لشکر می کشد و با همه قرارداد صلح می بندد و بر آنها خراج می دهد و قرار می دهد که هر سال به درگاه او بیایند.
ملک یمن به درگاه او می آید برای گرفتن کمک در جنگ با حبشیان. انوشیروان هشتصد مرد از فرزندان ساسانیان را که در زندان بودند آزاد می کند و با سلاح تمام به یمن می فرستد و می گوید اگر پیروز شدید سرزمین یمن از آن شما باشد.
او چهل و هفت سال و هفت ماه حکومت کرد. در زمان حکومت او "مصطفی را صلوات الله علیه ولادت بود و آن روز کی ولادت پیغمبر علیه السلام بود آتش همه آتش کده ها بمرد و دوازده کنگره از ایوان کسری درافتاد و دریاء ساوه خشک شد و چند نوادر پدید آمد."
زنکلیسا داستان خود را روایت می کند. بعد از به آب انداختن طمروسیه، کشتی دچار طوفان می شود و او به جزیره ای می افتد. دو مار-پری او را می بینند و می فهمند که او همان است که طمروسیه، ناجی فرزند آنها از مار-دیو، را به دریا انداخته است. ماران او را به جزیره ای دیگر می برند و او به دست مردی اسیر می شود و در بازار فروخته می شود و در نهایت به نزد هرنقالیس به امانت سپرده می شود. هرنقالیس وعده می دهد که او را به دست داراب برساند.
بعد طمروسیه داستان خود را می گوید. هرنقالیس از شنیدن داستان از هوش می رود. وقتی به هوش می آید می گوید او برادر مادر طمروسیه است و به جستجوی او جهان را می گردد. زنکلیسا به دست و پای او می افتد. طمروسیه می گوید داراب از آن تو، من به نزد پدر و مادرم می روم. دو کنیزک دیگر که زن ملاح و زن خوان سالار زنکلیسا بودند، آزاد می شوند و به خدمت طمروسیه در می آیند.
خبر می رسد که لکناد، پدر زنکلیسا، به آن جزیره می آید. هرنقالیس به زنکلیسا می گوید من تو را به نزد پدرت می برم به شرطی که "به جای ما جفا نکنی." زنکلسیا وقتی به نزد پدر می رسد وعده از یاد می برد و برای یافتن و مجازات طمروسیه و هرنقالیس روانه می شود. حجرۀ آنها را خالی می یابد.
داستان دوران یزدجرد نرم، هرمز بن یزدجرد، پیروز بن یزدجرد، بلاش بن پیروز و قباد بن فیروز گفته می شود.
پیروز بن یزدجرد چهل سال حکومت کرد و در نهایت به مکر در جنگ کشته شد. در دوران او قحطی ای آمد که هفت سال طول کشید. او خراج از مردم برداشت و مالهای بسیار بذل کرد تا مردم در امان مانند. عمارتهای فراوان از او مانده است از جمله پنجاه فرسنگ دیوار به خجند میان ایران و توران.
در دوران قباد مزدک پیدا شد و گفت "این بنی آدم همه از یک پدر و از یک مادرند و مال جهان میان ایشان میراث است اما به فضل قوت و ظلم قومی برمیدارند و دیگران را محروم می گذارند" و "ازین گونه بدعتی نهاد و زنان مردم را و فرزندان ایشانرا مباح کرد بر یکدیگر."
قباد به مذهب مزدک می گرود و کار او بالا می گیرد. بزرگان قباد را زندانی می کنند و برادرش جاماسب را به تخت می نشانند. قباد به کمک خواهرش از زندان فرار می کند و به سمت چین می رود. در راه دختری از آن اصفهبدی را برای چند روز می گیرد. با کمکی که از ترکان می گیرد، پادشاهی را دوباره بدست می آورد.
پدر زنش می آید و می گوید که پسری از او بدنیا آمده است. نام او انوشیروان است. انوشیروان پسری است دارای همه فضایل. با پدر صحبت می کند و نظر او را از مزدک بر می گرداند. قباد که فضل پسر را می بیند پادشاهی را به انوشیروان می دهد.
طمروسیه یکسال در جزیرۀ داراب می ماند. بر فراز کرسی کندرف از خطرها در امان است. روزی کشتی ای به جزیره می آید. در آن کشتی پیری "نخاس" (برده فروش) هست که کنیزانی را برای فروش می برد. مردان برای تماشا به بالای کرسی کندرف می آیند و طمروسیه را می یابند. بر سر مالکیت او دعوا می شود و پیر نخاس کشته می شود. مردان کنیزان او را تقسیم می کنند و طمروسیه با چهار کنیز بدست مردی می افتد از یونان زمین به نام هرنقالیس. آنها به جزیرۀ سکولنجون در یونان می روند.
داراب قصد حمله به جزایر یونان دارد. مردی کنیزی را به نزد هرنقالیس می برد و او را بدو می سپارد تا خود از جزیره بگریزد. طمروسیه کنیزک را می شناسد. او زنکلیسا زن داراب است که او را به آب انداخته بود.
طمروسیه از هرنقالیس می پرسد که "چرا همه روز چیزی می خوانی و با هیچ کنیزکی آسیب نمی زنی؟" هرنقالیس می گوید که او شاگرد افلاطون حکیم است و به توصیۀ او این چنین می کند.
هرنقالیس از کنیزان می خواهد که قصۀ خود را بگویند. یکی از کنیزان عذرا است که از عشقش وامق دور افتاده و اسیر شده است. هرنقالیس او را از بندگی آزاد می کند. بعد از زنکلیسا می خواهد که قصۀ خود را بگوید.
در این قطعه داستان بهرام گور روایت می شود. بهرام در حیره و در دربار مُنذر، امیر عرب" پرورش می یابد. وقتی بزرگ می شود، به دربار پدرش، یزدجرد اثیم، می رود. ولی "آن بدخویی و بدسیرتی از آن پدرش دید، دلش از آن بگرفت" و به حیره باز می گردد.
چون پدرش می میرد، بزرگان فاری می گویند بهرام "آداب فرس نداند" و کسری از فرزندان اردشیر بابک را به تخت می نشانند.
دعوای پادشاهی بین بهرام و کسری به آنجا انجامید که تاج شاهی را در میان دو شیر شرزه گذاشتند و مسابقه دادند که چه کسی آن را می گیرد. بهرام شیرها را می کشد و به شاهی می رسد.
بهرام مشغول خوشگذرانی می شود و امرای اطراف سر به مخالفت بر می آورند. خاقان ترک به تحریک بزرگان فارس قصد حمله به ولایت بهرام می کند
بهرام وانمود می کند که با گروهی از مردان زبده به شکار می رود. او و مردانش در لباس ترکان شبانه به خیمۀ خاقان حمله می کنند و او می کشند. حکام دیگر ولایات فرمان بردار او می شوند.
روزی بهرام به دنبال گوری به باتلاقی می رود و در آن فرو می رود.
طمروسیه داستان زندگی خود را به زنکلیسا می گوید. حسادت زنکلیسا برانگیخته می شود و دستور می دهد که او را در دریا اندازند.
ملاحی او را از دریا می گیرد و پناه می دهد و به او لباسهای مردانه می دهد تا شناخته نشود. مطبخ سالار به کشتی ملاح می آید و او را می شناسد ولی به کسی نمی گوید.
کشتیها به جزیرۀ کندرف می رسند. کندرف نام عوج بن عنق بوده، غولی که در خانۀ آدم بدنیا آمد و تا زمان موسی زیست. او در این جزیره کرسی ای ساخته بود "مقدار ده هزار گز بالا و دو هزار گز پهنا"
زنکلیسا در ابن جزیره طمروسیه را در لباس مردان می بیند ولی به حکم "یزدان پاک جلت قدرته" او را به جای نمی آورد. خوان سالار به او می گوید که این شاگرد ملاح است و گنگ و کر است.
طمروسیه از بیم جان در همان جزیره کندرف پنهان می شود تا کشتیها دور شوند.
داستان شاپوز ذوالاکتاف و جانشینان او در این قطعه روایت می شود.
پدر او زمانی که او در شکم مادرش بود، مرد. تاج را بر بالای تخت مادر او گذاشتند. در زمانی که او کودک بود، دست درازیهای همسایگان به ایران اوج گرفت.
از جمله همسایگان ایران که در این قطعه نام آنها به کرات ذکر می شود، اعراب هستند که قدرت گرفته اند و به ایران حمله می کنند و تا پارس و خوزستان آمده اند. شاپور به آنها حمله می کند و شکست می دهد. گفته می شود که اسیران را می آورد و "هر دو کتف او بهم می کشیدی و سولاخ می کردی و حلقۀ در هر دو سولاخ کتف او می کشیدی"
او اعراب را عقب راند و هر قومی از آنها را در منطقه ای اسکان داد.
بعد در اواخر عمر کنستانتین به روم لشکر کشید که تحت حکومت او مسیحیت را به عنوان دین رسمی برگزیده بود.
شاپور با جانشین کنستانتین جنگ کرد و پیروز شد ومناطق زیادی از سرزمینهای رومیان را تصرف کرد.
مختصری هم از جانشینان شاپور گفته می شود تا پایان حکمرانی یزدجرد اثیم که مردی بود "معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود و زَعِر و بدخوی"
مرد آبی طمروسیه را می رباید و او را به جزیره ای برد. پریان و دیوان در این جزیره در کالبد ماران می زیستند.
طمروسیه در نبرد بین یک مار سیاه و یک مار سپید به مار سپید یاری می رساند که پری بود در قالب مار پر دار. پدر و مادر آن پری به او می گویند که به او یاری می دهند تا از این جزیره بگریزد. دیوان متوجه می شوند و آنها را دنبال می کنند.
طمروسیه به گوشه ای از جزیره می افتد. روزی کشتی های بسیار از آنِ زنکلیسا، زن داراب که به جزیرۀ ملکوت نزد داراب می رود، به جزیره می رسند.
زنکلیسا او را می یابد و ارج می نهد و در پهلوی خود می نشاند و بساط سماع و شراب می گستراند.
زنکلیسا اصرار می کند که طمروسیه داستان خود را بازگوید.
داستان حکمروایی شاپور اول و دیگر پادشاهان ساسانی تا زمان شاپور ذوالاکتاف گفته می شود. از امیری از اعراب یاد می شود که در حوالی تکریت قدرت گرفته بود و شاپور برای فتح قلعۀ او لشکر کشید.
همچنین از ظهور مانی یاد می شود که "اول کسی کی زندقه نهاد او بود و فتنه در عالم پیدا گشت."
مانی به چین رفت و مدتی در آنجا بود. بهرام بن هرمز بن شاپور "از آنجا کی عصبیت او بود در کیش، حیلتها تمام کرد تا مانی زندیق را بدست آورد." ب
هرام مجلس مناظره بین مانی و علمای کیش زردشت بر پا کرد و وقتی "مانی مقهور شد" از او خواست توبه کند. مانی سر باز زد. بهرام فرمان قتل او و هر کس از پیروان او که توبه نکرد را صادر کرد. "بهرام بفرمود تا پوست او بیرون کردند و به کاه بیاگندند. و اول کسی کی پوست او پر کاه کردند مانی زندیق بود."
مهراسب که زن آبی را از دست می دهد، عَمَدی می سازد و از جزیره می گریزد. پس از حوادث بسیار به جزیرۀ ملکوت می رسد با ساکنان یک چشم، هر یک به بلندی بیست گز، سرخ موی و زرد روی با بینیهای کلان و زن و مرد همه برهنه با "میزری بر میان بسته"! شاه جزیره مرده است و او را با توصیۀ حکیم سیطاروش که "شاگرد افلاطون حکیم بود" و می توانست از "اختر بلند" رازها را ببیند، به شاهی می نشانند. مهراسب زن شاه قبلی، که خواهر زنکلیسا زن داراب است، را به زنی می گیرد. وقتی که سیطاروش به خواستۀ مهراسب آینده را از مهراسب می پرسد، مشکلات آغاز می شود.
مهراسب و سیطاروش تا دم مرگ می روند و به حیله ای نجات می یابند. زن و دختر شاه قبلی کشته می شوند. خبر به لکناد و داراب می رسد. با سپاهی به جزیرۀ ملکوت می آیند و مهراسب را می گیرند. "از آنجا که بدبختی مهراسب بود" نام خود را به داراب نگفت! او را در صندوقی در بسته به دریا انداختند و برایش آب و غذایی گذاشتند تا به تدریج بمیرد. داراب هم از آن جزیره خوشش آمد و ساکن آنجا شد.
از پادشاهان کیانیان، خُمانی (هُمای) دختر بهمن بود که نویسنده می گوید در مدت پادشاهی "طریق عدل سپرد" و "لشکری گران به روم فرستاد و رومیان را قهر کرد و دیگر ملوک اطراف منقاد او شدند". بحثی هم در متون قدیمی وجود دارد در مورد اینکه آیا او شوهر کرد یا نه. در برخی متون گفته می شود که با پدرش بهمن ازدواج کرد و دارا حاصل این ازدواج بود. ازدواج خانوادگی در ایران باستان در مقاطعی وجود داشته است.
بعد از خمانی، دارا، و بعد پسر او که اسم او هم دارا بود، پادشاه ایران شد که از اسکندر شکست خورد و کشته شد. به ظالم بودن دارا و وزیرش اشاره می شود.
گفته می شود که اسکندر، که از او به ذوالقرنین یاد می شود که نامی است در قرآن، تمام مناطق شرق تا چین را گرفت. وقتی که مرد، جانشینان او نتوانستند ایران را حفظ کنند.
اشک، که او را پسر دارا می دانند، سران "ملوک طوایف" یعنی طوایفی که بعداً اشکانیان نام گرفتند، را به اتحاد بر علیه جانشنان اسکندر می خواند، با این وعده که هر طایفه ای در امور خود مستقل باشد. اینان پیروز می شوند و سلسلۀ "اشکانیان و اردوانیان" را تاسیس می کنند. گفته می شود که از این قوم آثار زیادی که قابل گفتن باشد باقی نمانده است.
در نهایت، داستان تاسیس سلسلۀ ساسانیان گفته می شود. اردشیر که خود را به ساسان پسر بهمن منسوب می کرد، از پارس خروج کرد و مردم به واسطۀ ظلم ملوک طوایف به او پیوستند. گفته می شود که او اهل فضل و حکیمان را ارج می نهاد.
طمروسیه و مهراسب از اسارت بوزینگان گریخته اند و در ساحل در سوراخی پنهان شده اند. از دور کشتی ای می بینند و از آنها کمک می طلبند. مردان کشتی آنها را سوار می کنند. بوزنگان خبر می شوند و به کشتی حمله می برند. جنگی سخت در می گیرد. مردان کشتی با استفاده از نفت بوزنگان را شکست می دهند. دریا طوفانی می شود و همه در دریا می افتند.
طمروسیه و مهراسب به جزیره ای خوش آب و هوا می افتند خالی از سکنه، و کلبه ای در آنجا می سازند. کم کم "مردمان آبی" از دریا بر می آیند و به کنار آنها می آیند. زنی آبی شیفتۀ مهراسب می شود. مهراسب نیز دلباختۀ او می شود. حیله ای می چینند و زن آبی را می گیرند. خویشان زن آبی به التماس می آیند و گوهر می آورند تا مهراسب او را رها کند. مهراسب راضی می شود و زن آبی را رها می کند ولی شوهر زن آبی او را نمی پذیرد. زن به پیش مهراسب بر می گردد.
روزی طمروسیه در کنار دریا نشسته است که صورتی از آب بر می آید و او را می رباید. مهراسب چهار سال با زن آبی در آن جزیره می ماند و صاحب دو بچه می شود. روزی مادر زن آبی می آید و در گوش او چیزی می گوید و زن با او به دریا فرو می رود. مهراسب نومید و تنها در آن جزیره می ماند.
داستان لهراسب و وشتاسف و بهمن گفته می شود.
لهراسب بارگاه شاهی و دیوان های سلطنتی برای ادارۀ امور را بنا نهاد. او بخت النصر را بفرستاد تا "جهودان را مستاصل گردانید بسبب آنک پیغمبری را بکشتند."
در دوران پادشاهی وشتاسف، دیوانهای شاهی گسترش یافت. "زردشت حکیم" در دوران او آمد و وشتاسف دین او را پذیرفت و آتشکده های متعدد ساخت. داستان جنگ با ترکان و پسرش اسفندیار و روبرویی او با رستم و کشته شدن او هم گفته می شود.
بعد از وشتاسف، پادشاهی به بهمن، پسر اسفندیار می رسد. گفته می شود که "کیرُش" یا همان کورش را او برای فتح بابل فرستاد و گفت که بنی اسرائیل را به جای خود بفرستد. گفته می شود که وقتی مرد، یک پسرش، ساسان، سلطنت را نخواست و پسر دیگرش، دارا، خرد بود و حکومت به دخترش خُمانی (همای) رسید.
طمروسیه و مهراسب به جزیرۀ سرصنوط افتاده اند که بوزینگان آن را تصرف کرده اند. شب که می شود، صدهزار بوزینه از کوه به سوی شهر سرازیر می شود، در حالی که مِهتر آنها بر جانوری مانند گاو سوار است.
طمروسیه و مهراسب وارد کاخی می شوند که در وسط کوشک قرار دارد. مردی را می بینند که به آنها می گوید دوازده سال است که اسیر بوزینگان است و مهتر آنها که ماده است و مردان را دوست دارد، با او "چون زناشوی روزگار می کند" و از او چهار فرزند دارد. مهتر بوزینگان مهراسب را هم در اسارت نگاه می دارد. طمروسیه در چاهی پنهان می شود.
پس از چند ماه، مرد به طمروسیه اظهار عشق می کند. طمروسیه با مهراسب نقشه ای می چینند و می گریزند.
این قطعه با داستان کیکاووس آغاز می شود. گفته می شود که او فرمان داد در بابل بنایی عظیم ساختند و روایتهایی از دلیل این کار ذکر می شود. در تاریخ، به کرات از بنایی بزرگ در بابل یاد شده است و هر تاریخی آن را به شاهی منسوب کرده است.
سیاوش، پسر کیکاووس، با دسیسه چینی زن کیکاووس به ترکستان می رود و در آنجا کشته می شود. پسر او از دختر افراسیاب، کیخسرو، با کمک رستم به ایران آورده می شود.
پس از کیکاووس، حکمرانی به کیخسرو می رسد. در این زمان جنگهای سخت با افراسیاب توصیف می شود. در این جنگها، کشندۀ سیاوش اسیر می شود و به فرمان کیخسرو کشته می شود.
در گزارشی که از سپردن امارت سیستان به رستم داده می شود، گوشه ای از آداب دربار گفته می شود که "هیچکس زهره نداشتی کی بی گوشوار و کمر بندگی در نزدیک پادشاه رفتی و رسم نبودی کی در مجلس پادشاه هیچ کس بنشستی."
طمروسیه و مهراسب از جزیرۀ شاپور بازرگان فرار می کنند و به جزیره ای دیگر می روند. شاپور به همراه فرستادگان حاکم آن جزیره فرا می رسند. مهراسب به فرستادگان می گوید که شاپور طمروسیه را که دختر شاه فصطلیقوس است دزیده و او را زندانی کرده است. آنها هم شاپور را دست و پای بسته به طمروسیه می دهند و او هم شاپور را در دریا می اندازد.
طمروسیه و شاپور سوار بر عمدی می شوند و در دریا روان می شوند. به جزیره ای می رسند که بنایی عظیم در آن است و شهری در وسط آن ساخته شده و بازار و خانه ها در آن است ولی اثری از آدمیان در آن نیست. وارد کوشکی می شوند.
شب فرا می رسد. از بیرون شهر خروشی در می آید. از بام کوشک نگاه می کنند. می بینند که صدها هزار "بوزنه و حمدونه و شیر کپّی" (انواع بوزینه و میمون) از کوه سرازیر شده اند و به سوی شهر می آیند. آنها در جزیرۀ سرصنوط هستند که کیخسرو در آن بناها را ساخته است و الان در تسخیر بوزینگان است.
داستان ضحاک روایت می شود که "سخت ظالم و بد سیرت بود."
نویسنده می گوید که بر دو دوش او دو "سعله بود" و توضیح می دهد که سعله گوشت اضافه است که آدم می تواند آن را حرکت دهد. ضحاک آن را برای ترساندن مردم مار وانمود می کرد ولی این داستان "اصلی نداشت". بعدها این سعله ها به درد آمدند و بر روی آنها مرهم می گذاشتند، که مردم می گفتند مغز جوانانی است که ضحاک می کشد. داستان قیام "کابی" آهنگر را هم روایت می کند.
جزئیاتی از دوران حکومت فریدون و منوچهر و افراسیاب ترک و زَو و گرشاسب که پادشاهان پیشدادی بوده اند، ذکر می شود. در این داستانها، روایتهایی از ابداع علوم و فنون و باغها و قواعد حکمرانی و کندن نهرها و مانند اینها توسط این شاهان ذکر می شود. شاید به نوعی تاریخ پیشرفت علمی و اجتماعی قومی در این این شاهان افسانه ای خلاصه شده است.
داستان آغاز حکومت کیانیان را هم در این قطعه خوانده ام. در این قطعه از پیامبران بنی اسرائیل یاد می شود و گفته می شود که موسی در دوران حکومت منوچهر ظهور کرد.
نویسنده داستان را با دنبال کردن طمروسیه پی می گیرد.
طمروسیه که گمان می برد داراب کشته شده است، سوار بر کشتی شاپور بازرگان می شود تا به جزیرۀ پدرش برود. پس از روزها، کشتی به جزیره ای می رسد به نام نگار. بازرگان به طمروسیه می گوید شیفته او است و می خواهد عمرش را در کنار او سپری کند. طمروسیه او را نمی پذیرد. هفت سال اینگونه سپری می شود.
روزی بازرگان برای خرید هیزم به شهر می رود و از مهراسب پارسی که جزایر دریا را به دنبال داراب و طمروسیه می گردد و با هیزم کشی روزگار می گذراند، هیزم می خرد. مهراسب هیزم را به خانۀ بازرگان می آورد و طمروسیه را می بیند. این دو با طرح نقشه ای مکارانه از چنگ بازرگان می گریزند و سوار بر کشتی به سوی جزیرۀ پدر طمروسیه به راه می افتند.
در این قطعه جزئیات بیشتری از دوران پادشاهی گیومرث، هوشنگ، طهمورث، و جمشید روایت می شود.
این بلخی می گوید که محل زندگی گیومرث اصطخر (شهری در فارس) بوده که خود او بنا کرده است و به روایتی به دباوند بوده است. او هزار سال عمر می کند و همۀ عمرش به "راست کردن احوال جهان و ترتیب جهانیان" مشغول بوده است.
هوشنگ هم در اصطخر بود و در میان آدمیان داوری را بنا نهاد و عدل گسترد. آهن از سنگ به در آورد و ابزار ساخت. به مردم دامداری آموخت. تاج بر سر نهاد و آیین پادشاهی بنیاد نهاد و دزدان و مفسدان را به بیابانها راند.
طهمورث خط پارسی نهاد و بارها بر چهارپایان نهادن و از پشم چهارپایان جامه و فرش ساختن آموخت.
جمشید از آهن و پولاد ابزار ساخت و ابریشم و قز و کتان رشتن و رنگ کردن آموخت و از آن تجملها ساخت. مردم را به چهار طبقه تقسیم کرد: عالمان، جنگجویان، پیشه وران و دیگر اتباع.
از همین چند صفحه می توان اطلاعات ذیقیمتی در مورد زندگی مردمان، که احتمالاً اقوام مهاجر ایرانی و ساکن در منطقۀ فارس بوده اند بدست آورد که از زندگی اولیه شبانی به تدریج به زندگی پیچیدۀ اجتماعی حرکت کرده اند.
داراب به ساحل دریا می رسد و طمروسیه و مهراسب را نمی یابد، غمگین می شود. در کشتی ای که به ساحل بسته شده به خواب می رود. ماهیگیری طناب کشتی را باز می کند و او را به سوی دریا می راند. صبح داراب چشم باز می کند و خود را هزار فرسخ دور از آن جزیره در کنار جزیره ای به نام جزیرۀ عروس می بیند. پیری به او می گوید که طناب کشتی او به "ماهی وال" که "از سر تا دم او صد فرسنگ است" گیر کرده است و این ماهی هر روز صبح به آن جزیره می رود و شب به جزیرۀ عروس باز می گردد. داراب چهار بار با این ماهی رفته و باز گشته، و درمانده شده است و آرزوی مرگ می کند. پیر به او می گوید چاره آسان است: از کشتی پیاده شو!
داراب در آن جزیره که سالی فقط چهل روز آفتاب می گیرد و جزیرۀ آفتاب پرستان هم نامیده می شود، بر سر کوهی می رود و از نذوراتی که مردم برای آفتاب گذاشته اند تغذیه می کند.
پادشاه جزیره خوابی می بیند که تعبیر آن این است که دشمنان به او حمله می کنند و مردی که بر سر کوه است به او کمک می کند و او پادشاهی را به آن مرد می دهد و به او دسته گلی هم می دهد. وزیرش خواب را تعبیر می کند و می گوید معنای دسته گل دادن این است که دخترت را به او می دهی.
به این ترتیب داراب، که گفته می شود الان سی ساله است، پادشاه جزیرۀ عروس می شود و دختر شاه را هم به زنی می گیرد.
در این قطعه فهرست شاهان اشکانی و ساسانی ذکر می شود.
فهرست شاهان اشکانی با آنچه در منابع امروزی از اشکانیان وجود دارد سازگار نیست و از نظر زمانی هم ناسازگاری وجود دارد. مثلاً می دانیم که اشکانیان از حوالی 247 پیش از میلاد قدرت گرفتند و تا زمان تولد مسیح در حدود 20 شاه سلطنت کردند. در این کتاب تولد مسیح در زمان سومین شاه اشکانی ذکر می شود. اطلاعات بسیار کمی از اشکانیان در این کتاب آمده است. بعداً هم که به شرح دوران پادشاهان ایرانی می پردازد، در مورد اشکانیان فقط می گوید "این اشغانیان و اردوانیان را آثاری نبوده است کی از آن باز توان گفت."
بر خلاف اشکانیان، فهرست شاهان ساسانی در این کتاب به آنچه امروزه از شاهان ساسانی می دانیم بسیار نزدیک است و تقریباً تمامی آنها را شامل می شود.
داراب و طمروسیه به جزیره ای افتاده اند از آنِ طنبلوس، برادر آن امیران که داراب کشته بود. طنبلوس به داراب می رسد و از او می پرسد تو کیستی؟ داراب گمان می برد که او را دشنام می دهد. او را می گیرد و در دریا می اندازد.
یاران طنبلوس در می رسند و با داراب جنگ می کنند. شب می شود و مردی به نام مهراسب پارسی به داراب و طمروسیه پناه می دهد.
شاهوی زنگی، پسر طنبلوس، با کمک گرفتن از یک اختربین از محل داراب آگاه می شود و جاسوسی را برای خبر گرفتن می فرستد. داراب جاسوس را می کشد. همان اختربین به داراب و مهراسب می گوید که اختر او بلند است و پادشاه خواهد شد. داراب و مهراسب می خواهند از جزیره فرار کنند. در راه مردمان او را می شناسند و با او به جنگ بر می خیزند.
از آن سو، طمروسیه در کنار دریا منتظر داراب است. بازرگانی با دیدن او عاشق او می شود و به او می گوید که داراب را در شهر کشته اند و می گوید که می تواند او را به جزیرۀ پدرش ببرد. طمروسیه که از داراب ناامید شده سوار بر کشتی بازرگان می شود.
نویسنده از قول اصحاب تواریخ، از جمله طبری، می گوید که شاهان فُرس (که معنی آن را "پارسایان" می داند) چهار طبقه بوده اند: پیشدادیان، کیانیان، اشغانیان، و ساسانیان. پیش از اشکانیان هم برای مدت کوتاهی اسکندر و جانشینان او حکومت کرده اند. روایت او به آنچه در تاریخ طبری آمده است نزدیک است. در این قطعه اسامی شاهان پیشدادی و کیانی ذکر می شود که به دارا ختم می شود.
داستان داراب نامه در مورد پدر این دارا است که مادرش، همای، که در اینجا اسم او خمانی آورده شده، برای مدتی طولانی شاه ایران بوده است.
نویسنده کیومرث را شاه اول می داند و می گوید پارسیان او را معادل آدم می دانند. هوشنگ که طبق روایات فارسی شاه اول است، در اینجا نوۀ سیامک و سیامک نوۀ کیومرث معرفی می شود. همچنین ضحاک را شوهر خواهر جمشید و از اعراب می داند که نسبش به "تاز" نوۀ سیامک می رسد.
برخی از این شاهان را به پیامبران ادیان ابراهیمی هم مرتبط می داند.
داراب و طمروسیه در جزیرۀ آدم خواران در بند هستند . به فرمان شاه زنگیان، خواریق، داراب را به لب دریا می برند. او مست خواب است. شب هنگام، زن خواریق در نهان از کاخ به نزد داراب می رود و چون نمی تواند او را هوشیار کند همانجا در کنار او می خوابد. داراب بیدار می شود و گمان می برد که دیوی در کنارش خفته است. او را در دریا می اندازد و ماهی ای او را فرو می برد.
خواریق با کمک "چاهی از طلسم جمشید" می فهمد که چه اتفاقی افتاده است. فرمان می دهد که داراب و طمروسیه را در "چاه فراموشان" بیفکنند. به حکم خدای و با کمک یک گاو دریایی از این چاه بیرون می آیند و در چشمۀ عافیت تن می شوند و سالم می شوند و با کمک زاهدی سوار بر قایقی فرار می کنند.
در دریا پیری یهودی و دو پسرش آنها را نجات می دهند ولی چون طوفان می شود قصد جان آنها را می کنند. داراب آنها را به دریا می اندازد.
به جزیره ای می رسند که طمروسیه می گوید از آن طنبلوس، برادر قنطرش است و می گوید پیش از آنکه او در رسد باید از آن جزیره فرار کنند.
فارس نامه کتابی است به زبان فارسی که توسط ابن بلخی (نام او در همه جا به همین صورت ذکر شده) در زمان سلطنت محمد بن ملکشاه سلجوقی، هفتمین پادشاه سلجوقیان (سلطنت: 498 تا 511 هجری، 1105 تا 1118 میلادی) نوشته شده است. پدربزگ او در زمان برکیارق به عنوان مستوفی (مامور مالیات) به فارس فرستاده می شود و ابن بلخی با او به فارس می رود و به واسطۀ شغل پدربزرگش با فارس و مردمش و شرایط آب و هوا و تولیداتش آشنا می شود.
محمد بن ملکشاه از او می خواهد تا کتابی بنویسد و شرایط فارس را برای او شرح دهد.
متن کتاب فارسی است، کمی پیچیده تر از متن های فارسی قرون پیشتر مانند تاریخ بیهقی و تاریخ سیستان است. ولی آنچه بسیار متفاوت است استفاده از انواع القاب و عناوین برای پادشاهان است. پنج خط عنوان و لقب در پس و پیش اسم محمد بن ملکشاه می آورد. چیزی که در کتب پیشین دیده نمی شد، (بجز در انتهای تاریخ سیستان در بخشی که بعداً در روزگار سلجوقیان به آن کتاب افزوده شد.)
نویسنده در کرامات فارس متوسل به حدیث نبوی می شود، امری که در تاریخ بخارا و تاریخ سیستان هم دیده می شود. در مورد کرامات فارسیان هم سخن سرایی می کند و برتری آنها را با ذکر آیاتی از قرآن اثبات می کند.
داراب و طمروسیه و بازرگان به دربار سنکرون می روند تا کمانی که از اسفندیار در کوشک او است و کسی نتوانسته است آن را بکشد، آزمون کنند. داراب سه بار کمان را می کشد و از مرگ می رهد و به جای دختر سنکرون چهل تیر که از سام نریمان مانده است می گیرد. همه به سرعت در دریا به راه می افتند.
سنکرون که می فهمد او داراب بوده است گروهی را به دنبال او می فرستد ولی داراب با تیری فرمانده آنها را می کشد.
کشتی راه گم می کند و به جزیره ای می افتد که پادشاهی به نام خواریق با سی هزار مرد آدم خوار در آنند. پادشاه مجلس می آراید و شراب می گرداند تا همه را مست کند. به اشارۀ او یکی یکی غلامان و کنیزان بازرگان را می برند و بریان می کنند و می خورند.
زن خواریق، "زنی سیاه تر از پر زاغ، بالایی چون چنار نیم سوخته، و ..." به مجلس می آید تا این کشتی نشینان را ببیند. در این میان خواریق بصد هزار دل عاشق طمروسیه می شود. فرمان می دهد که بازرگان را به زندان برند و داراب را به لب دریا. طمروسیه را هم داروی بیهوشی می دهند تا وقتی خواریق مست شد به نزد او برود.
در این قطعۀ انتهایی کتاب، راوی شرح رقابت و درگیریهای ملک نصیرالدین و پسرش شاه رکن الدین محمود را روایت می کند. می گوید که "به جهت جمعی از عشایر و قبایل مادر، در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت."
رکن الدین در مناطق پیرامونی می گشت و گاهی هم به سیستان حمله می کرد. یک بار پدرش امارت را به او سپرد و خود به کناری نشست. ولی پشیمان شد و باز درگیری از سر گرفت.
در نهایت قرار شد که رود هیرمند مرزی باشد میان سرزمینهای این دو. رکن الدین منطقۀ نیه (ظاهراً نهبندان کنونی) را مقر خود قرار داد و به آبادانی آن پرداخت.
بعد از مرگ پدر، میان رکن الدین و برادرش که به جای پدر نشسته بود، جنگ و نزاع بر خاست. پس از مدتی هر دو به عهدی که رکن الدین با پدر بسته بود بازگشتند.
این بخش از کتاب هشت سال پس از این قرار میان برادران نوشته شده است چرا که در انتها گفته می شود که "برین قرار مدت هشت سال بگذشت و این ساعت همچنین مقرر می دارند و فرزندان با هم مواصلت کردند و به یک بار مقاومت و معاندت از میان برگرفتند و با هم می گذرانند تا به آخر عمر"!
این قطعه وقایع سالهای 661 تا 695 را در بر می گیرد که دوران حکمرانی ملک نصیر الدین است که در سالهای 657 تا 659 در دربار هولاکو خدمت می کرده است. نصیر الدین با فرمان امارت به سیستان باز می گردد و سالها در این مناطق حکمرانی می کند. بارها با حاکمان مناطق پیرامون و برخی امرای مغول جنگ می کند. از عناوینی که نویسنده برای این حاکم استفاده می کند، مانند "خلد الله ملکه" چنین بر می آید که نویسنده در همان زمان می زیسته است. البته می دانیم که نویسندۀ قسمت آخر تاریخ سیستان همان نویسندۀ بخشهای ابتدایی نیست. تغییر زبان و بخصوص عناوین به کار رفته برای امرا و حاکمان هم مشهود است.
در این قطعه به کرات ذکر می شود که این امیر دست به آباد کردن مناطقی که با حملۀ مغول ویران شده بود، زده است، از جمله آباد کردن جویهای آب برای رساندن آب به مناطق کشاورزی و ساخت قلعه ها و حصارها.
در این قطعه مهمترین حوادث سالهای 489 تا 661 در سیستان به شکل فهرست وار روایت می شود. در این دوران سلاطین سلسلۀ سلجوقی، سلسلۀ غور، خوارزمشاهیان و بعد مغولان در سیستان حکمروایی کردند. همچنین در این دوران به کرات از جنگ با "قرامطه" یاد می شود که به طور اخص به اسماعیلیان اطلاق می شد. این عنوان به عنوان نوعی برچسب الحاد برای گروههای دیگر هم به کار می رفت.
چند بار از حوادث طبیعی مانند سیل و قحطی یاد می شود. همچنین قیمت ارزاق مانند گوشت و گندم و جو در شرایط مختلف از جمله در قطحی ها ذکر می شود که منبع بسیار خوبی برای مقایسۀ قیمتها فراهم می کند.
داراب و طمروسیه در جزیره ای بر بالای درختی درمانده اند و سپاهیان بدنبال ایشان اند. شب طوفانی می آید و سپاهیان را غرق می کند.
داراب و طمروسیه قایقی می سازند و با آن به جزیره ای دیگر می روند که مناره هایی جادویی دارد. داراب در آن مناره ها گرفتار می شود ولی به یاری مرغی که خدای فرستاده بود رهایی می یابد.
جزیرۀ بعدی جزیرۀ سنکرون است. از آنِ پدر آن زنگیان که داراب کشته بود. در آن جزیره پیری را می بینند که داراب قبلاً در صحرای کرمان دیده بود. داراب با آن پیر به شهر می رود تا کمانی بخرد. کمانهایی که به او عرضه می شود برای او کوچک و ضعیف است. قرار می شود که کمان سنکرون را آزمون کند. گفته شده که هر کس آن کمان را بکشد سنکرون دختر خود را به او می دهد.
در ابتدای این قطعه ذکر می شود که در سال 448 در سیستان به نام امیر جغری، برادر طغرل، سلطان سلجوقی، خطبه کردند.
امیر بیغو، که احتمالاً عموی طغرل بود، به طغرل نامه می نویسد و با عتاب به او یادآوری می کند که در زمانی که با هم از آب جیحون گذشتند و غزنویان را شکست دادند، وعده شده بود که سیستان سهم او خواهد بود. طغرل نامه می نویسد و حکم سیستان را به نام او می کند. پسر بیغو نامه را به سیستان به نزد امیر بوالفضل می برد.
از اینجای تاریخ سیستان ساختار متن عوض می شود. حوادث هفده سال یعنی تا سال 465 وجود ندارد. از این به بعد تا پایان کتاب، فقط عناوین برخی حوادث تاریخی مهم به صورت گذرا گفته می شود. ادامۀ متن این قطعه حوادث مهم تا سال 487 از جمله سلطنت ملکشاه سلجوقی و ظهور "قرامطه" ذکر می شود.
پسران کموز، رنک و سهمنک، که مادرشان را عاشق داراب می بینند او را می کشند. طمروسیه از بیم جان با وعدۀ پول و مقام زندانبان را راضی می کند که او و داراب را با کشتی شبانه از شهر بیرون ببرد. آنها به سوی جزیره ای در یونان می روند که پدر طمروسیه با دو خواهر او در آنجایند. در راه به جزیره ای می روند تا استراحت کنند. رنک و سهمنک با مردانشان بدنبال آنها به جزیره می آیند. طمروسیه بر درختی پنهان می شود و داراب با آنها جنگ می کند و چون شب فرا میرسد داراب هم به بالای درخت می روند.
مردان سهمنک آنها را می یابند ولی در همان لحظه خرسی به آنها حمله می کند. در نبرد با خرس رنک و سهمنک کشته می شوند. نفاطان با آتش زدن خرس او را می کشند و به سراغ داراب و طمروسیه می روند که بر بالای درخت پنهانند.
امیر سیستان ابوالفضل نصر بن احمد مولی امیر المومنین است و با مدعیان زیادی از باقی ماندۀ غزنویان تا امرای ترکمان روبرو است. لحن نویسنده وقتی که از این امیر و برادر و خاندان او یاد می کند محترمانه است. احتمالاً متن اصلی، یا حداقل این بخش از متن در روزگار او نوشته شده است. از جمله مدعیان از غلام مودود به نام طغرل (با طغرل، سلطان سلجوقی فرق می کند) یاد می شود که در کتاب از او به بدی یاد می شود. همچنین افرادی از خاندان سلجوقی ذکر می شوند که به کرات به سیستان می رفته اند، گاهی به صلح و گاهی به جنگ. در این قطعه ذکر می شود که در سال 445 هجری در سیستان خطبه به نام طغرل بن میکال کردند، که سلطان سلجوقی بود. در پی نام او از عبارت "ادام الله ملکه" استفاده می شود، که نشان می دهد در این زمان، طغرل سلجوقی زنده بوده و تسلط خود را بر سیستان تثبیت کرده بوده است.
داستان حملۀ لشکری به ناحیه ای و کشتن مردمان و اسیر گرفتن آنها به کرات تکرار می شود.
مصحح ذکر می کند که از این قطعه به بعد لحن کتاب عوض می شود و بخشهای بعدی با سیاق جمله بندی متفاوتی نوشته شده است. جملات زیادی ظاهر می شوند که بیشتر مانند عناوین فصول هستند تا متن تاریخ. شاید نویسنده عناوین را مهیا کرده است تا بعداً متن را بیافزاید و در مواردی متنی اضافه نشده است.
قنطرش سیاف را می خواند و فرمان می دهد که گردن داراب را بزند. کموز که از استادش افلاطون حکیم دربارۀ مردی از خیل کیقباد شنیده است، مخالفت می کند. کار دو برادر بالا می گیرد. کموز دشنه بر می کشد و قنطرش را می کشد.
زن قنطرش، طمروسیه، با غلامان و کنیزان از کوشک بیرون می آیند و کموز را پاره پاره می کنند و داراب را می گیرند و به کوشک می برند و به زندان می افکنند. خبر مرگ کموز را به عنطوسیه، زن کموز، که خواهر طمروسیه است، و فرزندان او می دهند. آنها سوار بر کشتی به سرزمین قنطرش می آیند.
طمروسیه داراب را فرا می خواند تا ببیند او چگونه موجودی است. تا او را می بیند، "به صد هزار دل بر وی عاشق شد. از نیکویی که داراب بود." عنطوسیه هم که به خونخواهی شوی آمده است، با دیدن داراب شوی را فراموش می کند و دلدادۀ داراب می شود.
شب طمروسیه هزار دینار بر می دارد و به سراغ زندانبان می رود و از او می خواهد که داراب را آن شب به او بدهد. همان شب عنطوسیه هم چنین می کند. دو خواهر آن شب با داراب تنها می شوند.
اسم همسر کموز در ابتدا قطنیه ذکر می شود و بعد عوض می شود. اسم پسران کموز هم تغییر می کند.
سیستان تحت حاکمیت مسعود غزنوی است. ولی نیروهای دیگر هم در کارند. گاهی امیری به امارت نصب می شود و چندی بعد عزل و حتی زندانی می شود و بعد رها می شود و دوباره به امارت می رسد. در این میان ابوالفضل نصر بن احمد که به عنوان "مولی امیرالمومنین" یعنی غلام آزاد شده از او یاد می شود، و برادرش بانصر، در سیستان محبوبیت دارند.
در کنار غزنویان، ترکمانان که در دوران امیر مسعود به خراسان آمدند در قدرت ظاهر می شوند. گاهی امیری در سیستان از سرداری از ترکمانان برای غلبه بر رقبا کمک می طلبد.
در این قطعه همچنین از کشته شدن امیر مسعود و به تخت نشستن پسرش مودود یاد می شود.
در تمامی این دوران، هر بار جنگی در می گیرد، ذکر می شود که مردم بسیار از دو طرف کشته شدند و خانه ها غارت شدند. همچنین از قطحی و گرسنگی مکرر مردمان هم صحبت می شود.
داراب در کشتی اسیر کموز است و او را به سوی قنطرش می برند. غلامی به نام بهزاد که از خراسان بود، از ولایت فارس (!) نگهبان او است و افسوس می خورد که او را خواهند کشت. داراب به بهزاد می گوید که او داراب است، پسر همای و اگر بهزاد او را یاری کند، داراب هر چه بخواهد به او می دهد. سربازان کموز به بهزاد بند می دهند تا بند بر پای داراب بزند.
وقتی که کشتی ها به کنارۀ دریا می رسند، قنطرش فرمان می دهد که داراب را به زندان ببرند. بهزاد فرصتی می بیابد و کشتی را به میانۀ دریا می برد و بند از پای داراب می گشاید و به او تیغی می دهد. داراب ملاحان را می کشد و با بهزاد به خشکی در می آید.
مردان قنطرش بر آنها حمله می برند. مردان کموز به فرمان او وارد جنگ نمی شوند. "کمر پیوند" زنگی، و "دیوکی" و "جالبو" به جنگ داراب و بهزاد می آیند. هر دو زخم بر می دارند و اسیر می شوند.
آنها را به پیش قنطرش و کموز می برند.
سیستان تحت حکومت سلطان محمود غزنوی در آمده است. نویسنده می گوید این آغاز "محنت سیستان" بود. سلطان محمود امیری به سیستان می گمارد و خود به هندوستان لشکر می کشد. مدتی از او خبر نمی شود. عیاران سیستان به دور ابوبکر عبدالله، نوۀ امیر خلف از سوی دختر، جمع می شوند و امارت او را می خواهند. بخشهایی از شهر و نواحی اطراف را تسخیر می کنند.
سپاه سلطان محمود می آید و آنها را محاصره می کند و شکست می دهد. حاکمان چندی یکی پس از دیگری برای امارت سیستان گماشته می شوند، و بسیاری از آنها با مردم سیستان به نیکی رفتار نمی کنند، تا اینکه امیری از اهل سیستان بر آنها گمارده می شود و "دولت روی به نیکویی کرد."
سلطان محمود در سال 411 هجری می میرد و سیستان دوباره آشفته می شود. امیر مسعود پس از فروگرفتن برادرش امیر محمد، به امارت می رسد.
در همین چند صفحه کوتاه که از سلطان محمود یاد شده است، حشمت و قدرت او و تسلط او بر امور نمایان است. توصیفات نوعی دیگر به خود گرفته است. "دگر روز بر نشست و به لب پارگین پیرامن حصار همه بگشت و نگاه کرد و تدبیر حرب و حصار ستدن آغاز کرد و منجنیق ها بر نهاد و کورها ببستن فرو گرفت و ..."
داراب زخم خورده و خسته و گرسنه در کنار دریا می رود. و مردان قنطرش به دنبال او. او را می یابند. داراب خود را در آب دریا می اندازد که کم عمق است و به جزیره ای کوچک می رود. سمنداک بدنبال او است. داراب یک استخوان زنخدان ماهی پیدا می کند به اندازۀ صد من. با سمنداک درگیر می شود و او را از پای در می آورد.
برادر سمنداک، گنبدو، به جنگ او می رود و او هم به دست داراب از پای در می آید. مردان قنطرش قصد او می کنند. ناگاه موجی بزرگ از دریا می آید و او را در بر می گیرد. او دست به دعا بر می دارد و از خدا یاری می طلبد. تخته پاره ای پدید می آید و او آن را می گیرد و در دریا شناور می شود.
بعد از دو روز، دریا آرام می شود. روز سوم صد کشتی در دریا پدیدار می شود، متعلق به کموز، برادر قنطرش که به دیدن برادر می رود. داراب را از آب بیرون می آورند. داراب می گوید که او از مردان قنطرش است که در دریا افتاده است. وقتی که به نزدیک ساحل می رسند، حاجب قنطرش به سوی آنها می آید و ماجرای داراب را به آنها می گوید.
در این قطعه پایان حکومت صفاریان بر سیستان گفته می شود.
امیر خلف حاکم سیستان است. پسرش، امیر عمرو، از خراسان به سیستان می آید و پس از مدتی بر پدر می شورد. امیر خلف او را در بند می کند و او در بند می میرد.
پسر دیگر امیر خلف، امیر طاهر است که به سبب شجاعت "شیر باریک" لقب گرفته است و سرزمینهای اطراف را برای او فتح می کند.
روزی امیر خلف با زنان حرم و غلامانی چند به کوه اسپهبد می رود. محمود غزنوی (که از او با عنوان سلطان یاد می شود) در آن حوالی است و می شنود که طاهر آنجا نیست. به سراغ امیر خلف می رود و او را محاصره می کند. با گرفتن صد هزار درهم او را به خود وا می گذارد. امیر خلف این را نتیجۀ کوتاهی طاهر می داند و بر او و سپاهیان خشم می گیرد. طاهر هم از او می ترسد و می گریزد.
بعد از مدتی طاهر باز می گردد و از پدر پوزش می خواهد. پدر نمی پذیرد و این دو وارد جنگ می شوند. پیروزی با طاهر است. امیر خلف در قلعه ای در حصار می شود. طاهر به او پیشنهاد صلح می دهد. او می پذیرد ولی وقتی که پسرش به دیدن او می رود او را به قلعه می کشد و در بند می کند. این آخرین پسر او است و در بند می میرد.
مردم از امیر خلف می ترسند و برخی به طرفداری سلطان محمود بر می خیزند. خبر به محمود می رسد و او با لشکری به سیستان می رود و آنجا را فتح می کند. امیر خلف را با احترام به دربار می آورد و به او اختیار می دهد که با اهل خود به هر جایی که می خواهد برود.
داراب و سمنداک در حال جنگند. داراب با چوب و سمنداک با سنگ. سمنداک سنگی به روی داراب می زند و روی او را خونین می کند. داراب به کوه پناه می برد و در غاری پناه می گیرد. سمنداک و مردانش بدنبال او.
روز دیگر سمنداک غاری که داراب در آن پناه گرفته است را می یابد. داراب را نیرو نمانده است. ناگهان از ته غار فردی او را صدا می کند و او را پناه می دهد. سمنداک و یارانش نمی توانند به آن غار درآیند.
پیری که به او پناه داده است زاهدی است به نام سلیطون که هفتصد سال است در آن غار پروردگار را عبادت می کند. می داند که داراب به دیدن او خواهد آمد و زمان او به سر آمده است. امانتی را که از حضرت آدم به او رسیده و ماهیان دریا برایش حفظ کرده اند از دریا می گیرد و به داراب می دهد و خود راهی سراندیب می شود تا بر مزار حضرت آدم جان بسپارد.
داراب که ارزش امانت را نمی داند آنها را به آب می اندازد.
داراب خسته و ناتوان راهی آبادی می شود.
داراب از دور سپاه بزرگ قنطرش را می بیند که به جنگ او می آیند. داراب رزه اسفندیار را پوشیده بود کلاهخود جمشید را بر سر داشت که نسل به نسل به او رسیده بود. اولین کسی که به جنگ او می آید سمندون زنگی است، برادر قنطرش است، هشتاد ساله، یکی از شش فرزند مردی سیصد ساله که دویست سال است در صومعه ای عبادت می کند. سمندون رنگی چون قیر دارد و لبی چون گُردۀ شتر و از مادر سپید موی زاده شده. دوازده گز بلندی دارد و جوشن و خودی از پوست ماهی پوشیده که تیر بر او کارگر نیست. سوار بر شتر با چوبی به وزن صد و بیست من به جنگ داراب آمده است.
داراب او را با تیری که به زیر بغلش می زند از میان بر می دارد و چوب او را بر می دارد.
بعد از او سمندون به جنگ داراب می آید که پیاده و با سنگ جنگ می کند. "اسب او را انداخته بود و مغزش به زیان آمده بود، ولی مرد مبارز بود و با زور". او چوب سمندون را از داراب می گیرد و اسب داراب را با دست بر دست زدن و داد و فریاد می ترساند و دم اسب را می گیرد و لشکر را فرا می خواند به گرفتن داراب. چوب را بالا می برد تا بر سر داراب بزند.
خلف، آخرین امیر صفاریان، سیستان را در اختیار دارد. رقیب او امیر حسین بن طاهر است که او هم از خاندان صفاریان است. خلف از شهر بیرون می رود و حسین به شهر وارد می شود. خلف او را محاصره می کند و لی به فرمان امیر خراسان، که نوح بن منطور سامانی، است او را رها می کند. حسین باسپاه فراوان بر می گردد و این بار امیر خلف در را می بندد و در حصار می شود. این حصار سه سال طول می کشد و امیر خلف در این مدت ضربات زیادی بر سپاه خراسان وارد می کند و سرداران بسیاری را می کشد. حسین از سبکتکین یاری می خواهد ولی خلف او را منصرف می کند. در نهایت خلف از حصار بیرون می رود و حصاری خالی را برای حسین به جا می گذارد و سپاهیان او را دچار قحطی می کند.
در نهایت هر دو می فهمند که قادر به حذف دیگری نیستند. با همدیگر صلح کردند و از در دوستی درآمدند. امیری بر امیر خلف استوار شد.
او مدتی دراز حکومت کرد و "بساط عدل بگسترید و جامۀ لشکری بر طاق نهاد و سَلَب علما و فقها پوشید".
هنوز وقت پادشاهی داراب نرسیده است. داراب از نزد همای بیرون می رود.
از پارس و کرمان می گذرد و به عمان می رسد که پادشاهی به نام قنطرش در آن حکومت می کند. او و دو پسرش برای شکار بیرون آمده اند. پسرانش گورخری را دنبال می کنند و گورخر به سمت داراب می آید. داراب آن را می گیرد و بعد رها می کند. پسران شاه به او حمله می برند. داراب یکی را می کشد و دیگری را دست قطع می کند.
قنطرش به دنبال داراب می آید تا ببیند چه کسی فرزندان او را چنین کرده است. داراب که زره اسفندیار و اردشیر را پوشیده و تیر بر او کارگر نیست، او را اسیر می کند. او به کمک غلامی می گریزد و فردا با سپاهی عظیم به مقابله با داراب می آید. داراب سرهای کشتگان را بر گردن اسیران می آویزد و آنها را به سمت سپاه قنطرش می راند.
قنطرش می پرسد که او کیست و چه می خواهد. جواب می شنود که او حاجب همای است و آمده است تا عمان را به زیر فرمان همای در آورد.
غلامان امیر بو جعفر او را در مجلس شراب می کشند. امیر خَلَف، پسرش، با یاری برخی از امیران و غلامان به تخت می نشیند.
فردی به نام طاهرِ بوعلی که مادرش از خاندان لیث بود و امیر فراه بود از سوی امیر سامانی، در این زمان نقش بزرگی بازی می کند. امیر خلف سیستان را به او می سپرد و به سفر حج می رود.
امیر طاهر شیوۀ داد و عدل پیش می گیرد. مردمان در دوران او به آسایش می رسند. نویسنده داستانی از حضور طاهر در دربار امیر سامانی و اعتباری که او در آن دربار داشت ذکر می کند.
امیر خلف از حج به دربار امیر سامانی می رود و حکم سیستان را می گیرد. به سیستان می رود و با طاهر وارد جنگ می شود (درست معلوم نیست که اختلاف طاهر و خلف چرا ایجاد می شود).
طاهر می میرد و امارت به فرزندش حسین می رسد. امیر خلف با او وارد جنگ می شود و پیروز می شود.
داراب را به فرمان دستور برای کشتن می برند و همای بیهوش است و خبر ندارد. ضحاک او را به معدنی می برد در "سهمگین جایی" و به فردی دستور می دهد که سر او از تنش جدا کند. داراب روی به آسمان می کند و از پرودگار کمک می خواهد. بادی سهمگین بر می خیزد و ناگهان اژدهایی بر می آید و او را نجات می دهد. مردان ضحاک می گریزند.
همای که خبر می شود، به آن معدن می رود و داراب را می رهاند. آن شب اردشیر، پدر داراب، و اسفندیار، جد داراب، را به خواب می بیند. اسفندیار او را ملامت می کند به جهت کاری که با داراب کرده است. اردشیر ابتدا تاج از سر همای بر می دارد و بر سر داراب می گذارد. وقتی که اسفندیار دور می شود دوباره تاج را بر سر همای می گذارد.
می داند که داراب هم همین خواب را دیده است. داراب را فرا می خواند و تمامی ماجرای تولد و به آب انداختن او را به او می گوید. داراب می داند که هنوز وقت پادشاهی او نرسیده است.
مردان همای معجزۀ نجات داراب را منکر می شود و خواهان کشتن داراب هستند. همای دستور می دهد که گردن داراب را بزنند. به فرمان خدای تیغ بر گردن او کارگر نمی شود. قرار می شود که داراب از آن سرزمین برود.
این قطعه، بخش سوم خلاصۀ کتاب زیر است:
"مقدمه ای بر مذهب بین النهرین باستانی" نوشتۀ تامی اشنایدر
An Introduction to Ancient Mesopotamian Religion, by: Tammy J. Schneider, 2011
نویسنده استاد مطالعات مذهبی در دانشگاه کلارمونت کالیفرنیا است.
در این قسمت، فصول هفتم تا یازدهم خلاصه شده اند که بررسی کارگزاران مذهبی، متون، مراسم، شاهان، و نتیجه گیری را در بر دارد.
این قطعه، بخش دوم خلاصۀ کتاب زیر است:
"مقدمه ای بر مذهب بین النهرین باستانی" نوشتۀ تامی اشنایدر
An Introduction to Ancient Mesopotamian Religion, by: Tammy J. Schneider, 2011
نویسنده استاد مطالعات مذهبی در دانشگاه کلارمونت کالیفرنیا است.
در این قسمت، فصول چهارم تا ششم خلاصه شده اند که بررسی افسانه ها، خدایان، و معابد را در بر دارد.
این قطعه، بخش اول خلاصۀ کتاب زیر است:
"مقدمه ای بر مذهب بین النهرین باستانی" نوشتۀ تامی اشنایدر
An Introduction to Ancient Mesopotamian Religion, by: Tammy J. Schneider, 2011
نویسنده استاد مطالعات مذهبی در دانشگاه کلارمونت کالیفرنیا است.
در این قسمت، فصول اول تا سوم خلاصه شده اند که مقدمه، ابزارهای مطالعۀ مذهب بین النهرین باستانی، و مروری بر تاریخ این منطقه را در بر دارد.
ابوجعفر، امیر سیستان، رسولی به دربار ماکان، امیر دیلمیان در ری می فرستد. ماکان در حال مستی ریش رسول را می تراشد، بعد به خود می آید و از او عذر می خواهد و او را اعزاز و اکرام می کند و نگاه می دارد تا ریشش دوباره درآید. ابو جعفر که این را می شنود، با لشکر کوچکی به ری می رود و ماکان را می گیرد و به دربار خودش می برد و با او همان کار را می کند!
امیر خراسان، نصر بن احمد سامانی، که این را می شنود، ابوجعفر را می ستاید. رودکی که در دربار امیر بوده، قصیده ای مشهور می سراید در مدح امیر خراسان و ابوجعفر. مطلع قصیده این است:
مادر می را بکرد باید قربان، بچه او را گرفت و کرد به زندان.
ابوجعفر برای رودکی ده هزار دینار می فرستد.
همای دستور داده است تا امیر مردو که داراب را پسر خود معرفی کرده، به درگاهش برود. از او در باب داراب می پرسد و او تمامی داستان را می گوید. همای می فهمد که داراب همان پسر اوست که به آب انداخته است، ولی نمی تواند این راز را آشکار کند از ترس اینکه مردمان او را "استوار ندارند."
مجلس بزم می آرایند. در میانۀ مجلس، داراب بر می خیزد و به نزد مادرش می رود و او را می بوسد. غوغایی بزرگ بر می خیزد و بزرگان دربار قصد جان داراب می کنند. ضحاک با شمشیر به سوی او می رود. امیر مردو در میان می آید و به ضرب شمشیر ضحاک دو نیم می شود. داراب ترکش دانی که در کنارش است را به سوی ضحام می اندازد. ترکش دان به سر موبد بزرگ، جمهرون، می خورد و او را می کشد.
به اشارۀ همای در شراب داراب داروی بیهوشی می ریزند و او را بیهوش در بند می کنند.
شب فرا می رسد. همای در خواب می بیند که داراب سوار بر پیلی سیاه که از خزطومش آتش می جهد، به سوی او می آید و او را به خرطوم می گیرد. داراب به پیل می گوید او را رها کند.
فردا درباریان به همای هشدار می دهند که بر علیه او قیام خواهند کرد مگر اینکه داراب را به آنها بدهد تا بکشند. همای از بیم از دست دادن پادشاهی داراب را به آنها می دهد. در دیدار آخر، داراب به همای می گوید من تو را از دست پیل نجات دادم و تو قصد کشتن من را داری. گفته می شود که "خواب هر دو برابر آمد.". همای بیهوش می شود و نمی تواند استمداد داراب را بشنود.
در انتهای قرن چهارم سیستان همچنان عرصۀ رقابت گروههای مختلف است، از نمایندگان خلیفه تا امیران فرستاده شده از سوی سامانیان و امیران محلی و عیاران و غلامان سابق که به درجۀ امیری رسیده اند. به کرات افراد با هم متحد می شوند و بعد بر علیه هم با دیگری متحد می شوند.
آخرین امیر از "یعقوبیان"، ابوحفص، یکی از نواده های عمرو لیث بود که به دست احمد بن اسماعیل اسیر شد و به سمرقند فرستاده شد و در آن زمان به صورت ناشناس در بغداد به سر می برد.
در این میان مردم سیستان به ابو جعفر میل کردند که جد بزرگش با پدربزرگ یعقوب برادر بود و مادرش، سیده بانو، نوۀ عمرو لیث بود. او به واسطۀ انتسابش به یعقوب و عمر توانست بقیه را با خود همراه کند. او همچنین ابو حفص را از بغداد فرا خواند و او را مقام و منصب داد. او به مدت 41 سال امارت کرد.
همای از دوری داراب دلتنگ است. اطرافیان به او پیشنهاد می کنند که "ای ملکه به صحرا بیرون شو تا دلت بگشاید ... غلامان را گوی زدن فرمای."
چنین می کنند. همگان به صحرا می روند و با بوق و کرنا گوی زدن آغاز می کنند.
داراب هم که "از جانب همای بوی خویشی می آمدش" به سمت شهر می رود تا به همای نزدیک شود. می بیند که بازی چوگان به راه افتاده است و همای و غلامانش گوی را به رشنواد و مردانش باخته اند. لباس غلامی را می گیرد و وارد بازی می شود و گوی از رشنواد می رباید.
معلوم می شود که او داراب است. او را با بانگ کوس و کرنای از میدان به کوشک می برند. همای به او مقام "امیری بارگاه" را می دهد و امر می کند که همگان به فرمان او باشند.
به دنبال امیر مردو می فرستد تا ببیند که راز داراب چیست.
سیستان به دست سامانیان افتاده است و منصور اسحاق از سوی احمد بن اسماعیل والی سیستان است. مردمان به رهبری چند تن از عیاران شورش می کنند و می خواهند یکی از آل یعقوب که کودکی ده ساله است را به امارت بنشانند. پیروز می شوند و منصور را فراری می دهند و در زندان را می گشایند و عیاران دیگر هم به آنها می پیوندند.
سیستان عرصۀ جنگ و کشمکش میان قدرتهای مختلف است. طرفداران آل یعقوب، عیاران که بدنبال امارت برای خود هستند، امیرانی که سامانیان به سیستان می فرستند، و امیری که از سوی خلیفۀ بغداد فرستاده می شود، با هم برای کسب قدرت رقابت می کنند. هر کس که سلاحی دارد و چند همراه، قصد قدرت می کند.
"اندر این میانه جولاهه ای برخاست از نواحی اوق نام او ملیخ و گروهی با او جمع شدند از غوغا و به در شهر آمد که شهر مرا باید، و به روز چهارشنبه خطبه کرد خویشتن را به امارت. یکی او را گفت: ایهاالامیر رسم و عادت خطبه روز آدینه باشد. گفت: باشد که مرا زمان نباشد تا روز آدینه! همچنان که نبود. احمدِ نیا و عیاران بیرون شدند و هم اندرین روز که خطبه کرده بود خویشتن را، او را بکشتند."
داراب ضحاک را گرفته است و می خواهد او را آتش بزند. همای رشنواد را با ده نفر از پیران بدون سلاح به نزد داراب می فرستد تا تقاضای آزادی ضحاک را بکنند و از او بخواهند با همای دیدار کند. داراب آنها را کرامت می کند و قول آزادی ضحاک را می دهد. فردا گوش ضحاک را می کند و از ریش او می آویزد و او را رها می کند!
همای و یارانش برای دیدن داراب به صحرا می روند. داراب و همای وقتی همدیگر را می بینند، مهرشان می جنبد و نمی توانند چشم از هم بردارند. با هم به قصر می روند و به خوان و بزم می نشینند.
"جمهرون" موبد می بیند که در میان لشگر حرف و حدیث از عشق همای افتاده است. در گوش همای به زمزمه این را می گوید. داراب بد گمان می شود و بر می خیزد و بیرون می رود.
همای از طالع داراب و نیز از شباهت داراب به ادرشیر در می یابد که او فرزند گمشدۀ خودش است. می خواهد او را به هر ترتیب به قصر بیاورد.
درباریان برای مقابله با داراب از اطراف و اکناف درخواست ارسال سرباز و سلاح کرده اند.
محمد بن علی لیث در سیستان به امارت می نشیند. برادرش معدل را با افراد خانواده اش محترمانه به بند می کند تا او "طمع ولایت نکند". احمد بن اسماعیل از سوی مقتدر، خلیفۀ عباسی، به امارت سیستان منصوب می شود. او هم سپاهی به سیستان می فرستد. محمد بن علی برادرش را از بند در می آورد تا او را در جنگ کمک کند. معدل وقتی برادرش بیرون شهر است، در را بر او می بندد. محمد می گریزد و به سوی بست می رود.
محمد در بست دست به جور و ستم می گشاید و مردم را عاصی می کند. وقتی سپاه اسماعیل به نزدیک بست می رسد، محمد پل را خراب می کند، ولی مردم سپاه اسماعیل را از آب می گذرانند. محمد شکست می خورد و اسیر می شود. ذکر می شود که اسماعیل "عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترید".
سپاه سامانیان به سیستان می روند و آنجا را هم می گیرند و معدل علی را بند می کنند. احمد، غلامش سیمجور را به امارت سیستان می نشاند. و بدین ترتیب حکومت صفاریان به پایان می رسد.
سبکری که امارت فارس را دارد از سوی وزیر خلیفه به بغداد خوانده می شود. او دویست هزار دینار رشوه می دهد تا امارت فارس را بگیرد. مالی بزرگ هم وعده می دهد. وقتی نمی تواند آن را بپردازد، مقتدر سپاهی می فرستد. سبکری به احمد بن اسماعیل پناه می برد، ولی احمد او را به فرمان خلیفه به بغداد می فرستد.
امیر مردو و داراب در لباس بازرگانان به بغداد می روند. همای بار عام می دهد و مردم به میدان می آیند. مردو و داراب در گوشه ای ایستاده اند. چشم همای به داراب که می افتد، منقلب می شود و شیر از پستان او سرازیر می شود. بار را نیمه کاره می گذارد و به دربار بر می گردد. رشنواد به او می گوید این اتفاق برای مادرانی می افتد که فرزند از دست داده اند.
روز دیگر دوباره بار عام داده می شود تا داراب را بیابند و بگیرند و به دربار بیاورند. داراب غلامانی که برای گرفتن او فرستاده شده است را می کشد و می گریزد. سپاهی به سرکردگی ضحاک به دنبال او می رود. او درختی را می کند و با آن سپاه ضحاک را تار و مار می کند و ضحاک را اسیر می کند. او را به بند می کشد و هیزم گرد می کند تا ضحاک را به آتش بکشد.
طاهر امیر سیستان است و به همراه برادرش یعقوب امور سیستان را اداره می کند، ولی بی لیاقتی او بر همگان آشکار شده است. لیث بن علی، برادرزادۀ یعقوب و عمر، به سیستان می رود. در نهایت بین او و طاهر جنگ در می گیرد. سپاه طاهر به لیث متمایل می شوند و طاهر و یعقوب از سیستان بیرون می روند تا به سوی سبکری بروند و از او کمک بخواهند. سبکری هم به آنها پشت می کند و به سرهنگان آنها نامه می نویسد که "آنها پادشاهی نخواهند کرد و همت آن ندارند و خزینه و مال جمع کردۀ یعقوب و عمرو همه به باد دادند." در نهایت آنها را اسیر می کند و به بغداد می فرستد.
نکتۀ جالب در تاریخ آن دوران این است که در بسیاری از متون از "گنجهای یعقوب و عمرو" یاد شده است. به نظر می رسد که مال بسیاری را جمع کرده بودند.
لیث علی به قصد فرو نشاندن سبکری به فارس می رود. سبکری سپاهیان او را هم به سوی خود می کشد و او تنها می ماند. در نهایت اسیر می شود و به بغداد فرستاده می شود.
امیر مردو که چند تن از قویترین مردانش به دست داراب که هنوز کودکی ده ساله است، کشته شده اند، با پانصد سوار و پیاده برای گرفتن داراب به راه می افتد. داراب در جنگ با سپاهیان مردو، تعداد زیادی را می کشد، ولی در نهایت با از پای درآمدن اسبش اسیر می شود.
فردا، مردو فرمان می دهد که داراب را برای کشتن بیاورد. زن زیرکی که در حرم اوست می گوید طالعش را ببینیم. در طالع داراب می خوانند که "جهان را به مهر او نیاز است" و او تا هفده سالگی "ملک هفت اقلیم بگیرد و جهان را جهانبان شود". با تدبیر زن امیر مردو، به داراب می گویند که او پسر مردو است. داراب هم تا سن دوازده سالگی به شکار کردن و چوگان بازی و بزم و شراب مشغول می شود!
مردو که خراجگذار شاه ایران، همای، است، چهار سال است که از فرستادن خراج سر باز زده است. همای ضحاک را با سپاهی برای گرفتن خراج می فرستد. داراب که از داستان خراج آگاه می شود رسول ضحاک را کتک می زند. سپاه ضحاک و مردو وارد جنگ می شوند. داراب مردان ضحاک را از میان بر می دارد و ضحاک را تعقیب می کند و او را زخم می زند.
ضحاک به نزد همای می رود و داستان را می گوید. همای در اندیشه می شود و نامه ای به مردو می نویسد و به او می گوید که برای داوری بین داراب و ضحاک باید به نزد او برود.
در این قطعه از خصوصیات اخلاقی عمرولیث گفته می شود که به آبادانی اهتمام داشت و گشاده دست بود و بر ضعیفان سخت نمی کرفت.
همچنین از یکی از پسرعموهای یعقوب و عمرو به نام اَزهَر روایتهایی گفته می شود که فردی بوده است توانا و دانا و سپهسالار یعقوب بوده ولی خود را به نادانی زده بود و کارهای عجیب و غریب می کرد. در پاورقی توضیح داده می شود که این فرد، مشهور به ازهرِ خَر، در قابوسنامه هم یاد شده است.
در ادامه روایت می شود که طاهر و برادرش یعقوب، پسران محمد بن عمرو، که قدرت را در دست گرفته اند، توانایی ادارۀ امور را ندارند. فارس عملاً در اختیار سُبکری است و مالی به دربار طاهر نمی فرستد. از سایر مناطق هم مال چندانی جمع نمی شود، چرا که طاهر "از هیچکسی چیزی نستدی و از رعیت مال نخواستی، گفتی ظلم و جور چرا کنم، تا آنچه هست بکار برم تا خود چه باشد که جهان بر گذر است". از سوی دیگر "تبذیر کردی اندر نفقات، و اندر عطیات اسراف کردی، بسیار مرغ و بره بر خوان نهادی و حلاوی، و زیادات بسیار شدی."
هر دو برادر به لهو و طرب و بخشش و عطا مشغولند و طاهر بیشتر وقت را به کبوتر بازی می پردازد!
یکی از خردمندان دربار به او می گوید: "این پادشاهی را ما به شمشیر ستدیم و تو به لهو همی خواهی که داری. پادشاهی به هزل نتوان داشت. پادشا را داد و دین باید و سیاست و سخن و سوط و سیف." ولی طاهر گوش نمی دهد.
همای بر تخت سلطنت نشسته است. فرزندی را از اردشیر، که در اینجا پدرش معرفی می شود، باردار است. راز خود به دایه می گوید و دایه او را کمک می کند تا فرزند را از دید مردم پنهان کند.
همای می ترسد که رازش آشکار شود. فرزند را در صندوقی می گذارد و به آب می سپارد.
گازُری به نام هرمز و زنش که فرزندشان را از دست داده اند او را از آب می گیرند و اسمش را "داراب" می گذارند. او را بزرگ می کنند و او، که از نسل افراسیاب است، بزودی از همگان بلندتر و قوی تر می شود. داراب در ابتدا در گازری (شستن لباس) به پدرش کمک می کند. ولی بعد از گازر اسب و سلاح می خواهد و حاضر نمی شود کار کند. می گوید هر کس برای کاری درست شده است. کشمکش بالا می گیرد و داراب غلام پدرش را می کشد و هرمز را مجروح می کند.
هرمز به نزد امیر ولایت، مردو، می رود و از او کمک می خواهد. امیر غلامانی را برای گرفتن داراب می فرستد ولی داراب همه را از پا در می آورد. امیر با پانصد سوار و صد پیاده به جنگ داراب می رود.
عمرو لیث به دست اسماعیل احمد سامانی اسیر شد. نوه هایش، طاهر و یعقوب، با سزهنگان سپاه جمع شدند و تصمیم گرفتند که طاهر را به امارت برگزینند. احمد بن شهفور به وزارت برگزیده شد. سُبکری که غلام یعقوب بود با وزارت احمد مخالف بود و عملاً کارها را در دست گرفته بود. در نهایت هم احمد و پسرانش را به قتل رساند.
عمرو به یارانش نامه می نویسد که با فرستادن دو میلیون درهم به دربار خلیفه می توانند او را آزاد کنند. سرهنگان سپاه که او را در جنگ تنها گذاشته بودند، طاهر را راضی می کنند که رهایی عمرو به نفع آنان نیست.
خلیفۀ بغداد عمرو را از اسماعیل طلب می کند و او که نمی خواهد عمرو را به بغداد بفرستد او را از راه سیستان با گروهی اندک روانه می کند به این امید که یاران عمرو او را نجات دهند. ولی این اتفاق نمی افتد و او به بغداد می رسد. در ابتدا خلیفه او را می نوازد ولی در نهایت به تحریک وزیرش بدرالکبیر او را به قتل می رساند.
در این قطعه حکایتهای چندی از اخلاق و رفتار یعقوب گفته می شود که بسیار شبیه حکایتهایی است که در مورد بیشتر امرا و شاهان قدرتمند مانند انوشیروان و هارون و محمود غزنوی گفته شده است، و بیشتر جنبۀ اخلاقی آن مهم است.
به گفتۀ دکتر ذبیح الله صفا، مصحح کتاب، داراب نامه کتابی است به فارسی از ابوطاهر طرسوسی، از "داستانگزاران" قرن ششم به زبان فارسی ساده و روان و نزدیک به زبان گفت و گوی مردمان. طرسوس شهری است در سوریۀ کنونی.
"داستانگزاری" یا همان قصه گویی، سنتی دیرپای بوده که افرادی روایتهای پهلوانان کهن را با زبانی ساده برای مردم و گاهی برای امیران و حاکمان روایت می کردند. سمک عیار، بختیار نامه، اسکندرنامۀ منثور، و بهمن نامه از جملۀ این روایتها بوده است.
متن این داستانها ریشه های کهن دارد. افسانه ها و اساطیر ایران و هند و یونان با تاریخ ترکیب می شده و نسخه هایی از داستان درست می کرده که گاهی با نسخه های دیگر فقط در بنیاد یکی بوده است.
داراب نامه طرسوسی با زبانی که عناصر بسیاری از فارسی پیش از ورود اسلام به ایران را دارد، به شرح داستان داراب، پسر بهمن (مشهور به اردشیر) و همای چهر آزاد می پردازد. روایتهای متعددی از داستان داراب وجود دارد. روایت این کتاب به روایت شاهنامه از داراب نزدیک است.
این قطعه با داستان کشته شدن رستم به دست برادرش شغاد و کین خواهی بهمن پسر اسفندیار از رستم و کشتن فرامرز رستم آغاز می شود. در ادامه بهمن با غلامش به مصر می رود و با دختر شاه مصر که مبارزی دلیر بوده روبرو می شود و او را شکست می دهد. در نهایت با او به ایران می آید. از بهمن و همای پسری به نام داراب بدنیا می آید. وقتی که بهمن توسط اژدها خورده می شود، بزرگان قوم همای را به شاهی بر تخت می نشانند.
عمرو لیث قدرت گرفته است و خلیفۀ بغداد که با رقابت خلفای فاطمی روبرو است، نمی خواهد عمرو را از خود براند. به او "عهد و لوا"ی سرزمینهای شرق را می دهد و دستور می دهد نام او را بر "علامتها و مِطردها و سپرها و در خانه و دکانها" بنویسند. وقتی عمر به اهواز می رود، وزیر خلیفه به او نامه می نویسد که سرزمینهای اسلامی تحت اقتدار تو اند، اما "حق اولو الامر و خاندان مصطفی نگاه باید داشت از بهر دین را".
عمرو به خراسان باز می گردد و به دستور خلیفه به جنگ رافع بن هرثمه می رود که بزرگترین چالش خلافت است و او را شکست می دهد.
عمرو قصد بخارا می کند. اسماعیل احمد سامانی سپاهی که او فرستاده را شکست می دهد. عمرو عصبانی می شود و در نامه ای از خلیفه لوای ماوراءالنهر را می خواهد و تهدید می کند که به جنگ اسماعیل می رود. خلیفه می داند که این پایان کار او است.
عمرو در جنگ با اسماعیل سامانی شکست می خورد و اسیر می شود.
با درگذشت یعقوب لیث، عمرو، برادر او به امارت می رسد. برادر دیگر او، علی، هم مدعی امارت است ولی در فرایندی که به دلیل افتادگی متن چندان روشن نیست، عمرو به امارت می رسد. در این دوران هم بیشتر اتفاقات مخالفتهایی است که عمرو با آن روبرو است و نبردهایی که با مخالفان می کند.
نکتۀ جالب توجه قدرتی است که یعقوب و عمرو کسب کرده بودند. عمرو به معتمد، خلیفۀ عباسی نامه می نویسد و ابراز اطاعت می کند. او در جواب "عمل" تقریباً تمامی سرزمینهای اسلامی از بغداد و حرمین (مکه و مدینه) تا بین النهرین و هند را به او می دهد و در مقابل از او مال می خواهد. این یعنی ادارۀ امور این مناطق به نیابت از طرف خلیفه. این امر به او اجازه می دهد که تولیت مکه را هم منصوب کند. همچنین گفته می شود که "رسم آن بود که علم عمرو به مکه به ایام موسم به جانب منبر نهادی".
در این دوران به کرات از نصر بن احمد سامانی و اسماعیل بن احمد یاد می شود که به عنوان سرداران عمرو در جنگها حضور دارند.
یعقوب به دنبال عبدالله بن محمد صالح به گرگان لشکر می کشد و تقریباً بدون جنگ آن نواحی را می گیرد. با قدرت گرفتن یعقوب، بسیاری از افرادی که قدرتی داشتند، از راهزنان خراسان تا خلیفۀ بغداد با او از سر صلح در می آیند.
یعقوب به فارس و کرمان و جنوب ایران می رود و قدرتمندان تمامی این نواحی را به جنگ یا به صلح از پیش پای خود بر می دارد و به ثروتی بزرگ دست می یابد، به ویژه ثروتی که محمد بن واصل در یکی از قلعه هایش پنهان کرده بود. گفته می شود که سی روز هر روز پانصد استر و پانصد اشتر اموال ذی قیمت از این قلعه بیرون می بردند. در متون دیگر هم از گنج یعقوب داستانها روایت شده است.
خلیفۀ بغداد از او می ترسد و حکومت بسیاری از مناطق شرق را به او می دهد. ولی رابطۀ او با خلیفه افت و خیز زیادی دارد. برادرش عمرو ظاهراً در این مورد با یعقوب اختلاف نظر داشته و مدتی هم او را ترک می کند.
قدرت یعقوب بسیار زیاد شده است و از همۀ ممالک به او متوسل می شوند و او را ملک الدنیا می نامند. موفق، ولی عهد از او دعوت می کند که به بغداد برود و حاکم بالقوه شود. وقتی یعقوب به نزدیک بغداد می رسد متوجه می شود که مکری در کار است. جنگ می کند و در ابتدا پیروز می شود ولی سپاه خلیفه آب را بر روی او می گشایند و او شکست می خورد. چندی نمی گذرد که در جندی شاپور بیمار می شود و در همانجا می میرد.
یعقوب لیث بر سیستان مسلط شده است و در حال گسترش نفوذ خود است. به حوالی پارس و کرمان در غرب و کابل و هرات در شمال شرقی لشکر می کشد و آن مناطق را به جنگ یا با مصالحه تحت فرمان در می آورد. در لشکرکشی به کرمان، حاکم کرمان به استقبال او می آید و هدیه می آورد. در میان هدیه ها پنجاه بت زرین و سیمین است که او از کابل به غنیمت گرفته است. یعقوب بتها را با هدیه های دیگر به بغداد به درگاه معتمد عباسی می فرستد. معتمد هم برادرش را به "عهد و منشور و لوا" به سوی یعقوب می فرستد. شواهد زیادی هست که حاکمان مسلمان آن دوران "بت" را بهترین و حلال ترین غنیمت می دانسته اند و اگر می خواسته اند به عالمی هدیه بدهند بتی را می شکسته اند و تکه ای طلا یا نقره هدیه می داده اند.
یعقوب در ادامه "خوارج" بسیاری را تحت نفوذ درآورد. بعد به نیشابور رفت که مرکز حکومت طاهریان بود. محمد بن طاهر به استقبال او آمد و تسلیم شد. یعقوب او و یارانش را به سیستان فرستاد تا حبس شوند. محمد بن طاهر در حبس درگذشت. متون دیگر از جمله تاریخ طبری روایتی دیگر دارند و می گویند که محمد بن طاهر از حبس رهایی یافت.
مردمان نیشابور می گفتند که او "یعقوب عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد و خارجی است." یعقوب بزرگان را جمع می کند و خود به رسم شاهان با غلامان بسیار در صدر می نشیند و شمشیری آخته در میان می نهد و می گوید: "شکایت کردید که یعقوب عهد امیر المؤمنین ندارد. خواستم بدانید که دارم!... امیرالمؤمنین را به بغداد نه این تیغ نشاندست؟ ... مرا بدین جایگاه نیز هم این تیغ نشاند، عهد من و آن امیرالمؤمنین یکی است."
با اقبال مردم سیستان، یعقوب لیث به حکومت رسید و به سرعت نفوذ خود را گسترش داد. برخی از خوارج را به همکاری دعوت کرد با این وعده که: "هر که سرهنگ است امیر کنم و هر که یک سوار است سرهنگ کنم و هر چه پیاده است شما را سوار کنم و هر چه پس از آن هنر ببینم جاه و قدر افزایم."
از سوی دیگر، با خوارجی که سالها در منطقه قدرت گرفته بودند و با او یار نشدند، وارد جنگ شد و آنها را از میان برداشت. بعد به جنگ منسوبان خاندان طاهریان رفت و در قدم اول هرات را گرفت. یعقوب و یارانش جنگجویان قهاری بودند. به قول ابراهیم بن الیاس سپاه سالار خراسان "با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد ...گویی که از مادر حرب را زاده اند."
همچنین نقل می شود که شاعری در وصف او شعر عربی خواند. "او عالم نبود، در نیافت". گفت: "چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت." شاعران دربارش شروع به سراییدن شعر فارسی کردند. نویسنده می گوید "تا پارسیان بودند سخن پیش ایشان به رود باز گفتندی بر طریق خسروانی." اشاره دارد به نقش موسیقی در میان پارسیان و نقش کلمه و شعر در میان اعراب.
در این قطعه برآمدن یعقوب لیث روایت می شود. شجره نامۀ یعقوب ذکر می شود که او را به تمامی شاهان ایرانی منتسب می کند و با 52 نسل به کیومرث می رساند.
در آن دوره، ابراهیم قوسی از سوی عبدالله طاهر حاکم منطقۀ سیستان بود. گروهی به رهبری صالح بن نصر بر او خروج کرده بودند و در بُست قدرت گرفته بودند. یعقوب و عیاران سیستان از جمله درهم بن نضر با او همراه شدند. گروهی دیگر از خوارج هم به رهبری عمار الخارجی که دعوی "امیرالمومنین" بودن داشت در سیستان قدرت داشتند و با یاران صالح درگیر بودند. درگیری های متعدد بین این گروهها اتفاق می افتد و به غلبۀ صالح و یعقوب منجر شد. یعقوب و سیستانیان بر صالح می شورند و او را شکست می دهند. درهم بن نضر به یاری یعقوب به امارت می رسد ولی از قدرت یعقوب می هراسد و قصد او می کند. یعقوب او را از میان بر می دارد و در سال 247 هجری مردم با او به عنوان امیر بیعت می کنند. این آغاز کار یعقوب است.
داستان فرستاده شدن امرا به سیستان در این قطعه دنبال می شود. چند نکته در این قطعه قابل ذکر است. نخست اینکه امرایی که به سیستان فرستاده می شوند، از سوی خاندان طاهریان است که هر چند از خلیفۀ بغداد منسوب شده اند، ولی به نظر می رسد که ادارۀ امور را در دست گرفته اند و در عزل و نصب امرا خود تصمیم می گیرند. دوم اینکه تعداد زیادی "خارجی" قیام می کنند. در این قطعه نام حدود ده خارجی ذکر می شود. اینها گاهی با حاکمان می جنگیدند و گاهی با آنها به صلح می رسیدند و گاهی هم با هم درگیر می شدند. برای اولین بار هم نام یعقوب لیث و "عیاران سیستان" ذکر می شود که با یکی از خارجی ها متحد شده بود ذکر می شود. اینها در مقابل بشار بن سلیمان که خود در بُست بر علیه حاکم منسوب به طاهریان قیام کرده بود ولی به جور و ستم پرداخته بود، ایستادند و او را از میان برداشتند. نکتۀ دیگر این است که بعد از مامون، معتصم به خلافت رسید و او "میل کرد به اهل بدعت و معتزله" و "به خلق قرآن خواند مردمان را" که اشاره دارد به بحث کلامی در مورد مخلوق بودن یا ازلی بودن قرآن. پسر معتصم، واثق هم راه پدر را در پیش گرفت و به معتزله میل کرد. به نظر می رسد که این موضوع در آن دوران اهمیت زیادی داشته است.
در این قسمت گفته می شود که هارون الرشید درگذشت و بین پسرانش اختلاف افتاد و در نهایت مامون با کشتن برادرش محمد زبیده به خلافت رسید. در این قسمت اسم طاهر که امارت خراسان و ماوراءالنهر بدو داده شده است برای اولین بار ظاهر می شود. همچنین اسم الیاس بن اسد که یکی از چهار برادر خاندان سامانی بود. نویسنده از بسیاری از این امیرانی که به امارت سیستان منصوب می شوند، به نیکی یاد می کند و رفتار آنها با مردم را می ستاید.
نکته جالب توجه ظهور تعداد زیادی "خارجی" است. بسیاری از آنها بر علیه حاکم دست به قیام می زدند. ولی گاهی یکی از آنها با حاکم به مصالحه می رسیدند و حتی گاهی یکی از آنها بر علیه دیگری دست به عمل می زند. اطلاعات خوبی در مورد ساختار قیامهای خارجیان و "عیاران" ارائه می شود.
این قطعه دو نامه به زبان عربی است. یکی از هارون الرشید، خلیفۀ عباسی، به حمزه بن عبدالله، که در سیستان و خراسان و کرمان و فارس بر علیه هارون قیام کرده بود، و دیگری جواب حمزه به هارون.
اطلاع من از زبان عربی آنقدر نیست که بتوانم این متن را به فارسی ترجمه کنم. احتمالاً در خواندن آن هم ایرادات زیادی وجود دارد (متنی که من دارم اِعراب گذاری درستی ندارد). ولی معنای متن کمابیش روشن است. هارون حمزه را به اطاعت می خواند و حمزه نمی پذیرد.
اگر این دو نامه واقعی باشند، از نظر انگیزه هایی که حمزه دارد، به عنوان کسی که در مقابل خلیفۀ مسلمین قیام کرده است، خیلی مهم است. حمزه خود را "امیرالمومنین" می خواند و از دیدگاهی کاملاً مذهبی حرکت خود را توضیح می دهد. می گوید بعد از خلیفۀ اول و دوم و اوایل دوران خلیفۀ سوم، جامعۀ اسلامی از مسیر درست منحرف شده است. او قیام خود را برای اصلاح انحرافات ایجاد شده می داند.
این متن در تضاد آشکار است با برخی نوشته های فارسی که قیام حمزه را حرکت یک ایرانی در مخالفت با سلطۀ اعراب مسلمان می خوانند.
در این قطعه آنچه در سیستان به دوران خلافت هارون الرشید اتفاق افتاد روایت می شود. هارون از قدرتمند ترین خلفای عباسی بود و دوران خلافت او دوران طلایی شکوفایی تمدن اسلامی محسوب می شود.
هارون در سیستان با شورشهای قوی مواجه شد، از جمله از سوی حضین و عمر بن مروان، و مهمتر از همه، حمزه بن عبدالله. در وصف حمزه گفته می شود که "از نسل زو طهماسب بود و مردی بزرگ بود و شجاع".
با وجودی که هارون مردان در خراسان حاکمی قوی مانند علی بن عیسی هامان داشت، شورشهای متعدد او را وادار کرد که خود به خراسان بیاید. در نهایت هم هارون در خراسان درگذشت.
در این کتاب، علت اصلی آمدن هارون به سیستان، شورش حمزه عنوان شده است. از کتب تاریخی دیگر چنین بر می آید که نافرمانی علی بن عیسی که بر مردمان خراسان دست جور گشاده کرده بود، و ناتوانی او در سرکوب شورش رافع بن لیث او را به خراسان کشاند.
تاکید بر اهمیت شورش حمزه در این کتاب شاید به دلیل سیستانی بودن او باشد. در این کتاب در مورد شورش رافع بن لیث صحبتی نمی شود.
این گفتار، قسمت آخر از چهار قسمت توضیح ساختار جوامع پیشا صنعتی است. این قسمتها خلاصه ای هستند از کتاب زیر که با مطالبی که از سایر منابع جمع کرده ام، تکمیل شده اند.
Patricia Crone: Pre-industrial Societies. Anatomy of the Pre-Modern World
در این قسمت خروج اروپا از قرون وسطی از قرن شانزدهم میلادی و آغاز مدرنیته را توضیح می دهم که بر مبنای فصل های هشتم و نهم کتاب فوق تنظیم شده است.
این گفتار، قسمت سوم از چهار قسمت توضیح ساختار جوامع پیشا صنعتی است. این قسمتها خلاصه ای هستند از کتاب زیر که با مطالبی که از سایر منابع جمع کرده ام، تکمیل شده اند.
Patricia Crone: Pre-industrial Societies. Anatomy of the Pre-Modern World
در این قسمت ساختار فرهنگ، جامعه و فرد، و مذهب در جوامع پیشا صنعتی را توضیح می دهم که بر مبنای فصل های پنجم، ششم، و هفتم کتاب فوق تنظیم شده است.
این گفتار، قسمت دوم از چهار قسمت توضیح ساختار جوامع پیشا صنعتی است. این قسمتها خلاصه ای هستند از کتاب زیر که با مطالبی که از سایر منابع جمع کرده ام، تکمیل شده اند.
Patricia Crone: Pre-industrial Societies. Anatomy of the Pre-Modern World
در این قسمت ساختار دولت و سیاست در جوامع پیشا صنعتی را توضیح می دهم که بر مبنای فصل های سوم و چهارم کتاب فوق تنظیم شده است.
در این قسمت و سه قسمت دیگر که در آینده منتشر خواهم کرد، ساختار جوامع پیشا صنعتی را توضیح می دهم. این قسمتها خلاصه ای هستند از کتاب زیر که با مطالبی که از سایر منابع جمع کرده ام، تکمیل شده اند.
Patricia Crone: Pre-industrial Societies. Anatomy of the Pre-Modern World
در این قسمت مقدمه ای می گویم از تاریخ بعد از انقلاب کشاورزی که در حدود 10000 پیش از میلاد شروع شد، تا دوران شروع امپراطوریها در حدود 600 پیش از میلاد.
بعد به تشریح ویژگیهای اقتصادي و اجتماعي جوامع پبش از انقلاب صنعتی می پردازم كه بر مبنای مطالب فصل اول و دوم کتاب فوق تنظیم شده است.
حوادث دوران خلافت منصور و مهدی عباسی ذکر می شود. در این دوره هم در سیستان مخالفان خلافت که خارجی نامیده می شدند، حضور داشتند و برای حاکمان مشکل زایی می کردند. در میان آنها فردی به نام زنبیل بوده است که برای مدتهای مدید تمامی امرای سیستان با او به کرات جنگ کردند.
همچنین از یکی از امرا به نام معن بن زایده نام برده می شود که فردی جبار بود. شاعری برایش شعر می سراید و او برای هر بیت هزار دینار به او می دهد. احتمالاً این رقم اغراق است ولی اینکه شاعران صله های سخاوتمندانه می گرفته اند، در بسیاری از کتابهای تاریخی ذکر شده است.
گفته می شود که معن "همیشه همچنین بودو مال به جور همی ستدی و به جود همی دادی تا به تبذیر کردن مال و تدبیر کردن بد، دل بخردان ازو بر شد، و از جور که همی کرد". در نهایت گروهی از خوارج او را در خانه اش کشتند. ذکر می شود که او "بزرگ شکم" بود و قاتلان شکمش را پاره کردند.
چهار خلیفۀ آخر اموی مدت کوتاهی حکومت کردند. در دوران آنها افراد زیادی به امارت سیستان گماشته شدند که هر یک با چالش رقبا روبرو شدند. گفته می شود که در این زمان در سیستان بین دو گروه اختلاف می افتد و این دو مدام با هم درگیر می شوند. خلافت اموی توسط ابومسلم به پایان می رسد و ابومسلم با ابوالعباس سفاح بیعت می کند و خلافت عباسیان آغاز می شود. خلیفۀ بعدی منصور است که ابومسلم را به بغداد می خواند و او را می کشد. داستان کشته شدن ابومسلم بدست منصور آنقدر اهمیت دارد که بر خلاف بسیاری از ماجراها با آب و تاب توضیح داده می شود. این نکته که ابومسلم وعده ها و قسم های منصور را باور کرد که به او زیانی نمی رساند، و در دام افتاد و کشته شد، در قالب ضرب المثل ذکر می شود که "رای و خرد خود را در رِی گذاشت". گفته می شود که منصور بعد از کشتن او این آیه را خواند که "لو کان آلهه الا الله لفسدتا" که اشاره دارد به اینکه دو قدرت در یک سرزمین نمی توانند با هم کنار بیایند.
ولید بن عبدالملک که ده سال خلیفه بود، حجاج بن یوسف را که به خشونت معروف بود به امارت عراقین، سیستان و خراسان منسوب کرد. بعد از ولید، سلیمان بن عبدالملک و پس از او عمر بن عبدالعزیز، نبیرۀ عمر بن الخطاب به خلافت نشستند. از عمر بن عبدالعزیز در تاریخ به عنوان امیری نیک رفتار ذکر شده است. گفته می شود که او همه دارایی خود را صدقه داد و زنان خود را کابین داد و طلاق داد و به امیرانش فرمان داد که "اهل دین و ورع و علم و زهد" را به عنوان عامل انتخاب کنند. پس از او یزید بن عبدالملک و بعد هشام بن عبدالملک خلیفه شد. دوران هشام که 19 سال به دازا کشید، دوران اوج امویان بود و او بعد از عبدالملک مروان، مهمترین خلیفۀ اموی بود. چهار تن از خلفای اموی فرزندان عبدالملک بودند.
داستانی گفته می شود از والی سیستان به نام عبدالله بن بلال که به عدل حکومت کرد و مصلی بزرگی ساخت. وقتی که امیر بعدی منسوب شد، خواستند اموال او را حسابرسی کنند. کار بر او سخت شد و مستخرج (مامور محاسبه اموال) را مالی داد تا به امیر بگوید که عبدالله مرده است. امیر گفت مرده اش را پیش من بیاور. مستخرج هم عبدالله را کشت و مرده او را پیش امیر برد!
در این قطعه گفته می شود که پس از یزید، پسر او به مدت چهل روز به امارت نشست. بعد مردم شام با مروان الحکم و مردم عراق با عبدالله زبیر بیعت کردند. بعد از ده ماه مروان درگذشت و پسرش عبدالملک مروان به جای او نشست. از مهمترین وقایع دوران او، جنگ با طرفداران عبدالله زبیر بود. داستان جنگ حجاج یوسف با عبدالله زبیر در مکه که منجر به خرابی کعبه شد و در نهایت با کشته شدن عبدالله پایان یافت ذکر می شود. حجاج به پاداش خدمت، امارت عراق و خراسان و سیستان را می گیرد ولی مردمان امارت او را نمی پذیرند چرا که "وقایع اوفتاد میان مسلمانان و کارها رفت که اندر کتاب و سنت آن را حجتی ندیدند."
بیشتر متن شرح افرادی است که به امارت به سیستان فرستاده می شدند و جنگهایی که مخالفان با آنها می کردند.
ذکر می شود که فردی در زمان عبدالله زبیر به سیستان فرستاده شد که "مردی بود عالم و اهل علم را دوست داشتی" و روزی رستم بن مهر هرمزد المجوسی را می خواند و از او سخنان حکمت آموز طلب می کند: "دهاقین را سخنان حکمت باشد، ما را از آن چیزی بگوی" و او نکاتی چند از حکمت می گوید.
در این قطعه دوران خلافت معاویه و یزید شرح داده می شود و دربارۀ افرادی که به امارت سیستان فرستاده شدند توضیحاتی داده می شود. در میان امیران افرادی چند بودند که با مردمان به نیکویی رفتار می کردند و از آنها به نیکی یاد شده است.
از حوادث دوران یزید، قیام حسین بن علی بر علیه او ذکر می شود، از شهادت مسلم در کوفه و شهادت امام حسین در کربلا و اسارت زنان و فرزندان و بردن اسیران و سر شهیدان به دمشق. داستان راهبی گفته می شود که ده هزار دینار به سربازان می دهد تا اجازه دهند سر امام حسین تا بامداد پیش او باشد. و او سر را شست و معطر کرد و به واسطۀ آن اسلام آورد.
مردمان سیستان وقتی که خبر را شنیدند، گفتند "نه نیکو طریقتی برگرفت یزید که با فرزندان رسول علیه السلام چنین کرد". و بر یزید شورش کردند.
این قطعه مصادف است با دوران خلافت علی بن ابی طالب علیه االسلام. در ابتدا انساب او ذکر می شود و در انتها شهادت او و بیعت مردم مدینه با حسن بی علی علیه السلام و بیعت مردم شام با معاویه و صلح این دو.
بیشتر متن مربوط است به سیستان.
گفته می شود که علی بن ابی طالب عبدالرحمن طایی را به سیستان فرستاد. چون جنگ صفین شد، معاویه عبدالرحمن سُمره را به سیستان فرستاد و عبدالرحمن طایی به سوی علی بن ابی طالب برگشت. عبدالرحمن سمره والی سیستان بود و مهلب بن ابی صفره سپاه سالار او بود. بیشتر متن در مورد مهلب است که مردی مبارز و دلیر بود.
در نهایت گفته می شود که مردم سیستان والی فرستاده شده از سوی معاویه را نخواستند و او به سمت بصره رفت و در آنجا درگذشت.
در این قطعۀ نکاتی از حوادث دوران سه خلیفۀ اول ذکر می شود. در مورد خلیفۀ اول، ابوبکر بن ابی قحافه، گفته می شود که افرادی مانند مسیلمۀ کذاب را "که دعوی دروغ" کردند، از میان برداشت. در مورد دوران خلافت عمر بن الخطاب، ذکر می کند که "ایزد تعالی بسیار شهرها بر دست وی بگشاد و مال بسیار جمع شد اندر بیت المال مسلمین". برخی از افرادی که بعدها در تاریخ اسلام نقش بازی کردند، از جمله معاویه، توسط او برای فتح سرزمینهایی وسیع از عراق و شام و مصر و ایران و روم فرستاده شد. فتح دیگر سرزمینها در دوران خلافت عثمان بن عفان هم ادامه یافت و نفوذ و ثروت مسلمانان را افزون کرد.
گفته می شود که در سال سی هجری سپاهی برای فتح سیستان فرستاده شد که شکست خورد. سپاه بعدی به رهبری ربیع بن زیاد به سیستان فرستاده شد و جنگهای بسیار در پیوست. در نهایت، شاه سیستان، ایران بن رستم، رسول فرستاد که "ما به حرب کردن عاجز نیستیم، چه این شهر مردان و پهلوانان است، اما با خدای تعالی حرب نتوان کرد و شما سپاه خدایید". صلح برقرار می شود و بنا می شود که سالی هزار هزار درم با سایر هدایا از سیستان برای خلیفه بفرستند.
مولود محمد مصطفا- علیه السلام
این قطعه در مورد به دنیا آمدن پیغمبر اسلام است. شرحی مبسوط از معجزاتی که در زمان ولادت و سپس در دورانی که پیغمبر اسلام را به حلیمه می سپارند گفته می شود. در انتها گفته می شود که اگر نویسنده به "صفت معجزات و بزرگی" مشغول شود "عمر به سر آید و از هزاران یکی گفته نیاید". در علت ذکر معجزات می گوید "این بدان یاد کردیم تا هر کسی که این کتاب بخواند بداند که مردمان سیستان که این شهر به صلح بدادند غرض بزرگی مصطفی را بود و دین اسلام را". از مابقی زندگی پیغمبر اسلام چیزی در متن نیست.
در ابتدا، داستان آمدن ابرهه به مکه و روبرو شدن او با عبدالمطلب گفته می شود و ذکر می شود که ابرهه در او نور مصطفی را که نسل اندر نسل به او رسیده بود، دید و پیل سفیدی که به هیچکس سجده نمی کرد، در پیش او به سجده افتاد، و ساحران ابرهه دست و پای عبدالملک را بوسه دادند.
بعد داستان تولد عبدالله بن عبدالمطلب ذکر می شود و اینکه نور مصطفی به عبدالله منتقل شد و "احبار شام" از تولد او خبردار شدند و در صدد قتل او بودند ولی خدا او را نجات داد.
در نهایت ذکر می شود که وقتی که "آن نور از عبدالله به آمنه سپرده شد" درهای آسمان گشاده شد و تخت ابلیس منکوس گشت.
این قطعه داستان قِیدار بن اسماعیل است. گفته می شود که قیدار پادشاهی بزرگ بود و دویست سال عمر کرد و دویست زن "از وُلد اسحاق" گرفت ولی او را فرزندی نیامد در حالی که "نور مصطفی" در او بود. بعد به خواب دید که باید زنی از عرب بگیرد. و این گونه بود که نور مصطفی به اعراب رسید. همچنین گفته می شود که به قیدار گفته شد که تابوت آدم را او نمی تواند باز کند و باید آن را به پسر عمویش یعقوب (پسر اسحاق) بدهد که به اسرائیل مشهور است. بعد اجداد پیغمبر تا عبدالمطلب ذکر می شود.
این بخش در مورد " پیش ابتداء کار اسلام آمد مولود مصطفا-علیه السلام-" است. از قول کعب الاحبار خبر ها و روایتهای پیش از تولد پیامبر اسلام ذکر می شود. گفته می شود که "نور محمد -صلعم-" پیش از آفرینش آدم خلق شد و در جبین آدم بود و بعد به پسر او شیث و بعد پسر بعد از پدر بر دیگران منتقل شد تا به ابراهیم و اسماعیل و قیدار رسید. داستان "قیدارالملک بن اسماعیل" در بخش بعد دنبال می شود.
در این قطعه وضعیت جغرافیایی سیستان و روایتهایی از تاریخ قدیم آن نقل می شود. سیستان، به نامهای زاوُل، زرنگ و نیمروز هم خوانده شده است. نویسنده نامهای مناطق مختلفی که به سیستان تعلق داشته را بر می شمرد. بعد به شرح برخی اعتقادات مردمان سیستان پیش از اسلام می پردازد که چه چیزهایی را حرام می داشته اند. در شرح تاریخ سیستان، روایت رستم و گشتاسب و کیخسرو و ضحاک را بازگو می کند. این تاریخ به نظر با تاریخ حماسی آکنده است.
در بخشی از این متن، نحوۀ تقسیم خراج سیستان را می آورد که هر کسی از عمال حکومت چقدر می گرفته اند و هر یک از فعالیتها چه مقدار از خراج را مصرف می کرده اند.
چند بیت شعر هم نقل می شود که به نظر شعری بسیار قدیمی می رسد، شاید از پهلوی قدیم
نویسنده در مورد "آنچه در ذات سیستان موجودست که در سایر شهرها نیست" سخن می راند. می گوید "شارستان" (یعنی شهر) بزرگی دارد که هر گز تسلیم نمی شود، هوایش معتدل است و "فهم و ذهن مردمان آن بدان اعتدال و خوشی هوا بهتر از مردمان جایگاهی دیگر باشد" و همه گونه محصول در آن یافت می شود و انواع فضایل را برای سیستان می شمارد. از نکاتی که ذکر می کند این است که باد در سیستان زیاد است و مردمان آسیاب بادی استفاده می کنند و نیز چرخی که با باد می چرخد برای کشیدن آب از چاه.
نکاتی هم در مورد استفاده از ریگ برای کاربردهای مختلف می گوید که "همه چیزی که بخواهند به ریگ اندر کنند، هر چند که سالیان برآید نگاه دارد و بدان اندر هیچ نقصان نیاید".
انواع عجایبی که در سیستان وجود دارد را هم ذکر می کند از جمله چشمه ای که از کوه می آید و "به هوا اندر دوازده فرسنگ همی بشد و آنجا به یکی شارستان همی فرود آمد".
تاریخ سیستان کتابی است به فارسی که نویسنده (یا نویسندگان) آن و نیز تاریخ نگارش آن به دقت شناسایی نشده است. مصحح کتاب، محمد تقی بهار (ملک الشعرا) می گوید که کتابی که در دست ما است، احتمالاً توسط دو یا سه نفر نوشته شده است. او تاریخ نگارش متن اولیه را 445 هجری می داند. بعدها افراد دیگری آن را باز نویسی کرده اند و به آن افزوده اند. مصحح در عنوان کتاب تاریخ نگارش را تا سال 725 هجری امتداد می دهد.
متن اولیۀ کتاب فارسی قدیمی مانند زبان تاریخ بیهقی و بلعمی و گردیزی بوده است. مصحح حتی معتقد است برخی از عبارات این کتاب از زبان آن سه کتاب هم قدیمی تر است. البته ذکر می کند که در برخی جاها نویسنده بخشهایی را از متون عربی ترجمه کرده است.
قطعۀ اول به طور خلاصه به معرفی سلسلۀ پادشاهان اساطیری از کیومرث (که او را حضرت آدم معرفی می کند) می پردازد. تاسیس سیستان را به گرشاسب، نسبت می دهد که برای فراهم آوردن مکانی که ضحاک بدان دسترسی نداشته باشد، آن را بنا کرده است. بعد در فضائل سیستان نکاتی می آورد که مضمون آنها توجه انبیا به آن سرزمین است.
این قطعه پایان کتاب تاریخ بخارا است. در این قطعه خلاصه ای کوتاه از دوران امرای سامانی بعد از اسماعیل ذکر می شود. این امرا احمد، نصر، نوح و عبدالملک پسر بعد از پدر است و بعد از عبدالملک امارت به منصور بن نصر و بعد به پسر او نوح می رسد. آخرین امیر سامانی که در این کتاب از او نام برده می شود منصور بن نوح است که توسط بکتوزیان زندانی می شود. این دوران، زمان برآمدن محمود غزنوی است. در این کتاب از محمود یاد نمی شود ولی از آلب تکین که جد محمود بوده و از امرای سپاه سامانیان بوده یاد می شود که بر منصور بن نصر شورید.
ذکر می شود که در کتاب اولیۀ تاریخ بخارا که در دوران نوح بن نصر بن احمد بن اسماعیل نوشته شده، تمامی حوادث دوران نوح ذکر نشده است. بخش آخر کتاب بعداً به آن افزوده شده است.
این قطعه داستان حکومت امیر اسماعیل سامانی است که بعد از فوت برادرش امیر نصر سامانی به امارت رسید. مهمترین مسئلۀ دوران او رقابت و جنگ با عمرو بن لیث صفاری بود. این دو بارها با هم روبرو شدند. در نهایت امیر اسماعیل عمرولیث را شکست داد و او را اسیر کرد. روایت می شود که با او به اکرام و اعزاز رفتار کرد. خلیفه عمرو را از او درخواست و او مجبور به فرستادن عمرو به بغداد شد. گفته می شود که امیر اسماعیل با سیاست بود و "آثار عدل و سیرت خوب ظاهر کرد".
در این قطعه داستان امیر اسماعیل سامانی و امیر نصر سامانی روایت می شود. پدر این دو، احمد بن اسد، یکی از چهار فرزند اسد بود که امارت سمرقند و فرغانه را داشت و به تدریج بر تمام ماوراءالنهر غلبه یافت. نصر، برادر بزرگتر، جای او را گرفت و اسماعیل به امارت بخارا رسید. اسماعیل بی فرمانی برادرش کرد و اختلاف بین دو برادر ایجاد شد. این اختلافات به جنگهایی بین دو برادر انجامید. در بسیاری از این جنگها اسماعیل شکست خورد. در نهایت اسماعیل بر لشکر برادرش غلبه کرد. وقتی که برادرش رسید از اسب فرود آمد و رکاب او را بوسید و اظهار اطاعت کرد. نصر به سمرقند باز گشت و تا سال 279 امارت کرد. سلطنت بعد از نصر به اسماعیل رسید.
در ابتدای این قطعه داستان "هلاک شدن مقنع" گفته می شود. امیر هرات با لشکری انبوه حصار مقنع را محاصره می کند. این حصار وسیع بوده است و در آن چشمۀ آب و زمین کشاورزی بوده است. این محاصره چهارده سال به طول می انجامد تا سرانجام سپهسالار مقنع حصار را تسلیم می کند. مقنع در درون این حصار حصاری مستحکم برای خود داشته است که با زنان خود در آنجا می زیسته. چون می بیند که مقاومت امکان ندارد، زنان خود را با زهر می کشد. یکی از زنان که زهر را نخورده بود، می گوید که مقنع خود را به تنوری گداخته می اندازد "و دودی برآمد، من به نزدیک آن تنور رفتم و از او هیچ اثری ندیدم".
گفته می شود که تا سالها بعد در برخی دیه ها هنوز پیروان او وجود داشته اند. و داستانهایی از به اشتراک گذاری زنان در میان پیروان مقنع گفته می شود که نویسنده هم به برخی از آنها مشکوک است.
در ادامه، نحوۀ به حکومت رسیدن آل سامان روایت می شود. چهار پسر اسد بن سامان خدات به هارون و مامون در فروگرفتن رافع بن لیث که بر خلیفۀ عباسی خروج کرده بود، کمک کردند. در پاسخ به این خدمت، پسران او به امارت شهرهای مختلف ماواءالنهر گماشته شدند.
در این قطعه داستان برآمدن ابن مقنع روایت می شود. او مردی بوده است از ده کازه در حوالی مرو. فردی بوده است که "به غایت زیرک بود" و به بسیاری از علوم زمانه مسلط بوده است، "و در جادوی به غایت استاد شده بود". همیشه روی خود را می پوشانده است. خلیفه، ابوجعفر دوانقی او را می گیرد و در بغداد زندان می کند. بعد از رهایی ادعای خدایی می کند. در ماوراءالنهر مردم بسیار به او می گروند. در کوه سام در ولایت کَش حصاری استوار می سازد و آن را پایگاه خود می کند. کارش بالا می گیرد. طرفدارانش به عنوان سفید جامگان مناطق بسیاری را تصرف می کنند و خلیفه لشکرهای بسیار برای دفع آنها می فرستد.
داستانی روایت می شود از اینکه طرفدارانش از او دیدار می خواهند. او با صد زن در حصار زندگی می کرده است. به دست هر زن آینه ای می دهد و از آنها می خواهد تا در آفتاب بر بام روند و آینه ها را در برابر هم بگیرند. باز تاب نور آفتاب آنچنان بوده که مردم به وحشت می افتند.
در این قطعه داستان آل سامان روایت می شود که طبق گفتۀ راوی نسبشان به بهرام چوبین می رسد (البته رسم بوده است که پادشاهان برای خود نسب تراشی کنند). سامان خدات در سال 166 به دست اسد بن عبدالله قشیری مسلمان می شود (در زیر نویس متن مصحح می گوید که هم نام فرد و هم سال مذکور با شواهد تاریخی نمی خواند). سامان خدات پسر خود را اسد نام می نهد که جد امیر اسماعیل سامانی، بنیانگذار سامانیان است.
در زمانی که طُغشاده، پسر بخار خدات، امیر بخارا بود اهل بخارا به تدریج به اسلام روی آوردند.
طغشاده در زمانی که نصر سیار امیر خراسان شده بود بدست دو دهقان بخارایی که از دراز دستی او به تنگ آمده بودند و بر جان خود بیم داشتند، به قتل رسید.
در بخش انتهایی داستان فردی به نام شریک بن شیخ روایت می شود که شیعه بوده است و مردم بخارا را به تبعیت از فرزندان علی بن ابیطالب می خوانده است و مردم بسیاری به او گرویده بودند. زیاد بن صالح از طرف ابومسلم مامور سرکوبی او شد و مدتها با آنها جنگیدند تا در نهایت بر آنها برتری یافت.
در ابتدای این قطعه، روایت ساختن مسجد جامع بخارا گفته می شود که توسط قتیبه به سال 94 بنا شد. در ابتدا مسلمانان بخارا که عربی نمی دانسته اند، نماز را به فارسی می خوانده اند. همچنین، قتیبه برای اینکه مردم را به نماز خواندن تشویق کند، به هر کس که در نماز جمعه حاضر می شد، دو درهم می داد. نتیجه این شده بود که تهیدستان به اسلام گرویده بودند ولی توانگران که در خارج شهر کوشکهای بزرگ داشته اند، نگرویده بودند.
همچنین داستان ساختن مساجد دیگر و محلهایی برای نماز عید ذکر می شود.
در انتهای این قطعه محله های بخارا ذکر می شود. وقتی به محله ای می رسد که محل سکونت ابوحفص بخاری، از علمای بخارا در اواخر قرن دوم هجری، بوده، به تفصیل در مورد کرامات او سخن می راند.
در این قطعه داستان فتح بخارا به دست اعراب نقل می شود. در سال پنجاه و سه هجری، عبیدالله زیاد، به فرمان معاویه به خراسان می رود و از رود جیحون می گدرد و شهرهای آن نواحی، از جمله بیکند و رامیتن و بخارا، را پس از جنگهای بسیار فتح می کند و اموال فراوان می یابد و هزاران برده می گیرد و با خود می برد. پادشاه بخارا در آن زمان زنی بود که از او با عنوان "خاتون" یاد می شود. گفته می شود که او زن بخار خدات، پادشاه پیشین بوده و چون پسرش طغشاده خرد بوده، او پادشاهی می کرده است. در سالهای بعد لشکرهای متعددی از اعراب به بخارا حمله می کرده اند. چنین بر می آید که این خاتون برای حفظ بخارا ترکیبی از جنگ و صلح را در پیش گرفته بود. گاهی از ترکان برای جنگ کمک می گرفته و گاهی مالی بزرگ می داده و صلح می کرده است. و در این میان اشاراتی هم به عاشق شدنهای متعدد او می شود. همچنین یاد می شود که هر بار که لشکر اسلام ببخارا می رفت: اهل بخارا مسلمان شدی، و باز چون عرب باز گشتندی، رِدّت آوردندی... و ایشان اسلام پذیرفتند بظاهر و بباطن بت پرستی میکردند"!
در این قطعه شرحی داده می شود از بنای شمس آباد که زمینی بزرگ و محصور بوده است که در آن شمس الملک، شاه بخارا، عمارتهای خوش ساخته بود و چراگاهی داشت که در آن حیواناتی چون گوزن و آهو و روباه و خوک رها شده بودند. این بنا برای سالها دارُالملک بخارا بوده است. بعد روایت گروهی بازرگان به نام آل کشکثه ذکر می شود که بعد از ورود اعراب به بخارا خانه های خود را رها می کنند و در بیرون شهر کوشکهایی می سازند بغایت خوش که تا سالها بسیار قیمتی بوده اند. همچنین نام رودهای بخارا ذکر می شود که بیشتر آنها را مردم کنده بودن تا زمینهایشان را اباد کنند. بعد میزان خراج بخارا ذکر می شود که حدود 1.2 میلیون درم بوده است. بعد داستان باره ای که برای منطقۀ بخارا ساختند تا از هجوم ترکان در امان بمانند و نیز حصاری که برای شهر بخارا ساخته شد روایت می شود. در انتها ماجرای سکه زدن در بخارا از زمان قدیم و در روزگار ورود اسلام به بخارا شرح داده می شود.
در این قطعه شرحی داده می شود از نوعی پارچه که در بخارا بافته می شد و بسیار گرانبها بود. بعد به شرح "بازار ماخ" پرداخته می شود که سالی دو بار برپا می شد و در آن بت می فروختند. گفته می شود که در قدیم هرکسی بتی می خریده و به خانه می برده و هر وقت گم می شد یا می شکست، بتی جدید به جای آن می خرید! همچنین، شرحی داده می شود از اسامی مختلفی که بخارا داشته است، و یکی از آنها فاخره بوده، که حدیثی از پیغمبر اسلام برای تایید آن نقل می شود. بعد شرحی ارائه می شود از ارک بخارا که دارای اطلاعات ذیقیمتی است از ساخت بنای ارک حکومتی. در انتها شرح منزلهای پادشاهان در بخارا و بخصوص جوی مولیان ارائه می کند که جایی بسیار خوش آب و هوا بوده است و محبوب همه پادشاهان.
در این قسمت روستاها و شهرهای اطراف بخارا توصیف می شوند، شامل کرمینه، نور، اسکجکت، شرغ، زندنه، وردانه، افشنه، برکد، رامیتن، برخشه، بیکند، و فرب
این بخش اطلاعات ذی قیمتی در مورد ساختار شهرهای آن دوران دارد. به عنوان نمونه به داشتن مسجد جامع توجه می شود و به داشتن بازار. نرشخی ذکر می کند که در بسیاری از این نواحی بازارها در فواصل زمانی هفتگی یا چند هفتگی تشکیل می شده است. نکته دیگر این است که برخی از این شهرها ثروتمند بوده اند به دلیل بازرگانی، نه به دلیل کشاورزی.
همچنین تقریباً در تمامی شهرها یک کٌندِز (=کهن دِژ) وجود داشته اشت که به معنی دژی مستحکم در داخل شهر است که در موقع حملۀ مهاجمان در آن پناه می گرفته اند.
تاریخ بخارا نوشتۀ ابوبکر محمد نرشخی است. او این کتاب را در سال 323 یعنی در دوران حکومت نوح بن نصر، پنجمین امیر سامانی، به زبان عربی نوشت. احمد بن محمد قباوی، از اهالی بخارا در سال 522 هجری این کتاب را به زبان فارسی ترجمه کرد و در این ترجمه برخی از قسمتهای کتاب عربی را که "در کار نبود و نیز طبیعت را از خواندن آن ملالتی می افزود" حذف کرد. در سال 572 محمد بن زُفَر این کتاب را برای برهان الدین عبدالعزیز حاکم بخارا تلخیص کرد. بعدها مطالب دیگری هم به این کتاب افزوده شد. آنچه به ما رسیده است، این تلخیص با اضافات است.
متن کتاب و سبک نوشتار آن به فارسی رایج در دوران سامانیان (از جمله تاریخ بیهقی) نزدیک است و پیچیدگیهایی که به تدریج وارد زبان فارسی شد، به آن راه نیافته است.
در قطعۀ اول، اسامی برخی افرادی که در بخارا به شغل قضاوت مشغول بودند ذکر می شود. بعد نویسنده به نحوۀ شکل گرفتن شهر بخارا که در ابتدا آبگیر و نیستان بوده می پردازد. اشاره می کند که اولین امیر بخارا فردی بوده به نام ابروی که پس از مدتی حکومت دست به ظلم گشاده می کند و سبب می شود مردم از شهر بگریزند و به ترکستان بروند و از پادشان ترکستان کمک بخواهند. پادشاه ترکان، بیاغو، پسرش را برای فروگرفتن ابروی می فرستد. او ابروی را می گیرد و در جوالی پر از زنبور سرخ می کند تا بمیرد.
مردم به بخارا باز می گردند. در میان آنها بخار خدات بود، دهقانی که زمینهای زیادی داشت و بزرگ قوم بخارا بود و حکومت بخارا تا زمان امیر اسماعیل سامانی در دست فرزندان او بود. بعد از مرگ بخار خدات، چون پسرش خردسال بود، زنش به حکومت رسید و پانزده سال با درایت حکومت کرد. از مهمترین کارهای او این بود که توانست با اعراب به مصالحه برسد و مانع حملۀ آنها شود. بعد از او پسرش طُغشاده حاکم شد که با آمدن اعراب مسلمان شد و سی و دو سال حکومت کرد. حاکم بعدی، پسر طُغشاده به ابن مقفع گروید و بدست ماموران خلیفۀ بغداد کشته شد.
فصل در طبیعت زنان
غزالی صفت زنان مختلف را بر خوی ده حیوان منطبق می کند و برای تمام آنها خواصی منفی بر می شمارد. در نهایت می گوید "اما آن زن که خصلت گوسفند دارد مبارک بود چون گوسفند که از همه چیزهای وی منفعت بود". در لزوم پارسایی زن حکایتهایی نقل می کند و ویژگیهای زن مطلوب را بر می شمارد از جمله آنکه "وقت طعام نگاه بدارد و هر چه شوی او را آرزو باشد بسازد بتازه رویی"! البته غزالی در ادامه بر مردان واجب می داند نگهداشتن حق زنان و سرپوشیدگان را از روی ترحم و احسان و مدارا.
در نهایت، کتاب را با چند بیت شعر در اثبات اینکه هر بلایی که در جهان هست از زن است، به پایان می رساند: "بر مرد رسد بلای دو جهان از زن - آخر ناید وفا، چنین دان، از زن"!
باب هفتم: اندر یاد کردن زنان و نیک و بد ایشان
غزالی مجموعه ای از نظرات حکمای آن دوران در بارۀ زنان را می آورد. همانطور که انتظار می رود، بیشتر این نظرات در مورد زنان مثبت نیست. البته حکایاتی هم هستند از زنان "با رای و تدبیر" که به شوهرانشان مشورت خوب می دهند. ولی بیشتر حکایات و نظرات چنین نیستند. از دید غزالی، خدا زنان را به دلیل اینکه "اندر بهشت حوا از آن درخت گندم بخورد که خدایتعالی عز و جل او را نهی کرده است" هجده عقوبت کرده است که در میان آنها از وقایع طبیعی مانند فرزند زادن هست تا کمی میراث و نبودن نماز عید و آدینه. می گوید "فضل را هزار بهره است یکی از آن زنان است و نهصد و نود و نه مردان راست".
در این میان سخنانی از حکمایی که در حکمتشان باید تردید داشت هم وجود دارد: "حکیمی زنی کوتاه بالا خواست. گفتند چرا تمام قدی زن نکردی. گفت زن چیزی بد است و چیز بد هر چند کمتر، بهتر"
باب ششم: در صفت خِرَد و خردمندان گوید.
غزالی گفته ها و حکایات فراوانی در تحسین خرد و خردمندی می آورد. آن را برتر از دانش می شمارد. می گوید "علم آنست که بدانی که چه باید کردن و خرد آنست که چون بدانستی، کار بندی". خرد را اولِ ایمان و میانۀ ایمان و آخر ایمان می داند و روشنایی خرد را جدا کنندۀ نیک از بد و دروغ از راست می شمارد.
البته در این میان حکایات نه چندان پر مغز هم گفته می شود "از پارسیان پرسیدند که خرد را چرا خرد گویند؟ گفتند از بهر آنک خردمندان از هر دو گیتی آنرا بخرند"
این قطعه ادامۀ سخنان و روایتهای حکیمانه است. در این میان، گاهی تعاریف مفاهیم اخلاقی چون رضا و صبر و حلم و حشمت و شجاعت و ... را تعریف می کند. گاهی پندهایی از بزرگان می دهد و گاهی توصیه به انجام کارهایی و پرهیز از کارهای دیگر می کند.
می گوید "بزرجمهر را پرسیدند چیست آنکه هر چند راست بود، نشاید گفتن که زشت بود؟ گفت خویشتن را ستودن".
باب پنجم: در حکمتهای دانایان
غزالی مجموعه ای از حکایتها و پندها و توصیه های اخلاقی را به عنوان "حکمت" می آورد.
برخی از نکات بسیار حکیمانه است: "بزرجمهر را پرسیدند که کدام عز است که با ذلّ پیوسته. گفت آن که با خدمت سلطان است". گاهی هم آنچه تحت عنوان حکمت عنوان شده است، چندان حکیمانه به نظر نمی رسد، و بیشتر منعکس کننده دانش آن زمان از وقایع است.
حکمت ارسطاطالیس در این میان جالب توجه است: "ارسطاطالیس را پرسیدند کدام دوست استوارتر و کدام یار مهربان تر. گفت دوست گوهری بهتر و یار مهربان بهتر و تدبیر بخردان بهتر". یعنی، دوست آدم باید پولدار باشد، مابقی مهم نیست!
غزالی در ادامۀ شرح "همت پادشاهان" حکایاتی چند نقل می کند. در بیشتر این حکایات، سخن از سخاوتمندی و بذل و بخشش پادشاهان و وزیران نام آور می رود. ارقامی که ذکر می کند، به نظر اغراق شده می آید. مثلاً صحبت از بخشش صد هزار درهم به بنده ای است. با توجه به اینکه هدیه ها به افراد صاحب نام و عنوان در دربار سلاطین در آن دوران در حدود 5 و هزار درهم بوده است، رقم صد هزار درهم برای یک بنده بعید به نظر می رسد.
حکایتی هم نقل می کند از عبدالعزیز مروان امیر مصر: "روزی بر نشسته بود و جایی می رفت. مردی پسر خویش را آواز داد که یا عبدالعزیز. امیر بشنید. بفرمود تا آن مرد را 1000 درم بدادند تا در مصالح آن پسر بکار برد. این خبر در مصر فاش شد و آن سال هر که را پسری آمد عبدالعزیز نام کردند"!
بلافاصله داستان دیگری از تاش، حاجب بزرگ امیر خراسان، نقل می کند که در موردی که مردی غلامش را تاش نامیده بود، دستور به مصادره می دهد. نتیجه گیری غزالی این است که: "اکنون نگاه کن تا چند فرق دارد میان آزادمرد قریشی و میان آن درم خریده"!
باب سوم:در دبیری و آداب دبیران. غزالی به طور مبسوط به شرح مقام قلم می پردازد و از آیات و روایات کمک می گیرد تا این مقام را توصیف کند. برای دبیران فهرستی بلند از داانشها که باید بدانند بر می شمارد؛ ولی وقتی به جزئیات می رسد بیش از هر چیزی در هنر قلم تراشیدن و اینکه "کدام حرف کشیده باید نبشت و کدام گرد و پیوسته باید نوشت" سخنسرایی می کند و حکایات و روایات می آورد.
باب چهارم: در بلندی همت پادشاهان. در این باب غزالی حکایاتی چند بازگو می کند تا بگوید که پادشاهان "بلند همت" وقتی که سخن از بخشیدن مال یا خریدن کالایی در میان است باید گشاده دست باشند. از زبان وزیر دوانیق خطاب به او که فرموده است پانصد درم به مردی بدهند می گوید "نباید که هیچ ملکی کمتر از هزار شمار راند". همچنین "بازرگانی" یعنی خریدن مالی به قیمتی و فروختن آن به قیمتی بالاتر را دون همتی می داند: "نگر تا اندر بازرگانی بهیچگونه رغبت نکنی که از دون همتی سلطان باشد".
باب دوم: در سیاست وزارت و سیرت وزیران.
غزالی داشتن دستور (=وزیر) با کفایت را از الزامات اساسی پادشاهی می داند: " هیچ ملکی بی دستور روزگار نتواند گذاشتن". و در مورد شرایط وزیر و شیوۀ رفتار او و نیز رفتار پادشاه با وزیر توصیه های چندی می کند. او به روشنی بر این نکته تاکید می کند که بدون وزیری کاردان که امورات را بگرداند و در صورت لزوم پادشاه را از تصمیمات بد باز دارد و او را به تصمیمات خوب تشویق کند، امورات مملکت روی به ویرانی خواهد رفت.
در میان صحبت از بهرام گور نقل می کند که برای داشتن "پادشاهی تمام" شش چیز لازم است: دستور نیک، اسب نیک، سلاح و تیغ نیک، خواستۀ (اموال) بسیار سبک، زنی خوبروی، و "طباخی نیک که ملک را چون طبع بسته بود چیزی پزد که طبع وی بگشاید"!
غزالی حکایتهای دیگری در باب پادشاهی می گوید. تاکید بر اینکه حاکم باید عادل باشد در این حکایتها غالب است. داستانهایی از "ملوک عجم" که بار عام می داده اند و گاهی مردم می توانسته اند بی واسطه به آنها دسترسی داشته باشند ذکر می شود. داستانی که شاه ایران در ابتدای بار دادن خود در مقابل موبد موبدان می نشسته و از او می خواسته به شکایات مردم از او رسیدگی کند در سیر الملوک هم آمده است و احتمال وقوع مستمر آن با شناختی که از نحوۀ حکمرانی در آن دوران داریم کمی بعید است. در انتها غزالی با تاسی به آیۀ "اطیعوا ..." می گوید که "حق بزرگداشت سلطان نیز بر رعیت واجبست که نگاه دارند و بهیچ روی اندر وی عاصی نشوند" چرا که آن مرتبت را خدا به او داده است.
غزالی حکایاتی دیگر در باب پادشاهی ذکر می کند که ترکیبی است از حکایات قابل قبول و حکایاتی که چندان معقول به نظر نمی رسند. به "آسان حجابی" توصیه می کند که به معنای دسترسی آسان رعیت به پادشاه است. همچنین از "بیدار بودن اندر کارها می گوید" ولی مثالی که می زند غیر واقعی به نظر می رسد "اردشیر چنان بیدار بود اندر کارها که چون ندیمان او بیامدی گفتی تو دوش فلان چیز خوردی و با فلان زن و فلان کنیزک بودی و هر چه آنکس بکردی همه بگفتی".
همچنین مانند بسیاری از نوشته های باز مانده، به نوعی حکومت و قدرت را مبنای مشروعیت و توانایی حکمرانی می داند "چون دولت آمد، همه چیزها با وی بیاید" و در توضیح می گوید که یعقوب لیث در پاسخ به خلیفۀ بغداد که او را رویگری می خواند می گوید "آن خداوند که مرا دولت داد تدبیر پادشاهی هم او داد".
غزالی در ادامۀ حکایت گویی، داستانهایی چند از انوشیروان و خلفای راشدین ذکر می کند. بحث اصلی در این حکایتها این است که عدل حاکم موجب رونق و رفاه می شود و ظلم حاکم باعث ویرانی.
در میانۀ بحث رشتۀ سخن به جاهای دیگر هم کشیده می شود. مثلاٌ ذکر می کند که پادشاه باید مراقب جان خود باشد چرا که "جانها به جان وی باز بسته است و صلاح رعیت اندر زندگانی وی است".
مانند همیشه بسیاری از حکایات او به احتمال زیاد واقعیت ندارد و مقصودش رسیدن به اهداف اخلاقی است
غزالی میان ویژگیهایی که برای سلطان خوب می شمرد، به عدل اشاره می کند ولی در میان بحث گاهی سخنش به حوزه های دیگر کشیده می شود که بسیار با مفهوم عدلی که معرفی می کند فاصله دارد. از زمانۀ خود می نالد که "این خلق امروز نه آن خلقند که پیشتر بودند بلکه زمانۀ بیشرمان است و بی ادبان و بی رحمان". و بر همین اساس می گوید که سلطان باید قوی باشد چرا که "جور سلطان بمثل صد سال چندان زیان ندارد که یکساعت جور رعیت بر یکدیگر و چون رعیت ستم کنند، ایزد تعالی بر ایشان سلطان قاهر گمارد". جور سلطان را تقصیر مردم می داند و حکایتی نقل می کند از حجاج یوسف که وقتی مردم از جور او به امان آمدند، بر منبر رفت و گفت "اگر من بمیرم از پس من شما از جور نرهید با این فعل که شما راست، خدای را چون من بندگان بسیار است، اگر من بروم یکی بتر از من بیاید."
غزالی در ادامۀ نصایح خود به امیران به نقل حکایتهایی دیگر از رفتار امیران مشهوری چون انوشیروان و عمر بن خطاب و عمر بن عبدالعزیز و اسماعیل سامانی می پردازد که در آنها این امیران به عنوان امیرانی عادل که حق رعیت را مراعات می کرده اند و از درازدستی عمالانشان جلوگیری می کرده اند، یاد شده است. بسیاری از این حکایتها به صورتی که در اینجا نقل شده است نمی تواند درست بوده باشد، مانند سوال قیصر از نوشیروان که "پایداری پادشاه بچه اندر است". برخی از این داستانها در کتب دیگر به عینه یا با تغییراتی نقل شده است. بخصوص شباهتهای فراوانی بین برخی از این حکایتها و حکایتهای نقل شده در سیرالملوک نظام الملک طوسی که تقریباً بیست سال قبل نوشته شده وجود دارد و غزالی حتی به نام سیر الملوک هم اشاره می کند. آنچه در این حکایتها بسیار بارز است، وجهۀ مذهبی آن و بیم دادن از عذاب اخروی است. مثلاً حتی اسماعیل سامانی در داستانی که مشابه آن هم در سیرالملوک هست و هم در تاریخ بیهقی، وقتی یکی از عمالش را به دلیل صدمه زدن به محصول رعیت تنبیه می کند، علت آن را چنین عنوان می کند که "من از بهر خطای تو بدوزخ نتوانم رفتن"، امری که در مورد دیگر متون وجود ندارد.
ادامۀ معارف هندوان
غزالی در این قطعه از ملوک "کافر" از جمله انوشیروان یاد می کند که "بعدل جهان آبادان کرد". هشدار می دهد که اگر جور و ستم روا باشد، "مردمان بگریزند و بولایت دیگر شوند و آبادانیها ویران شود و پادشاهی بنقصان افتد." ادعا می کند که رفتار مردم بیش از هر چیز دیگر شبیه رفتار ملوکشان است. اگر ملک اهل آباد کردن باشد، مردم به آبادانی روی می آورند و اگر ملک اهل عبادت باشد، مردم عابد می شوند و اگر ملک اهل "بسیار خوردن و آرزو راندن باشند" مردم از هم می پرسند "چه پخته ای و چه خورده ای"!
حکایتهایی چند از ستم افراد و پادشاهان و عواقب آن را بازگو می کند که بیش از آنکه واقعی باشد، با هدف نصیحت و توصیه به نیکی کردن گفته شده است.
از جمله می گوید در زمان انوشیروان مردی خانه ای از مردی خرید و در آن گنجی یافت و به صاحب قبلی گفت این از آن توست، ولی "داوری دراز شد" و پیش انوشیروان رفتند. "گفت شما را فرزندان هست؟ یکی گفت مرا پسری است و آن دیگر گفت مرا دختریست. ملک گفتا کنون با یکدیگر خویشی کنید تا هم شما را بود و هم فرزندان شما را. همچنان کردند و از یکدیگر خشنود گشتند"!
باب نوزدهم: اندر معارف هندوان
اندر سیاست و عدل پادشاهان و سیرت ایشان و تاریخ هر یکی.
غزالی معتقد است که "خدای تعالی دو گروه را برگزید و این دو گروه را بر دیگران فضل نهاد یکی پیغمبران را علیهم الصلوه و السلام و دیگر ملوک را". و می گوید کار ملوک این است که مردم را "از یکدیگر نگاه دارند". او سلطان را "ظل الله فی الارض" می داند و دارای "فره ایزدی" که از جانب خدا داده شده و بنا به آیۀ اطیعوالله ... اطاعت از پادشاهان را واجب می داند. البته اشاره می کند که "سلطان بحقیقت آنست که عدل کند.
او معتقد است که "چهار هزار سال جهان مغان داشتند و همه عدل کردند و جور و ستم روا ندیدند". سپس سعی می کند اسامی پادشاهان را بشمارد. مصحح کتاب در پاورقی می گوید که هشت صفحه از نسخۀ اصلی در اینجا مغشوش است و اسامی بیشتر پادشاهان یا ذکر نشده است و یا به غلط ذکر شده است و در مورد مدت زمامداری ایشان خطاهای بسیار رفته است.
غزالی همه اینها را به بی دقتی می گوید تا در انتها به نصیحت اصلی اش برگردد که همه این پادشاهان در این دنیا آمدند و رفتند و چیزی از آنها باقی نماند، پس به دنیا دلبسته نباشید.
باب هژدهم: اند معارف رومیان
چشمۀ دوم که آبشخور ایمان است: شناخت نفس بازپسین
غزالی پنج مثال می آورد در توصیف این چشمه که آبشخور ایمان است و آن را "شناخت نفس بازپسین" یعنی مرگ می نامد. این مثالها همگی حکایت افرادی را روایت می کند که از مرگ غافل بوده اند و به دنیا و نعمتهای آن مشغول بوده اند و وقتی مرگ آنها را دریافته است، در حال غفلت مرده اند و دچار خسران ابدی شده اند. او هر گونه مشغول شدن به دنیا و غفلت از مرگ را نکوهش می کند و ثواب روزی بیست بار مرگ را یاد کردن را معادل ثواب شهادت می داند. از جمله قومی را یاد می کند که ذوالقرنین به آنها بر می خورد "که ایشان را هیچ چیز [= اموال] نبود و گورها دید بر در خانه های ایشان فروکنده و هر روزی باین گورها برفتندی و عبادت کردندی در آن گورها و هیچ طعام نبود جز گیاه".
این نوع نگرش به زندگی در نصیحت الملوک با نگرش کتابهای دیگر مانند قابوس نامه و سیر الملوک فاصله ای بسیار دارد.
ادامۀ معارف و انساب ترکان- مردم غرب دریای خزر و شرق اروپای کنونی
امام محمد غزالی در ادامۀ شرح "اصول عدل و انصاف رعیت" متذکر می شود که حاکم به یاد داشته باشد که "وی رعیتست و دیگری والی و هر چه خود را نپسندد بر دیگران نپسندد". در اصل بعدی توصیه می کند که "انتظار ارباب حاجات بر درگاه حقیر نشناسد". و بعد به قناعت و مدارا با رعیت توصیه می کند. در انتها می گوید که موافقت رعیت باید با موافقت شرع همراه باشد و باید "رضای هیچ کس طلب نکند که بر خلاف شرع خشنود خواهد شد".
بعد از شرح "بیخها و شاخه های ایمان" به "دو چشمه" که آن را آبیاری می کند می پردازد که نخستین آن شناخت دنیا است. از از دید غزالی دنیا "چون قنطره (یعنی پل) است و هر که بر قنطره گذر کند و به عمارت قنطره روزگار ببرد و منزلگاه فراموش کند بی عقل باشد بلکه عاقل آن باشد که در منزلگاه دنیا جز به زاد راه مشغول نباشد". بعد ده مثال می آورد که نشان دهد دنیا جز فریب و پلیدی نیست. (یکی از مثالها دنیا را در قالب پیرزنی زشت و "چشم سبز" و دندانهای وی بیرون آمده تصویر می کند که خلق می گویند نعوذ بالله از این. این چیست بدین زشتی و فضیحت. احتمالاً در زمان او هنوز لنز رنگی برای سبز کردن چشم ابداع نشده بود!)
ادامۀ شرح انساب ترکان: اقوام چین و خزر و بلکار
امام محمد غزالی حکایتی در باب اصل دوم (حریص بودن به دیدار علمای دیندار) می آورد و بعد به اصل سوم از اصول "شاخه های درخت ایمان" می پردازد که آنست که "ملک بدان قناعت نکند که خود ظلم روا ندارد، و لیکن غلامان و چاکران و نایبان خود را مهذب کند و به ظلم ایشان رضا ندهد". مهمترین دلیلی که غزالی برای این اصل می آورد بازخواست شدن در قیامت است. وقتی که این را مقایسه می کنیم با مثلاً قابوس نامه که همین توصیه را می کند، تفاوت عمیق نظر این دو آشکار می شود، چرا که مهترین دلیلی که قابوس نامه برای ممانعیت از ظلم اطرافیان می آورد، از دست رفتن ملک و نابودی رعیت است.
در ادامه، غزالی اصل چهارم را ذکر می کند که پرهیز از تکبر است چرا که "از تکبر خشم غالب شود و وی را بانتقام دعوت کند و خشم غول عقل است و آفت او". در این مورد هم مهمترین دلیل او این است که "شهوت و خشم لشکر ابلیس است" و "هر کس که خشم فرو خورد و تواند که بگذراند، حق تعالی وی را حلۀ کرامت پوشد".
امام محمد غزالی در این بخش به شرح "شاخه های درخت ایمان" می پردازد. در این قسمت به اصل اول می پردازد که از دید او این است که "قدر ولایت بداند و خطر آن نیز بداند". می گوید که خداوند ولایت بندگان را به حاکمان می دهد و اگر آنها عادل باشند بزرگترین ثواب است و اگر ظالم باشند بزرگترین گناه است. به طور مبسوطی به عذابهایی که حاکم جابر در آن دنیا خواهد دید می پردازد و حکایتهایی در این باب نقل می کند. اصل دوم از دید امام محمد غزالی این است که حاکم "تشنه بود همیشه به دیدار علماء دیندار و پیوسته پرسیدن نصایح از ایشان و حذر کند از دیدار علماء حریص بر دنیا".
ادامۀ باب هفدهم: اندر معارف و انساب ترکان
مقدمه و آغاز اصول اعتقاد
امام محمد غزالی (متولد 450 هجری معادل 1058 میلادی) این کتاب را در اواخر عمر (از حوالی سالهای 1105) برای محمد بن ملکشاه سلجوقی (سلطنت در ساالهای 1105 تا 1118) نوشت. در این کتاب درصدد است که به سلطان سلجوقی نصایحی در بارۀ نحوۀ حکمرانی بدهد.
در این قطعه، او اصول دهگانه ای را که "آغاز اصول اعتقاد که بیخ ایمان است" بیان می کند. این اصول ویژگیهای خدا را طبق اصول اعتقادی مذهبی او در بردارد مانند علم خدا، قدرت او، کلام او، آخرت و ...
باب هفدهم: اندر معارف و انساب. احوال و انساب ترکان
ادامۀ باب چهل و چهارم: در جوانمردی و طریق اهل تصوف و اهل صنعت
باب چهل و سیم: دردهقانی و صناعت کردن. باب چهل و چهارم: در جوانمردی و طریق اهل تصوف و اهل صنعت
باب پانزدهم: اندر عیدهای هندوان بجدول. باب شانزدهم: اندر شرح عیدهای هندوان
باب چهل و دویم: در آیین پادشاهی
باب سیزدهم: اندر عیدها و رسمهای مغان بجدول. باب چهاردهم: اندر شرح جشنها و عیدهای مغان
باب چهلم: در شرایط وزارت. باب چهل و یکم: در آیین سپهسالاری
باب دوازدهم: اندر عیدهای ترسایان بجدول
باب سی و هشتم: در آداب ندیمی. باب سی و نهم: در کاتبی و کتابت کردن
باب دهم: اندر شناختن عیدهاء جهودان بجدول. باب یازدهم: اندر اسباب عیدهاء جهودان
باب سی و پنجم: در رسم شاعری- باب سی و ششم: در خنیاگری- باب سی و هفتم: در خدمت کردن پادشاهان
جدول اعیاد مسلمانان و شرح هر عید
باب سی و سیم: در علم طب. باب سی و چهارم: در علم نجوم و هندسه
سلطنت امیر مسعود و کشته شدن او و سلطنت کوتاه امیر محمد و آغاز سلطنت امیر مودود
باب سی و دوم: در تجارت
شرح دیدار امیر محمود و قدرخان، امیر ترکستان. آمدن ترکان سلجوقی به ایران، شرح حمله به سومنات، فتح ری و اصفهان، مرگ امیر محمود و دوران کوتاه سلطنت امیر محمد
باب سی و یکم: در طلب علم دین و قضاء و جز آن
شرح حملات امیر محمود به هندوستان و خوارزم
باب بیست و نهم: در اندیشه کردن از دشمن. باب سی ام: در عفوکردن و عقوبت کردن
آغاز سلطنت امیر محمود غزنوی، مقتدرترین سلطان آن دوران
باب بیست و هفتم: در پروردن فرزند. باب بیست و هشتم: در دوستی و دوست گرفتن
پایان حکومت سامانیان با امارت نوح بن منصور و پسرانش منصور بن نوح و عبدالملک بن نوح
توضیحات مختصری داده ام در مورد جغرافیای منطقۀ گرگان، طبرستان، و دیلم و تاریخ این مناطق در چهار قرن نخست.
باب بیست و چهارم: در خانه و ضیاع خریدن. باب بیست و پنجم: در خریدن اسپ. باب بیست و ششم: در زن خواستن
دوران امارت امیران سامانی، نوح بن نصر، عبدالملک بن نوح، و منصور بن نوح
باب بیست و یکم: در جمع کردن مال. باب بیست و دوم: در امانت نهادن. باب بیست و سیم: در برده خریدن
آغاز حکومت سامانیان- چهار پسر اسد بن سامان، نصر و اسماعیل پسران احمد بن اسد، احمد بن اسماعیل، نصر بن احمد
باب هفدهم: در خفتن و آسودن. باب هیژدهم: در نخجیر کردن. باب نوزدهم: در چوگان زدن. باب بیستم در کارزار کردن با دشمنان.
داستان به قدرت رسیدن طاهریان و صفاریان در خراسان
باب سیزدهم: اندر مزاح کردن و در نرد و شطرنج باختن. باب چهاردهم: در عشق ورزیدن. باب پانزدهم: در تمتع گرفتن. باب شانزدهم: در آیین گرمابه رفتن
دوران خلافت مهدی و هارون و مامون و آغاز قدرت گرفتن طاهر
باب دهم: در ترتیب طعام خوردن. باب یازدهم: در ترتیب شراب خوردن. باب دوازدهم: در مهمانی کردن و مهمان شدن
برآمدن ابومسلم در خراسان، پایان کار امویان و تاسیس خلافت عباسیان
باب هشتم: در پندهای نوشیروان عادل با پسر خود. باب نهم: در پیری و جوانی
امرای خراسان در دوران یزید بن معاویه تا دوران هشام بن عبدالملک
باب هفتم: از نیک و بد در سخن گفتن
آغاز فتح خراسان توسط اعراب
باب ششم: در افزونی گهر از افزونی هنر
در این قطعه دوران خلافت متقی، مستکفی، مطیع، طائع، قادر و اوایل خلافت قائم یعنی دورانی در حدود صد سال روایت می شود.
در این قسمت کند و کاوی کرده ام در اصول حکمرانی از دیدگاه سیاستنامۀ خواجه نظام الملک طوسی.
حکمرانی را محدود به اوامر و نواهی یک پادشاه خودکامه کردن نه با تاریخ حکمرانی ما سازگار است و نه با اصول رفتاری آدمیان. آنچه تاریخ حکمرانی ما را بهتر توضیح می دهد، گرد آمدن گروهی از آدمیان حول محور یا محورهای هماهنگ کننده برای کسب حشمت و مکنت است. مهمترین مسئلۀ این چنین گروهی نحوۀ اعمال محدودیت بر اعضای گروه است تا از غلبۀ منافع کوتاه مدت شخصی به نفع منافع بلند مدت جمعی صرف نظر شود.
مشابه این نظریات در ادبیات اقتصاد سیاسی وجود دارد. در بسط این نظریه از کتاب زیر استفاده زیادی کرده ام ولی این نظریه کاملاً مطابق نظریۀ آنها نیست.
Violence and Social Order (North, Wallis, Weingast)
خلافت معتضد، مکتفی، مقتدر، قاهر و راضی
باب سوم: در سپاس داشتن از خداوند نعمت. باب چهارم: اندر افزونی طاعت از راه توانایی. باب پنجم : در شناختن حق مادر و پدر
خلافت هارون الرشید و پسرانش مامون و امین
مقدمه و فهرست بابها. باب اول: در شناختن ایزد تبارک و تعالی. باب دوم: در آفرینش پیغمبران و رسالت ایشان
خلافت و دولت بنی عباس بن عبدالمطلب: ابوالعباس السفاح، ابوجعفر، المهدی، الهادی، الرشید
فصل چهل و هشتم: اندرخزانه داشتن و تیمار داشتن قاعده و ترتیب آن. فصل چهل و نهم: اندر جواب دادن و گزاردن شغلهای متظلمان و انصاف ایشان بدادن- فصل پنجاهم: اند نگاه داشتن حساب مال ولایتها و نسق آن
باب ششم: اندر جدول تواریخ خلفا و ملوک اسلام. باب هفتم: اندر اخبار خلفا و ملوک اسلام
فصل چهل و هفتم: اندر خروج خرمه دینان خذلهم الله
طبقۀ پنجم: کاسره
فصل چهل و ششم: بیرون آمدن باطنیان و قرمطیان و نهادن مذهب بد لعنهم الله- بخش سوم
فصل چهل و ششم: بیرون آمدن باطنیان و قرمطیان و نهادن مذهب بد لعنهم الله- بخش دوم
فصل چهل و پنجم: بیرون آمدن سینباد گبر بر مسلمانان از نشاپور به ری و فتنۀ او. فصل چهل و ششم: بیرون آمدن باطنیان و قرمطیان و نهادن مذهب بد لعنهم الله- بخش اول
فصل چهل و چهارم: اندر خروج مزدک و چگونگی مذهب او و چگونه کشت او را و قوم او را نوشیروان عادل- بخش دوم
طبقۀ چهارم: ملوک ساسانیان- بخش دوم
فصل چهل و سوم: اندر باز نمودن احوال بد مذهبان که دشمن این ملک و اسلامند. فصل چهل و چهارم: اندر خروج مزدک و چگونگی مذهب او و چگونه کشت او را و قوم او را نوشیروان عادل- بخش یکم
طبقۀ سوم: ملوک طوائف. طبقۀ چهارم: ملوک ساسانیان- بخش نخست
فصل چهل و دوم: اندر معنی اهل ستر و سرای حرم و حد زیردستان و مرتبت سران لشکر.
داستان پادشاهان کیانی: کی قباد، کی کاووس، کی لهراسپ، کی گشتاسپ، بهمن، همای، داراب بن بهمن، و دارا
فصل چهل و یکم: اندر آن معنی که دو عمل یک مرد را نافرمودن و بی کاران را شغل فرمودن و معطل و محروم ناگذاشتن و عمل مردان پاک دین و اصیل را دادن و بدمذهبان و بدکیشان را عمل نافرمودن ودور داشتن از خویشتن- بخش دوم
طهمورث، جمشید، ضحاک، افریدون، منوچهر، زو
فصل چهل و یکم: اندر آن معنی که دو عمل یک مرد را نافرمودن و بی کاران را شغل فرمودن و معطل و محروم ناگذاشتن و عمل مردان پاک دین و اصیل را دادن و بدمذهبان و بدکیشان را عمل نافرمودن ودور داشتن از خویشتن- بخش نخست
فصل چهلم: اندر بخشودن پادشاه بر خلق خدای عزوجل و هر کاری و رسمی که از قاعده و بنیاد خویش بیفتاده باشد با قاعدۀ خویش آوردن- قسمت دوم
فصل چهلم: اندر بخشودن پادشاه بر خلق خدای عزوجل و هر کاری و رسمی که از قاعده و بنیاد خویش بیفتاده باشد با قاعدۀ خویش آوردن- قسمت نخست
در این قسمت شرحی داده ام از برخی ویژگیهای اقتصادی در دوران غزنویان و اوایل سلجوقیان بر مبنای تاریخ بیهقی و سفرنامۀ ناصر خسرو
فصل سی و ششم: اندر حق گزاردن خدمتکاران و بندگان شایسته. فصل سی و هفتم: اندر احتیاط کردن اقطاع مقطعان و احوال رعیت. فصل سی و هشتم: اندر شتاب ناکردن در کارها. فصل سی و نهم: اندر باب امیر حرس و چوبداران.
فصل بیست و هشتم: اندر ترتیب بار دادن خاص و عام. فصل بیست و نهم: اندر ترتیب مجلس بار عام و شرایط آن. فصل سی ام: اندر ترتیب ایستادن بندگان و چاکران. فصل سی و یکم: اندر حاجتها و التماسهای لشکر. فصل سی و دوم: اندر ساختن تجمل و سلاح و آلت جنگ و سفر. فصل سی و سوم: اندر عتاب کردن با برکشیدگان هنگام خطا و گناه. فصل سی و چهارم: اندر کار پاسبانان و نوبتیان و دربانان. فصل سی و پنجم: اندر خوان نهادن نیکو و ترتیب آن.
فصل بیست و هفتم: از زحمت ناکردن بندگان وقت خدمت و ترتیب کار ایشان
فصل بیست و یکم: اندر معنی احوال و روش رسولان و ترتیب کار ایشان. فصل بیست و دوم: اندر ساخته داشتن علفها در منزلها و مرحله ها. فصل بیست و سوم: اندر روشن داشتن اموال جملۀ لشکر. فصل بیست و چهارم: اندر لشکر داشتن از هر جنسی. فصل بیست و پنجم: اندر نوا ستدن و مقیم داشتن بر درگاه. فصل بیست و ششم: اندر داشتن ترکمانان در خدمت.
فصل چهاردهم: اندر پیکان و پرندگان. فصل پانزدهم: در احتیاط کردن پروانه ها در مستی و هشیاری. فصل شانزدهم: اندر وکیل خاص و رونق کار او. فصل هفدهم: اندر ندیمان و نزدیکان پادشاه و ترتیب کار ایشان. فصل هجدهم: اندر مشاورت کردن پادشاه در کارها با دانایان و پیران. فصل نوزدهم: اندر مفردان و برگ و ساز زینت ایشان. فصل بیستم: اندر ساختن سلاحهای مرصع و زینت بارگاه.
فصل سیزدهم: اندر فرستادن جاسوسان و تدبیر کردن بر صلاح مملکت و رعیت
فصل دهم: اندر صاحب خبران و و منهیان و تدبیر کارهای مملکت کردن- فصل یازدهم: اندر تعظیم داشتن فرمانهای عالی و مثالها که از درگاه نویسند- فصل دوازدهم: اندرغلام فرستادن از درگاه در مهمات
حرکت ناصر خسرو از بصره به سمت خراسان از مسیر عبادان، مهروبان،ارجان، اصفهان، طبس، قاین، سرخس و مروالرود و ورود به بلخ پس از هفت سال و طی بیش از دو هزار و دویست فرسنگ.
فصل هشتم: اندر پژوهش کردن و بررسیدن از کار دین و شریعت و مانند این. فصل نهم: اندر مشرفان دولت و کفاف ایشان
شرح شهر لَحسا، سفر به بصره و شرح بصره
فصل هفتم: اندر بررسیدن از حال عامل و قاضی و شحنه و رئیس و شرط سیاست
مراسم گشودن در کعبه، عمرۀ جِعرانه، حرکت از مکه به طائف و بعد به سرزمین فلج در میان شبه جزیره و در نهایت به یمامه و لحسا در شرق شبه جزیره
فصل ششم- اندر باب قاضیان و خطیبان و محتسب و رونق کار ایشان
وصف سرزمین عرب و یمن، وصف مسجدالحرام و کعبه
فصل پنجم: اندر مُقطعان و بررسیدن از احوال تا با رعایا چون می روند. در این فصل داستانی از دادرسی انوشیروان روایت می شود.
سفر ناصر خسرو به مکه از سمت جنوب مصر، شرح مکه و مسجدالحرام
فصل چهارم: اندر احوال عُمّال و بررسیدن پیوسته از حال ایشان و وزرا
شرحی از دربار سلطان مصر- سفر به مکه و بازگشت به مصر و سفر مجدد به مکه در سال بعد.
فصل دوم: اندر شناختن قدر نعمت ایزد تعالی ملوک را. فصل سوم: اندر مظالم نشستن پادشاه و سیرت نیکو ورزیدن
ادامۀ شرح فتح خلیج؛ شرح شهر مصر
مقدمه در سبب نوشتن کتاب، عناوین فصل های پنجاه گانۀ کتاب، و فصل نخست: "اندر احوال گردش روزگار و مردم و مدح خداوند عالم خلّدالله ملکه"
شرح شهر قاهره
سفر به شهر الخلیل، سفر به مکه و بازگشت به بیت المقدس، سفر به مصر، شرح جزیرۀ تِنیس و شرح رود نیل
شرح مسجد الاقصی و قبۀ صخره و دیگر مساجد در مجموعۀ حرم شریف در بیت المقدس
باز گشت به عکه و گذر از حیفا و قیساریه و ورود به بیت المقدس. شرح مبسوط بیت المقدس
شرحی تهیه کرده ام از شیوۀ حکمرانی در دوران غزنویان و نقش نظامیان و دیوان سالاران را توضیح داده ام.
عبور ناصر خسرو از جنوب ترکیه و گذر از شهرهای غرب سوریه مانند حلب و حما، عبور از شهرهای لبنان مانند بیروت، صیدا، و صور و زیارت قبور انبیا در کوهی در مشرق عکا
حرکت ناصر خسرو از مرو به قصد مکه، عبور از شهرهای سرخس، نیشابور، دامغان، ری، قزوین، سراب، تبریز، مرند، اخلاط، آمِد، میافارقین، و حران
دراین قسمت خلاصه ای می گویم از آنچه تاریخ بیهقی روایت می کند
این قطعه پایان تاریخ بیهقی است و ادامۀ حوادث خوارزم است.
خوارزمشاه آلتونتاش در جنگ با علی تگین زخمی می شود و می میرد.
حوادث خوارزم با ماجرای اختلاف هارون، پسر آلتونتاش خوارزمشاه که به عنوان والی بالفعل خوارزم منصوب شده، و عبدالجبار، پسر وزیر که به عنوان وزیر در خوارزم منصوب شده، آغاز می شود.
هارون هوای استقلال و تصرف خراسان دارد و در این راه با سلجوقیان و دیگر ترکمانان همراه می شود. او با توطئۀ وزیر احمد عبدالصمد به دست غلامانش به قتل می رسد و در این میان عبدالجبار هم به قتل می رسد و حکومت به اسماعیل برادر هارون می رسد.
شاه ملِک، والی جَند، به نمایندگی از امیر مسعود به خوارزم حمله می کند و آنجا را تصرف می کند. ولی این مصادف می شود با قتل امیر مسعود در راه هندوستان به دست غلامش طغرل و بعد بر تخت نشستن محمد برادر امیر مسعود برای مدتی کوتاه و در نهایت پیروزی امیر مودود پسر امیر مسعود بر عمویش و نشستن او بر تخت در غزنین.
سلجوقیان که خراسان را گرفته اند، در نهایت خوارزم را هم تصرف می کنند و سلطنت خود را آغاز می کنند.
حکومت غزنویان در غزنین و نواحی اطراف تا 150 سال دیگر ادامه می یابد.
این قطعه آغاز مجلد دهم است.
مجلد دهم تاریخ بیهقی کوتاه است و در دو قطعه خوانده می شود.
در این قطعه شرحی داده می شود از اوضاع تاریخی و جغرافیایی خوارزم. بیهقی به نقل از ابوریحان بیرونی حکایت خوارزمشاه ابوالعباس را روایت می کند.
ابوالعباس با امیر محمود دوستی دارد و خواهر او را به زنی گرفته است.
اختلافی بین آنها بروز می کند بر سر روابط با خانان ترکستان. سرداران خوارزمشاه از اینکه او از امیر محمود حرف شنوی دارد ناراحت می شوند و بر او می شورند و او را به قتل می رسانند و برادر زادۀ او را بر تخت می نشانند.
امیر محمود هم این را بهانه می گیرد و به خوارزم لشکر می کشد و سرداران را شکست می دهد و آلتونتاش را به عنوان خوارزمشاه منصوب می کند.
امیر مسعود سپاهی فراهم می کند و به فرماندهی امیر مودود، فرزندش، به همراهی خواجه احمد عبدالصمد، وزیرش، به هُیبان (محل هُیبان دقیقاً معلوم نیست ولی باید در مناطق نزدیک بلخ باشد) می فرستد. قصدش آن است که مناطقی از خراسان که از دست نرفته است را حفاظت کند. بعد فرمان می دهد به بار کردن تمامی خزینه و آماده سازی اهل حرم برای سفر به هندوستان. هر چه اطرفیان او را از این کار بر حذر می دارند، از نظرش بر نمی گردد. از پیروزی های ترکمانان سخت ترسیده است و گمان می کند که ترکمانان تا غزنین هم خواهند آمد.
در این قطعۀ مختصری گفته می شود از تاریخ سامانیان که پیش از غزنویان در ماوراءالنهر و خراسان حکومت می کرده اند.
در این قطعه شرحی مختصر داده ام از مناطق و شهرهایی که در در تاریخ بیهقی ذکر می شود
امیر مسعود به غزنین می رسد، خجل از شکست دندانقان. اطرافیان سعی دارند دل او را خوش کنند ولی او می داند که از دست رفتن خراسان کاری است بزرگ که جبران آن ناممکن است و می گوید: "این چه هوس است که ایشان می گویند؟ به مرو گرفتیم و هم به مرو برفت" که اشاره است به قدرت گرفتن پدرش امیر محمود که از فتح مرو شروع شد. و داستان امیر محمود روایت می شود که چگونه خراسان را فتح کرد.
پس از آن نامه ای از امیرکِ بیهقی از بلخ می رسد که در حال جنگ با ترکمانان است و تقاضای کمک می کند. آلتونتاش را با سپاه به بلخ می فرستند. در این میان امیر سه تن از اطرافیان را به بهانۀ خیانت فرو می گیرد. چندی بعد نامه می رسد که سپاه آلتونتاش از ترکمانان شکست خورده است. امیر مسعود را ترس فرا می گیرد.
امیر مسعود نامه ای به ارسلان خان والی ترکستان می نویسد و روایت شکستش در دندانقان را شرح می دهد. برای اولین بار ذکر می کند که "بندگان" به او می گفتند که رفتن به سوی مرو اشتباه است ولی "ما را لجاجی و ستیزه ای گرفته بود". هدف از نامه سنجیدن نظر ارسلان خان است برای کمک کردن به او در جنگ با ترکمانان. در انتها قصیده ای از بوحنیفۀ اسکافی ذکر می شود.
این قطعه روایت شکست سخت سپاه بزرگ امیر مسعود به دندانقان است از ترکمانان که به از دست رفتن خراسان انجامد. مانند تمامی شکستهای بزرگ در تاریخ، امیر مسعود جنگ را به خود باخت که مردم خراسان مدتها بود از جور و تعدی امرای امیر مسعود به جان آمده بودند. همچنین امیر بسیاری از سردارانش را به واسطۀ بی تدبیری از دست داده بود و بسیاری از سربازانش به ترکمانان پیوسته بودند. بعلاوه، در آمدن به ناحیۀ شمال خراسان به گفته های وزیر و دیگر درباریان گوش نکرد و با خودسری این شکست بزرگ را برای خود خرید.
شکست غزنویان در جنگ دندانقان تبعات بسیار گسترده ای برای ایران داشت. این شکست امکان ورود ترکان سلجوقی به ایران و تشکیل سلطنت سلجوقیان را فراهم کرد که حوزۀ نفوذشان در قالب حکومتهای نیمه مستقل محلی تا شمال آفریقا و روم هم کشیده شد. عملاً بعد از امپراطوریهای باستانی ایران، سلسلۀ سلجوقیان گسترده ترین سرزمینها را تحت کنترل داشتند.
امیر مسعود با لشکری بزرگ از نشابور به سمت طوس حرکت می کند. ترکمانان هم به سرخس می آیند. بین طلیعه های دو لشکر درگیریهای پراکنده اتفاق می افتد. لشکر امیر در مضیقۀ خوراک برای سربازان و اسبان است. امیر به سمت سرخس حرکت می کند. در راه بسیاری از مردمان و ستوران تلف می شوند. سرخس هم شهری خراب شده است و آب و علفی در آن نیست. هر چه درباریان به امیر اصرار می کنند به هرات برگردد تا از مضیقه بیرون آیند، امیر گوش نمیکند و اصرار دارد به رفتن به سوی مرو. در نهایت با سختی و تلفات بسیار به سمت مرو حرکت می کنند. در راه امیر به اشتباه خود پی می برد ولی دیگر برای برگشتن دیر شده است. از آن سو، ترکمانان برای مدتی دراز آب و علف کافی داشته اند و اکنون با فرستادن بار و بُنه هاشان به نواحی دورتر، آمادۀ جنگ با سپاه امیر مسعود می شوند.
امیر مسعود با لشکری آراسته از هرات به جانب پوشنگ به راه می افتد تا ترکمانان را از خراسان براند. طغرل، از سران ترکمانان، از نیشابور خارج می شود و به سمت باورد در شمال می رود. امیر به دنبال او می رود تا به نسا می رسد (حوالی درگز کنونی). چندین بار به سبب غفلت فرصتِ گرفتنِ طغرل را از دست می دهد و در نهایت طغرل به شمال که منطقۀ فراوه و دهستان است (ترکمنستان کنونی) می گریزد. امیر با لشکرش به نیشابور باز می گردد که پس از آمدن و رفتن ترکمانان رو به خرابی گذشته است. در انتها گزارشی جالب توجه نقل می شود از قیمت زمین در نیشابور در دورۀ آبادانی و خرابی.
امیر مسعود پس از صلح موقت با ترکمانان به کندی در حال آماده شدن برای جنگ است. در این میان کسی پیشنهاد می کند که باید از درباریان برای هزینه های جنگ آینده پول گرفت و این برخی از نزدیکترین افراد به امیر را می رنجاند. از جمله بو نصر مشکان. بو نصر مشکان بیمار است و بدخلق و پیغاهای تند به امیر می فرستد. در همین احول است که حالش بد می شود و دچار "لقوه و فالج و سکته" می شود و در نهایت "سپری" می شود. مابقی این قطعه ابیات و متونی است در وصف بو نصر مشکان و اوضاع ابوالفضل بیهقی پس از مرگ او.
امیر مسعود هر چند در جنگ با ترکمانان سلجوقی پیروز شده است ولی این پیروزی را بسیار شکننده می بیند. ترکمانان مردمی سخت کوشند و با ناملایمات سازگار. به تدبیر وزیر رسولانی فرستاده می شود و با ترکمانان مصالحه ای صورت می گیرد که آنها از منطقه دور شوند و امیر هم به هرات برود. قرار گذاشته می شود که مناطقی به ترکمانان داده شود تا در آنجا ساکن شوند. طرفین به هم هیچ اعتمادی ندارند ولی از هم می ترسند در نتیجه هر دو به مصالحه راضیند. امیر بر آن است که تجدید قوا کند و خود را برای جنگ با این قوم سرسخت آماده کند. ترکمانان نیز ترسیده اند و می خواهند از ماوراءالنهر نیرو جذب کنند و قویتر شوند. صلح برقرار می شود و امیر به هرات می رود. وقتی که امیر مسعود از جنگ فارغ می شود مشکلات را فراموش می کند و به عیش و نوش مشغول می شود.
امیر مسعود با گروهی از سپاهیان ترکمانان وارد جنگ می شود. این گروه "گریختگان" سپاه امیر مسعودند که قبلاٌ در خدمت سرداران "فرو گرفته" مانند علی تگین و غازی و اریارق بوده اند که اکنون به ترکمانان پیوسته اند. به امیر گفته بودند که اینان با شروع جنگ به اردوی امیر می پیوندند. ولی معلوم شد که "یک تن ازیشان برین جانب نیامد. و جاسوسان ما در این باب بسیار دورغ گفته بودند و زر ستده". این گریختگان برای رفع سوء ظن ترکمانان نسبت بدیشان، جنگی سخت می کنند. جنگ و گریز روزها ادامه می یابد تا اینکه در نهایت جنگی سخت با سران ترکمانان، طغرل، داود، و یبغو درمی گیرد و امیر آنها را شکست می دهد. امیر به سرخس باز می گردد ولی ترکمانان، هر چند شکست خورده اند، باز می گرددند. جاسوسان خبر می دهند که ترکمانان که به "بُنه و ثِقل" دل مشغول نیستند برآنند که مدام حمله کنند و پراکنده شوند، و می گویند که "ما مردمانی بیابانی ایم و سختی کش، بر سرما و گرما صبر توانیم کرد و وی و لشکرش نتوانند کرد". امیر اوضاع را به ضرر خویش می بیند و از وزیر و بو نصر مشکان چاره جویی می کند.
امیر مسعود به جنگ با ترکمانان به خراسان می رود. می خواهد در پیِ بوری تگین از آب جیحون بگذرد و به سرزمینهای ترکمانان برود. مشورتهای وزیر و درباریان را هم نمی شنود که این کار را بیهوده می دانند.
در این میان خبر درگذشتن پسرش سعید که پسرِ محبوبِ او بود، می رسد و او را بیش از پیش ناراحت می کند، به گونه ای که کسی جرات نمی کند بر خلاف نظر او حرفی بزند.
سپاه از جیحون می گذرد و در زمستانی سرد به درۀ شومان می رود ولی بوری تگین را آن مناطق را بهتر می شناسد و می گریزد. امیر بدون نتیجه به بلخ بر می گردد. پس از آن به سمت علی آباد می رود و در آنجا با سپاهیان سلجوقی جنگ می کند و آنها را می تاراند.
سلجوقیان از مناطق دیگر همگی سپاه خود را در مرو جمع می کنند و آمادۀ جنگی دیگر می شوند.
سُباشی با لشکری بزرگ از ترکمانان شکست می خورد و به غزنین بر می گردد. ماموران امیر مسعود در نیشابور به گرگان می گریزند و آنجا پناه می گیرند.
نامه ای از صاحب برید نیشابور به امیر مسعود می رسد در ورود مقدمۀ لشکر ترکمانان سلجوقی به نیشابور. اعیان نیشابوریان پس از مشورت با قاضی صاعد، بزرگ نیشابور تصمیم می گيرند از جنگ بپرهیزند. قاضی ساعد از قول امیر محمود خطاب به بلخیان که با لشکر ترکان جنگ کرده بودند و شهرشان غارت و سوخته شده بود، نقل می کند که: "نگرید تا پس از این چنین نکنید که هر پادشاهی که قویتر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد خراج باید داد و خود را نگاه داشت".
این جمله در واقع اساس رابطۀ حاکم و مردم است در حکومتهای سنتی.
نشابوریان به رسولِ ابراهیم ینال، فرمانده ترکمانان، پیغام می فرستند که "ما رعیتیم و خداوندی داریم. و رعیت جنگ نکند ... اگر سلطان را ولایت بکار است بطلب آید یا کسی را فرستد."
همچنین روایت بوری تگین، ار امرای ترک، نقل می شود که با لشکری کوچک به مناطقی از خراسان حمله می کند. امیر مسعود با لشکری پنجاه هزار نفره به قصد خراسان به راه می افتد. و در ابتدا قصد بوری تگین می کند و هر چه وزیر به او می گوید این کار به صلاح نیست گوش نمی دهد.
بونصر به وزیر می گوید "این خداوند نه آن است که او دیده بود، و به هیچ حال سخن نمی تواند شنود".
این قطعه روایت فرمان امیر مسعود است به حاجب سُباشی برای حمله به ترکمانانی که به خراسان آمده اند، به رغم مخالفت سباشی و دیگر اعیان و درباریان. سُباشی با لشکری بزرگ عازم جنگ می شود ولی از ترکمانان که تدارک خوبی برای رویارویی دیده اند، شکست می خورد و به غزنین بر می گردد. بر همگان معلوم می شود که کار ترکمانان بیش از آن بالا گرفته است که از دست سرداران کاری برآید. وزیر به امیر توصیه می کند که "دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و به هیچ کس باز نگذاشت". در این قطعه همچنین توصیفی مبسوط ارائه می شود از تختی که برای سلطان ساخته شده بود و ساخت آن سه سال به طول کشیده بود.
این قطعه شرحی است از روابط روابطِ پُر تنشِ امیر مسعود با خانان ترکستان، ارسلان خان و بغراخان. این دو خان، دو برادرند که با هم روابطی بین دوستی و دشمنی دارند و در نتیجه کار بر امیر مسعود سخت می شود.
بغراخان در خفا ترکمانان را تقویت می کند و از حملۀ آنان به سرزمینهای امیر مسعود شادمان است.
همچنین تصمیم امیر مسعود به حمله به قلعۀ هانسی در هندوستان ذکر می شود که به هنگام بیماری پس از حادثۀ رود هیرمند "نذر" کرده بود به گشودن آن. درباریان با حرکتِ امیر به هندوستان مخالفند که خراسان در خطر است، ولی امیر به مشورتها عمل نمی کند و راهیِ هندوستان می شود. این زمینه ای می شود برای شکست لشکر امیر در خراسان از ترکمانانِ سلجوقی.
از ویژگیهای حکومتهای فردی این است که تصمیمات اشتباه به آسانی گرفته می شود. خطا در تصمیمات جمعی کمتر اتفاق می افتد چرا که احتمالِ کشفِ اشتباهات بیشتر است.
ولی حکومتهای فردی دچار مشکل بزرگتری هستند: حتی اگر اشتباه کشف شود، گفتن آن به حاکم و قبولاندن اشتباه به او کاری آسان نیست. چه بسا اطرافیان برای بدست آوردن دلِ حاکم و آرام کردنِ او اشتباهات را پنهان کنند یا آن را به قضای الهی منسوب کنند. رفتار امیر مسعود و درباریان به کرات نمونه هایی از این ویژگی حکومتهای مبتنی بر فرد را نشان می دهد. امیر مسعود بر خلاف توصیۀ مشاورانش به سوی ترکمانان لشکر می فرستد. سپاهی بزرگ به دلیل بی تدبیری شکستی سخت از سپاه کوچک ترکمانان می خورد. درباریان هم به گفته بونصر فقط رجز می خواندند و برای خوشآمدِ امیر سخن می گفتند "همگان عشوه آميز سخني مي گفتند و كاري بزرگ افتاده سهل مي كردند، چنانكه رسم است كه كنند"
امیر مسعود در بُست است و با حملۀ ترکمانان به خراسان و شورش والی اصفهان روبرو است. وزیر را برای راندن ترکمانان به خراسان می فرستد. مشاورانش به او می گویند که باید در خراسان (مرو یا هرات یا نیشابور) باشد تا اوضاع خراسان و ری و جبال (اصفهان و همدان) آرام گیرد ولی او قصد رفتن به "حضرت غزنین" دارد و می پندارد که اوضاع سایر مناطق رو به راه است. در این قطعه به کرات روایت "نشاط و شراب و شکار" می رود که گویا امیر مسعود بیش از پیش به آن می پردازد. روایت قابل توجهی ذکر می شود از ثروت و مکنت نوشتگین خاصه خادم، از غلامانِ امیر محمود، که ولایت مرو را داشت. همچنین مراسم عید فطر و نیز زن ستدن برای امیر مردانشاه، پسر سیزده سالۀ امیر مسعود، روایت می شود.
امیر مسعود برای تفرج به کران رود هیرمند می رود و در آنجا بر کشتی می نشیند. رود طغیان می کند و کشتی در آستانۀ غرق شدن است که غلامانش او را نجات می دهند. امیر زخمی و بیمار می شود. در این وقت رسولان پسران علی تگین، والی ترکستان، به دربار می آیند تا با امیر مسعود پیمان مودت ببندند. امیر هم برای دفع دشمنی آنها با این پیمان موافقت می کند. در انتهای این قطعه روایت صدقه فرستادن امیر مسعود برای قاضی بُست و رد شدن آن توسط قاضی ذکر می شود و نیز حکایتی از دیدار هارون الرشید با دو تن از زاهدان و پیشنهاد مال به آن دو در سفرش به مکه.
امیر مسعود مدام با خبرهای خوب و بد از جنگ و صلح با امرای نواحی مختلف روبرو است. خبر می رسد از خراسان که ترکمانان مدام به سرزمینهای غزنویان دستبرد می زنند. امیر مسعود لشکری بزرگ برای مقابله می فرستد. همچنین خبر هزیمت علاءالدوله والی اصفهان به دربار می رسد. و نیز رسولان ترکمانان سلجوقی به دربار می رسند با درخواست برای سرزمینهای بیشتر.
در این قطعه همچنین شرح مبسوطی هست از شکار کردن، آداب مهرگان و عید قربان، و نیز کوشک جدیدی که امیر مسعود فرمان به ساختن آن داده بود.
کوشک نوعی بنای بزرگ است که در آن برای انواع امور ساختمانهایی تعبیه می شود.
امیر مسعود پس از پشیمانی از لشکر کشی به گرگان و شکست لشکر بزرگش از ترکان سلجوقی به دنبال فرصتی است تا اوضاع سرزمینهایش را آرام کند.
ترکان سلجوقی با فرستادن رسولی به بارگاه امیر مسعود از او بابت حمله به لشکرش عذر می خواهند و بار دیگر از او درخواست می کنند سرزمینی به آنها واگذار کند. امیر مسعود نسا و فراوه و دهستان در شرق دریای خزر را به آنها می دهد و سران آنها را به ولایت آن سرزمینها می گمارد.
پس از آن، والی چغانیان به درگاه می آید و عهد دوستی با امیر مسعود تازه می کند.
همچنین رسولی از جانب پسران علی تگین به دربار می آید و پیغام پشیمانی او از حمله به سرزمینهای امیر مسعود را می آورد. امیر هم به توصیۀ وزیر و بونصر عذر آنها را می پذیرد تا از دشمنیِ آنها در امان ماند.
امیر مسعود که از لشکر کشی به گرگان و آمل پشیمان است و با آمدن هزاران ترک سلجوقی به خراسان روبرو است، بر وزیرش خواجه احمد عبدالصمد بدگمان می شود. بونصر واسطه می شود تا دل امیر را بر وزیر نرم کند. سلجوقیان از امیر مسعود پناه خواسته اند ولی امیر بنا دارد که آنان را از خراسان بیرون براند. برای مقابله با سلجوقیان لشکری بزرگ فراهم می شود به فرماندهی ده سالار ار مقدمان لشکر و فرماندهی سالار بگتغدی. سپاه گسیل می شود. سالاران نمي توانند هماهنگی شان حفظ کنند و به فرمانهای سالار بگتغدي هم گوش نمی دهند. در نتیجه شکست سختی از سلجوقیان می خورند. و این آغاز افول سلطان مسعود ومحدود شدن حوزۀ حکومت غزنویان به غزنین است.
روایت پشیمانی امیر مسعود از لشکر کشی به آمل، درخواست ترکمانان سلجوقی برای اسکان یافتن در خراسان و رای زدن امیر با اعیان در باب این درخواست
این قطعه روایت نامۀ امیر مسعود است به وزیرش در شرح پیروزی اش بر گرگانیان در ناتل. امیر به آمل باز می گردد و فرمان می دهد که مقدار هنگفتی از آملیان خراج بستانند. مردم آمل این مال را ندارند. امیر دست عمالش را باز می گذارد در ستاندن مال و آنها اموال مردم را به زور می ستانند ولی مالی که امیر طلب می کند، حاصل نمی شود.
روایتی هم نقل می شود از دست درازی فردی از نزدیکان سالار غلامان به دختری از اهالی و مقاومت خانوادۀ دختر و کشتار مردم توسط سربازان که اوضاع را می شوراند و امیر را از آمدن به آن نواحی پشیمان می کند.
در انتها داستان مرگ علی تگین، امیر ترکستان، و برتخت نشستن پسر او و حملۀ او به سرزمین های غزنویان ذکر می شود که به شکست او می انجامد.
این قطعه روایت لشکر کشی امیر مسعود است به گرگان و آمل. او در جنگ با گرگانیان به پیروزی می رسد ولی همزمان برخی از رقیبان گرگانیان را هم تضعیف می کند . از دید بیهقی این لشکر کشی بزرگترین اشتباه امیر مسعود بود که زمینۀ تضعیف حکومت او را فراهم می آورد. نقل کوتاهی در این قطعه هست از فتح قلعه ای که دفاعی درست ندارد و حاصل آن به اسارت گرفتن پیری است و پیرزنی و سه دختر "غارت زده و سوخته شده" طوری که "امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و باز گردانیدش". و آنگونه که بیهقی می گوید در این لشکر کشی از این "بی رسمی" ها بسیار اتفاق افتاده است.
اگر بخواهیم نوع حکمرانی سنتی ایرانی را بررسی کنیم، لشکر کشی های امیر مسعود نمونه های بسیار خوبی هستند. تصمیم به لشکر کشی که باید بر مبنای حساب و کتاب سود و زیان باشد در بسیاری از مواقع بر مبنای توهم سلطان و وسوسۀ درباریان صورت می گرفته است. همین لشکر کشی به آمل به این دلیل صورت گرفته که "در آمل هزار هزار مرد هست و اگر از هر مرد دیناری گرفته شود هزار هزار دینار شود" در حالی که در نهایت با تمام دراز دستی که می رود، صد و شصت هزار دینار جمع می شود.
این قطعه روایت تصمیم گیری امیر مسعود است به هنگامی که در سرخس است، در حرکت به سوی غرب تا در منطقۀ ری و گرگان قدرت نمایی کند، یا حرکت به سوی شرق تا ترکمانان و ترکان سلجوقی را بترساند. وزیر و بو نصر مشکان امیر را از دور شدن از خراسان بر حذر می دارند و معتقدند ترکمانان سر به شورش بر می دارند. ولی امیر به هوس گردآوری مال از گرگان و آمل که "می گویند به آمل هزار هزار مرد است و اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد" تصمیم به حرکت به سمت غرب می گیرد. همین تصمیم ریشۀ تضعیف حکومت در شرق و در نهایت در تمام سرزمینها را فراهم می آورد.
این قطعه روایت حملۀ طوسیان به نشابور است و شکست آنها از نشابوریان.
مردم طوس، در نزدیکی مشهد، فرصتی می جویند تا به نیشابور حمله کنند و آنجا را غارت کنند. سیصد سوار و پنج شش هزار پیاده از مسیر کوهستانی که بین طوس و نیشابور است به سمت نیشابور حرکت می کنند. فاصلۀ این دو شهر از کوه تقریباً 80 کیلومتر است. نیشابوریان هم، تعدادی سواره و بیشتر پیاده، در صدد دفاع بر می آیند. جنگی سخت در می گیرد و در نهایت طوسیان شکست می خورند و می گریزند. تصویری که از این جنگ ارائه می شود، تصویری خشن است از جنگ به قصد غارت و کشتن به قصد عبرت.
همچنین روایتی دارد از فتح کرمان به دست سپاه امیر مسعود و سپس از دست رفتن آن به دلیل "بی رسمی" سپاهیان و به ستوه آوردن مردم.
در انتها پایان کار احمد ینالتگین سالار هندوستان روایت می شود که با دسیسۀ درباریان مغضوب امیر مسعود شد و بر او شورید.
این قطعه روایت هارون الرشید است با یحیی برمکی در دورانی که روزگار آل برمک به پایان نزدیک می شد. هارون علی بی عیسی که مردی جبار بود را به ولایت خراسان گماشت و او هم مال بی اندازه از مردم گرفت و همه را عاصی کرد. مردم به ترکمانان پناه بردند و شری بزرگ بپا شد که تا آخر عمر دامان هارون الرشید را رها نکرد. در این قطعه شرح هدایایی که علی عیسی برای هارون فرستاده است با جزئیات ذکر شده است، که منبعی است عالی برای مطالعۀ رفتار مالی حکام.
این قطعه روایت برکشیدن تَلَکِ هندو است به منصب سپاه سالاری هندوستان برای فروگرفتن احمد ینالتگین. همچنین روایتی دارد از زندگی غلامی به غایت زیبا روی به نام نوشتگین.
در انتها داستان ابوالفضل سوری، صاحب دیوان خراسان، را می گوید که به جور مالِ فراوان از خراسانیان گرفت و هدیه های گرانبها به امیر مسعود فرستاد. همین امر زمینه را برای اقبال مردم به ترکان سلجوقی فراهم کرد.
این استان یکی از درخشان ترین روایت های تاریخ بیهقی، همین روایت کوتاه و به غایت صریح و روشن است از درازدستیِ بوالفضل سوری، صاحب دیوان خراسان و عاقبت شوم اين دراز دستي براي غزنويان و براي مردم.
سوری "مردی متهور و ظالم" بود که چون امیر دست او را در خراسان باز گذاشت، "اعیان و رؤسا را بر کند و مالهای بی اندازه سِتُد و آسیب و ستم او به ضعفا رسید وز آنچه ستد، از ده دِرم پنج سلطان را داد".
امیر هم به دلیل هدیه های بی اندازه که از دیدن آن "امیر و همۀ حاضران به تعجب بماندند" او را "نیک چاکری" می دانست و آرزو داشت که دو سه چاکر دیگر هم مانند او داشت.
بونصر مستوفی که این را از امیر می شنود زَهره ندارد که بگوید "از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد به شریف و وضیع تا چنین هدیه ها ساخته آمده است و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود". جاسوسان جرات نداشتند که احوال او را گزارش دهند و امیر هم "سخنِ کس بر وی نمی شنود و به آن هدیه های به افراط وی می نگریست".
کار به آنجا رسید که "اعیان مستاصل شدند و نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اغرا کردند ترکمانان را".
این در حالی بود ترکمانان نه به دین و آیین آنها بودند -که امیر مسعود بود که از خلیفه ردا و عمامۀ امارت گرفته بود و نیز شمشیری برای سرکوب کردن کافران، یعنی ترکانِ ماوراءالنهر- و نه قرابت قومی و قبیله ای با آنها داشتند، بلکه بر عکس، بیشتر در زمرۀ مخالفان و دشمنان خراسانیان به شمار می آمده اند. ضعفا هم که دست به جایی نداشتند "به ایزد، عزّ ذکره، حال خویش برداشتند".
در نتیجه "خراسان به حقیقت در سرِ ظلم و درازدستی وی بشد."
سه بیت شعری که در انتها روایت می شود را من یکی از بهترین تحلیلهای تاریخِ ایران می دانم. کلیدِ این تحلیل هم "درازدستیِ عمالِ حاکمان" است، نه ستمِ خودِ حاکم، که درازدستیِ عاملان بسی شدیدتر، خشن تر، و زیانبارتر از ستمِ حاکم است که هم باید عطشِ مال پرستی و جاه طلبی خود را بنشاند و هم به سلطان بقبولاند که "نیک چاکری" است. و این کلمۀ "دراز دستی" کامل ترین کلمه ای است که می شود برای توصیف این رفتار یافت.
شعر:
امیرا، به سوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آوَرَد
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کاری دراز آورد
هر آن کار کانرا به سوری دهی
چو چوپانِ بد، داغ باز آورد
توضیح شعر: "بند" به معنای غنیمتی است که در جنگ از حریف می گیرند. "ساز" به معنای فریب و مکر است. "کاری دراز" به معنای مشغله ای طولانی و پر دردسر است. "هر آن کار" در توضیحات به صورت "هر آن گله" هم ذکر شده است. "داغ" به معنای نشانیِ گوسفند است که برای متمایز کردن گوسفندان آنها را با آهن تفته نشان می زده اند. "داغ باز آوردنِ چوپانِ بد" یعنی چوپانِ بدکاری که گوسفندان را می دزدد و بعد نشانِ گوسفندان را برای صاحب آنها می آورد و ادعا می کند که گوسفندان تلف شده اند.
این قطعه روایت تصمیم امیرمسعود است به راندن ترکمانان از ناحیۀ ری به رغم هشدار مشاورانش. همچنین داستان فرستادن احمد ینالتگین است به هندوستان به عنوان سپاه سالار هندوستان و توطئه هایی که بر علیه او چیدند تا او را بدنام کردند و امیر مسعود را بر آن داشتند که فردی را بفرستد برای فروگرفتن او.
این قطعه بخش آغازین مجلد هشتم تاریخ بیهقی است.
روایتی است از غرق شدنِ طاهرِ دبیر، نمایندۀ امیر مسعود در ری و جبال، در لهو و لعب. امیر مسعود به رایزنی دست می زند تا کدخدایی دیگر به آن نواحی بفرستد، و رایش بر بوسهل حمدوی قرار می گیرد. شرح بسیار جالبی می دهد از نحوۀ شرابخواری طاهر دبیر. همچنین شرحی داده می شود از معیارهای برگزیدن افراد به مناسب.
در انتها روایت رسیدن دخترِ باکالیجار، والی گرگان است به غزنین به عنوان همسر امیر مسعود. ابوالفضل بیهقی که ظاهراً به همه جا سرک می کشیده از یکی از زنان دربار شرح جهیزیه عروس را می شنود و آن را شرح می دهد.
این قطعه بخش پایانیِ مجلد هفتم تاریخ بیهقی است، و شامل چند پاره شعر، چند قصیده به فارسی و عربی و نکاتی در بابِ امارت و حکومت است
این قطعه حكايت برگزيدن خواجه احمد عبدالصمد، وزير كاردان خوارزمشاه، است به وزارت توسط امير مسعود. شرحی مبسوط داده می شود از نحوۀ برگزیدن او و معیارهایی که برای برگزیدن وزیر داشته اند. کار وزارت کاری مهم بوده و باید فردی کاردان منصوب می شده. وزیر می توانسته با سلطان شرطهایی برای وزرات بگذارد و از او قول مکتوب بخواهد.
همچنين روايتِ آمدنِ رسول خليفه ذکر می شود و آوردن لوا و منشور و عمامه و شمشير و هدايا براي امير مسعود. شرحی داده می شود از نحوۀ استقبال از او که با شکوه تمام اجرا شده است.
این قطعه حكايت بیماری و مرگ خواجه احمد حسن، وزیر قدرتمند امیر مسعود است. همچنین روایت رفتار خواجه احمد است با اطرافیان به هنگام بیماری، و در پیچیدن او در ابوالقاسم کثیر، صاحب دیوان خراسان (وزیرِ داراییِ دربار) به بهانۀ فساد مالی!
در ابتدای این قطعه هم روایتی شنیدنی هست از غاشیه برداشتنِ افراد. (غاشیه به معنای زین پوش اسب است و افراد دارای ثروت و مقام غاشیه های گرانبها داشتند که نشان از موقعیت اجتماعی و مالی آنها بود).
این قطعه حكايت جنگ آلتونتاش خوارزمشاه است با علی تگین از خانان ترکستان و جراحت برداشتن خوارزمشاه و مرگ او در اثر جراحت و برقراري صلح با علي تگين با تدبير احمد عبدالصمد.
درایت وزیرِ خوارزمشاه در این قطعه روشن می شود وقتی که خوارزمشاه زخم خورده و در حال مرگ است اما وزیر با درباریان علی تگین وارد مذاکره می شود و قرار بر آن می گذارند که رسولی به اردوی هم بفرستند. وقتی که رسول علی تگین می آید، وزیر خوارزمشاه را بر تخت می نشاند و و او را چنان می نماید که رسول چندان به وخامت اوضاع پی نبرد.
برای برقراری صلح هم قرار بر آن می گذارند که هر دو از جنگ گاه دور شوند. به این ترتیب بسرعت از منطقه خارج می شود و از جیحون می گذرد تا دست علی تگین به او نرسد.
نکتۀ جالب دیگر این است که با مرگ خوازرمشاه، وزیر از شورش سرهنگان سپاه خودش و غلامان این سرهنگان بشدت نگران است و باید برای آن چاره ای بیاندیشد.
این قطعه شامل فرمان امیر مسعود است به آلتونتاش خوارزمشاه و حکم کردن به برانداختن علی تگین از خانان ترکستان و نیز داستان بیرون رفتن علی تگین از بخارا و آماده شدن برای جنگ در حوالی سغد و تسلیم شدن بخارا به خوارزمشاه.
این قطعه نامۀ امیر مسعود است به آلتونتاش خوارزمشاه، به جهت به دست آوردن دلِ او. همچنین بیهقی داستانِ واقعیِ چگونگی کشته شدنِ قائد ملنجوق را از زبان احمدِ عبدالصمد، وزیرِ کاردانِ خوارزمشاه، بیان می کند.
در انتها حکایتی نقل می شود از بزرجمهر حکیم که به دین عیسی گروید و آنچه بین او و کسری انوشیروان رفت.
این قطعه از بهترین بخشهای تاریخ بیهقی است برای شناخت ساختار قدرت سیاسی و نقش افراد در این ساختار و رفتار آنها.
این قطعه داستانِ دسیسه ای است که بوسهلِ زوزنی در دربارِ امیر مسعود به کار می بندد تا آلتونتاش خوارزمشاه، عموی امیر مسعود و والی خوارزم را فرو گیرد.
احمدِ عبدالصمد، وزیرِ کاردانِ خوارزمشاه، با کشتنِ قائد ملنجوق فرستادۀ بوسهل به خوارزم، دسسیه را خنثی می کند.
امیر مسعود از عصیانِ آلتونتاش بیمناک است. با تدبیرِ خواجه احمدِ حسنِ میمندی، وزیرِ امیر مسعود، بوسهل زوزنی فرو گرفته می شود تا آلتونتاش از دست نرود.
این قطعه نامۀ خلیفۀ عباسی به سلطان مسعود است که او را والی خود می خواند و بیعت نامۀ سلطان مسعود است در فرمانبرداری از خلیفه. هر دو نامه به زبان عربی است. من ترجمه فارسی آن را هم می آورم
بیعت نامۀ امیر مسعود به خلیفۀ عباسی نامه ای است جالب توجه. بخش نخست آن تعریف از خلیفه است، بعد از آن می گوید که از خلیفه تبعیت خواهد کرد، و در انتها می گوید که اگر بیعتش را بشکند چه می شود. و این بخش انتهایی است که جالب است.
می گوید اگر بیعتم را بشکنم، مانند این است که به خدا و رسول ایمان ندارم، و هر آنچه دارم و خواهم داشت، حتی زنانم، از آنِ من نخواهد بود، و باید سی بار پیاده به مکه بروم. ولی در انتها می گوید اگر به قَسَمی که خورده ام وفا نکنم، خدا مرا در آخرت نبخشد! به عبارت دیگر، سزای شکستنِ بیعتش را به آخرت واگذار می کند.
و به یاد داشته باشیم که این همان مسعود است که به نمایندگی از پدرش تا ری و اصفهان را گرفته بود و در پی گرفتن بغداد بود، که ممکن نشد و مرگ پدرش او را به برگشتن به خراسان واداشت.
به غزنین خبر رسیده است که القادربالله، خلیفۀ عباسی در بغداد، در گذشته است و القائم بامرالله به جای او نشسته است. رسولی از یغداد به غزنین می آید یا برای خلیفۀ جدید بیعت بستاند.
این اتفاقی بزرگ است و تمامی ارکان دولت بسیج می شوند تا مراسم مربوطه برگزار شود.
ابتدا مراسم استقبال از رسول است که "رسولدار" با گروهی از اعیان و بزرگان و هزار سوار بر عهده دارند. بعد از سه روز که رسول می آساید، او را با چنان تشریفاتی به دربار می آورند که "مدهوش و متحیر" شود. در دربار، وزیر فصلی در بزرگداشت خلیفه به تازی سخن می گوید و رسول نامه را به امیر تقدیم می کند.
بعد تعزیت خلیفه را بپا می دارند. بازارها را می بندند و امیر و همۀ اولیا و حشم با دستار و قبای سپید در دربار می ایستند و مردم و اصناف برای تعزیت می روند.
پس از سه روز تعزیت، بازارها را می گشایند شهر را می آرایند و دهل و دبدبه می زنند. امیر با تمامی اعیان و بزرگان با چهار هزار غلام، همه آراسته، آهسته آهسته از دربار به مسجد آدینه می رود تا به نام خلیفۀ جدید خطبه خوانده شود.
پس از آن مذاکرات آغاز می شود تا قراردادی با خلیفه بسته شود. همچنین هدایای مبسوطی برای خلیفه مهیا می شود و نیز هدایایی برای رسول.
تمامی این مراسم با جزئیات تمام در این قطعه از تاریخ بیهقی آمده است. شرح لباسها و هدایا بغایت زیبا است.
در این قطعه ابتدا شرح "مراسم شابهار" داده می شود که دشتی است نزدیک غزنین که امیر با درباریان به آنجا می رفتند به شراب و نشاط. مردم هم در این زمان به دشت شابهار می رفتند برای "مظالم" یعنی دادخواهی کردن از شخص امیر.
بعد از آن شرح مشاورۀ امیر با وزیر آورده می شود در باب رفتن به هندوستان به این دلیل که "بر دلم می گردد شکر این نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی بکنیم بر جانب هندوستان دوردست تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند"!
وزیر می گوید "خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رای عالی بیند. اما جای مسئلتی است" و شروع می کند به شمردن معایب این کار و نشان می دهد که امیر چقدر در شناخت اوضاع به بیراهه رفته است.
در نهایت خبر درگذشتن خلیفه القادر بالله در بغداد و بر تخت نشستن القائم بالله می رسد.
بیهقی در این قطعه ابتدا شرحی مختصر می گوید از برگزاری جشن مهرگان و عید رمضان. در این اعیاد شعرا شعر می خواندند و مطربان می زندند و مسخرگان بازی می کردند و صله می گرفتند.
رقم صله هم بین شاعران فرق می کرد "و امیر شاعرانی را که بیگانه بودند بیست هزار درم فرمود و علوی زینبی را پنجاه هزار درم بر پیلی بر خانۀ او بردند و عنصری را هزار دینار دادند و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم"
بیهقی قصیده ای را می آورد از ابوحنیفۀ اسکافی از شاعران دربار و از آن تمجید زیادی می کند. هر چند قصیده چندان قصیدۀ بی نظیری هم به نظر نمی رسد!
در این قطعه روایت سیل در غزنین گفته می شود در نهایت ایجاز و زیبایی.
امیر مسعود با درباریان درباب اوضاع ری و سپاهان رایزنی می کند و تاش فراش را به سپاهسالاریِ ری منصوب می کند. در این میان صحبت از ترکمانانی می شود که امیر محمود در دوران حکومتش اجازه داده بود که در سرزمینهای شمال خراسان سکنی گزینند. بحث بر سر نحوۀ رفتار با آنها است تا خطری را متوجه حکومت نکنند.
پس از آن امیر مسعود احمد ینالتگین را به سپاهسالاری هندوستان بر می گزیند. وزیر، خواجه احمد حسن، با احمد ینالتگین "حساب چند ساله" داشته است و ابا او قرارهایی می گذارد تا بتواند او را تحت نظر داشته باشد. من جمله از او می خواهد تا پسرش را در دربار بگذارد تا به نوعی ضامن رفتار احمد باشد.
امیر مسعود عمویش یوسف را با فریفتن غلام خاص یوسف، طغرل، و گماشتن او به جاسوسی یوسف فرو می گیرد.
در این قطعه ابتدا داستان طغرل روایت می شود که غلامی بوده از آنِ امیر محمود "که از میان هزاران غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد و رنگ و ظرافت و لباقَت".
یوسف در مجلس شرابخواری از او خوشش می آید و امیر محمود او را به برادرش می دهد. بعد از فروگرفتن یوسف، طغرل روزگارش در می پیچد و به جوانی در می گذرد.
امیر مسعود برای اولین بار پس از به سلطنت رسیدن به غزنین، پایتخت، می رسد و شروع می کند به راندن امور. برخی از مشاورانش، از جمله بوسهل زوزنی، به او پیشنهاد میدهند که اموالی که امیر محمد در دوران کوتاه سلطنتش بخشیده است، و به نام صلات خوانده می شده، را باز پس بگیرد. امیر دستور به این کار می دهد در حالیکه به گفتۀ بونصر "کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کرده اند".
در نهایت "گفت و گوی بخاست از حد گذشته و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد."
این تصمیم در کنار تصمیات دیگر مانند فروگرفتن سرداران سبب تضعیف امیر مسعود شد.
امیر مسعود از بلخ به سمت "حضرت غزنین" پایتخت غزنویان به راه می افتد. وزیرش خواجه احمد حسن را در بلخ می گذارد تا به امورات سر و سامان دهد.
امیر خوشان خوشان می رود و در راه گاهگاه هوس شراب و شکار و نشاط می کند و "چنین روزگار کس یاد نداشت که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بی منازع فارغ دل می رفت".
امیر مسعود در ادامۀ بدگمانی به افرادی که با پدرش و به تبع او با برادرش محمد نزدیک بودند به عمویش یوسف، از سرداران سپاه که هم سن و سال او و محمد بود و با آنها بزرگ شده بود، بد گمان شده بود.
درباریان غلام خاص یوسف به نام طغرل را فریفتند و او را بر آن داشتند که خبرهای او را به دربار برساند. درنهایت او را به غزنین کشاندند و به جرم مکاتبت با خانیان ترکستان متهم کردند و فرو گرفتندش و به قلعۀ سگاوند بردندش. یوسف سال دیگر در حبس درگذشت.
این قطعه پایان مجلد ششم است.
بیهقی پس از روایت "فروگرفتن" اریارق و غازی، متنی منثور و چند بیت شعر در "بی ثباتی دنیا" می آورد. بعد هم داستان ولایت مُکران در سیستان کنونی را از زمان امیر محمود ذکر می کند تا به زمان امیر مسعود می رسد که لشکری را برای فتح آن نواحی می فرستد. لشکر به پیروزی می سد و به عادت آن روزگار "سه روز شهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهارپای بدست لشکر افتاد".
در این قطعه شرح فروگرفتن آسیغتگین غازی، سردارسپاه امیر مسعود شرح داده می شود.
غازی همکار اریارق بود و پس از فروگرفته شدن اریارق در ترس و بیم بسر می برد. ابراز علاقۀ امیر مسعود به او هم نمی توانست از این بین بکاهد. "محمودیان" یا درباریان دوران امیر محمود که با سرداران امیر مسعود دشمنی داشتند دسیسه ای چیدند و از زنی که در حرم غازی رفت و آمد داشت کمک گرفتند تا غازی را بترسانند. غازی هم شبانگاه با قومش به سمت ماوراءالنهر به راه افتاد.
امیر مسعود عبدوس، از نزدیکان خود، را با انگشتری اش به دنبال او فرستاد و او موفق شد که غازی را برگرداند. ولی دسیسه چینان آنقدر به کار او ادامه دادند که دیگر نه او به امیر اعتماد داشت و نه امیر به او. در نهایت قرار بر آن گرفت که او به سوی غزنین فرستاده شود (امیر و درباریانش هنوز در بلخ بودند).
او را با قومش به قلعه ای در حوالی غزنین می فرستند و "نیز او را دیده نیامد".
این قطعه روایت فروگرفتن اریارق، سالار هندوستان به وقت امیر محمود، است.
اریازق سالار سپاهی بود که هندوستان را برای امیر محمود فتح کرد. آنقدر قوی شده بود که امیر محمود ترسید "بادی در سر" داشته باشد و سودای امیری بکند. او را عزل کرد.
خواجه احمد حسن، وزیر امیر مسعود، او را از هندوستان به دربار امیر مسعود کشاند.
اریارق با شکوه فراوان در دربار می رفت و می آمد و این بر "محمودیان، یعنی درباریانی که د ردوران امیر محمود سر و سامانی داشتند و در دوران امیر مسعود در حاشیه بودند خوش نمی آمد. بدگویی و دسیسه چینی آغاز کردند تا امیر مسعود را بر او بدگمان کردند. برخی از خدمتکارانش را هم در خدمت گرفتند تا جاسوسی او را بکنند.
در نهایت سلطان بر او بدگمان شد و با خواجه احمد حسن در میان گذاشت. خواجه فهمید که درباریان در حال دسیسه اند و به امیر گفت که او را از دست ندهد. ولی در نهایت دسیسه کار خود کرد و امیر فرمان به فروگرفتن او داد.
او را فرو گرفتند و به غور فرستادند تا در قلعه ای زندانی باشد و در نهایت در همانجا کشته شد.
فروگرفتن سردارانی چون اریارق که بونصر در موردش می گفت "دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کرد" هم امیر مسعود را از سرداران توانا محروم کرد و هم قوم آنها را به سمت دشمن راند. اطرافیانِ سرداران فروگرفته شده به سلجوقیان پیوستند و نقش مهمی در شکست امیر مسعود از سلجوقیان بازی کردند.
این قطعه دو "مشافهه" است. مشافهه دستورالعملی مکتوب بوده که به هنگام فرستادن رسولی به دربار امیری به او می داده اند. در این مورد به ابوالقاسم حصیری که به دربار قدر خان، امیر ترکستان در کاشغر فرستاده شد.
مخاطب مشافهه رسول بوده و در مشافهه به رسول گفته می شده که در چه مواردی باید صحبت کند و چگونه صحبت کند و اگر سؤال خاصی پرسیده شد چه پاسخی دهد.
مشافهۀ اول در مورد بستن عهد با خان ترکستان است و ستدن زنی از دربار خان برای امیر مسعود و زنی برای فرزندش.
مشافهۀ دوم در مورد امیر محمد، برادر امیر مسعود است و به رسول گفته می شود که در صورت سؤال از چرایی فروگرفتن محمد چه جوابی باید داد.
این مشافهه ها نمونه های عالی متن اداری دربار غزنوی است.
در این قطعه داستان جنگ سبکتگین و پسرش محمود با بوعلی سیمجور، از امرای سپاه سامانیان، و شکست بوعلی روایت می شود.
همچنین از زندگی بوصادق تبانی و بوطاهر تبانی روایتهایی گفته می شود. این دو فقیهانی بودند که دردربار غزنوی ارج و قربی داشتند.
امیر مسعود بوطاهر تبانی را به عنوان رسول به ترکستان می فرستد.
در این قطعه روایتی ذکر می شود از روابط امیر محمود غزنوی با قدر خان، امیر ترکستان و رسول فرستادن امیر مسعود به ترکستان.
بیهقی از روابط خاندان تبانیان از همگی از علمای عهد خود بودند، با دربار سلاطین غزنوی می گوید.
همچنین داستانهایی از دورانی که امیر محمود سپاهسالار سامانیان بود ذکر می شود.
چندین روایت هم ذکر می شود از زندگی سبکتگین پدر امیر محمود که غلامی بود و او را به الپتگین، از سالاران سپاه سامانی، فروختند واو در آن دربار رشد کرد و داماد الپتگین شد و بعد به سالاری و امیری رسید.
نکتۀ جالب در روایت زندگی سبکتگین این است که برای او نوعی ارتباط با عالم غیب مهیا می شود تا رسم معهود که امیران نشاندۀ قدرتی ماورائی هستند بجا آورده شود.
این قطعه داستان خلافت عبدالله زبیر و کشته شدن او بدست لشکر عبدالملک مروان به فرماندهی حجاج یوسف است.
عبدالله بن زبیر، پسر زبیر(از صحابی پیغمبر اسلام) و اسماء (دختر ابوبکر) به مخالفت با بنی امیه پرداخت و پس از مرگ یزید بن معاویه در سال 64 قمری (683 میلادی) و در بحرانی که در پی آن در جانشینی او ایجاد شد، درمدینه و پس از آن در مکه به تشکیل حکومت پرداخت.
او در سال 73 قمری در جنگ با سپاهیان حجاج یوسف شکست خورد و کشته شد.
این قطعه از تاریخ بیهقی هم لحنی حماسی دارد و نقش اسما، مادر زبیر، را برجسته می کند که به نوعی شبیه نقش مادر حسنک در بزرگداشت پسرش است.
همچنین روایتهایی ذکر می شود از کشته شدن برخی از قدرتمندترین افراد در حکومتهای آن دوران از جمله کشته شدن جعفر پسر یحیی برمک به فرمان هارون الرشید و ابن بقیۀالوزیربه دست عضدالدوله دیلمی بعد از فتح بغداد بدست دیلمیان.
این متن خطبۀ عربی زیبر و نیز اشعاری به زبان عربی در مرثیۀ ابن بقیه دارد که من همان متن عربی را خوانده ام.
این قطعه داستان بردار کردن حسنک وزیر است. این داستان از زیباترین قطعات تاریخ بیهقی است و چون در کتاب ادبیات دورۀ دبیرستان بود، بسیاری از ما با آن آشنا هستیم. حسنک، یا خواجه ابوعلی حسن بن محمد میکال، از خاندان میکائیلیان نیشابور بود که وزارت امیر محمود را داشت. پس از به تخت نشستن امیر مسعود، با دسیسۀ درباریان، بخصوص خواجه بوسهل زوزنی، به قرمطی بودن (طرفداری از حاکمان فاطمی مصر که مذهب اسماعیلی داشتند) متهم شد و بردار آویخته شد. امیر مسعود می دانست که این اتهام نادرستی است ولی از آنجا که حسنک برادر امیر مسعود، محمد، را در رسیدن به تخت یاری کرده بود، در نهایت به کشتن او رضایت داد. یک نکته در مورد ماجرای حسنک به روشن شدن ابعاد این ماجرا کمک می کند.
تصوير حسنک در اين داستان مردي بزرگ است كه به سعايت بوسهل زوزني ِ دسيسه چين بردار مي شود.
ولی ذکر رفتار حسنک در بخشهای دیگر تاریخ بیهقی تصويري ديگر از حسنك بدست مي دهد. سابقۀ حسنک وزیر در رفتار خردمندانه چندان درخشان نبوده است.
نمونه هايي از رفتار حسنك را مي آورم.
وقتی امیر مسعود به نزدیک نیشابور می رسد، اعیان نیشابور به دیدنش می آیند و از کارهایی که حسنک و قومش می کرده اند شکایت به مسعود می برند که قاعدۀ مرافعات را برگردانیده بود. او اموال خاندان میکائیلیان را از آنها گرفته بود. "جملۀ کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را باز می خواندند، بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند." در همین جا هم بیهقی می گوید: "و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستد، نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت." قاعدۀ دست درازی قدرتمندان به اموال دیگران در مورد حسنک هم صدق می کرده است.
حسنک وزیر امیر محمود بود و بین مسعود و پدرش همیشه رقابتی پنهانی در جریان بود. حسنک هم به همین دلیل با مسعود سرِ سازگاری نداشت "که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوند زاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفا آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد".
در مورد وزارت هم هر چند امیر محمود وزارت به حسنک داده بود ولی می دانست که او "شمار و دبیری نداند" و در نهایت هم از وزارت دادن به او پشیمان شد.
در همان داستان حسنک لبّ کلام گفته می شود که در رقابت امیر مسعود و امیر محمود، حسنک طرف امیر محمود و پسر مورد علاقۀ او امیر محمد را گرفته بود و گفته بود که اگر امیر مسعود به امارت برسد "مرا بردار باید کرد". و آنچه بوسهل در مورد او کرد به نوعی انتقام به مثل بود چرا که حسنک "به روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی تا خشم سلطان را بر وی دائمی می داشت و به بلخ رسانید به او آنچه رسانید"
در این قطعه داستانی روایت می شود از دوران معتصم، خلیفۀ عباسی، که در حدود 200 سال پیش از دوران امیر مسعود می زیسته. داستان مربوط است به افشین، سردار ایرانی که "خدمتی پسندیده کرد و بابک خرمدین را برانداخت".
بین افشین و یکی از درباریان به نام "بودُلَف" دشمنی ای عمیق است و و افشین بارها از خلیفه خواسته که دست او را بر بودلف گشاده بگذارد. در نهایت خلیفه شبی تقاضای او را می پذیرد ولی بلافاصله پشیمان می شود.
داستان از زبان "احمد بن ابی دواد" قاضی القضات روایت می شود که شبانگاه به دیدار خلیفه می رود و از ماجرا آگاه می شود و خلیفه او را به شفاعت می فرستد. افشین در ابتدا نمی پذیرد. تا اینکه کار به تهدید می کشد و افشین می فهمد که خلیفه از کشتن بودلف بشدت عصبانی خواهد شد و او را رها می کند.
آنچه در این داستان به چشم می خورد عباراتی است که در وصف افشین و بودلف استفاده شده است. افشین از زبان خلیفه "سگِ نا خویشتن شناسِ نیم کافر" وصف می شود. در حالیکه بودلف به گفتۀ احمد "بندۀ خداوند است و سوار عرب است" . همچنین احمد می گوید "و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمینِ اُسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم، هر چند که دانستم که اندر آن بزه یی بزرگ است". وقتی که احمد شرح ماجرا و التماسهایش به افشین را برای خلیفه می گوید، ذکر می کند که "دریغا مسمانیا که که از نامسلمانی اینها باید کشید".
در نهایت خلیفه به افشین عتاب می کند که "هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزۀ ایشان؟" و به احمد می گوید "بخدای عز و جل سوگند خورم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست".
در این قطعه ادامۀ داستان وزیر احمد حسن با بوبکر حصیری روایت می شود. بوبکر فقیهی بوده است در دربار که درمستی با وزیر درشت خویی می کند و وزیر که با او بد بوده از این فرصت استفاده می کند و از امیر اجازۀ تنبیه او را می گیرد.
امیر این اجازه را می دهد چون با وزیرش عهد کرده که دست او را در امور باز بگذارد.
از سوی دیگر نمی خواهد حصیری را از دست بدهد. پس بو نصر مشکان را واسطه می کند تا وزیر را به بخشودن بوبکر راضی کند.
این قطعه پیچیدگی روابط در دربار را بخوبی نشان می دهد.
خواجه احمد حسن بر مسند وزارت امیر مسعود می نشیند. بیهقی شرحی مبسوط می دهد از این بر نشستن و آنچه او می کند تا تسلطش بر درباریان را اثبات کند و انتقام گذشته ها را بگیرد.
بهتر است از زبان بیهقی بشنویم نتیجۀ جلسه ای که وزیر با امیر داشت: "و گروهی از بیم خشک می شدند و طبلی بود که زیر گلیم می زدند و آواز پس از آن برآمد و منکَر برآمد، نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس، اما چون آثار ظاهر می شد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد"
این قطعه شرح وزارت دادن به خواجه احمد حسن است. او از بزرگان دوران محمود و وزیر او بود که محمود بر او خشم کرفت و او را به قلعه ای زندانی کرده بود. امیر مسعود فرمان داد او را آزاد کردند و به هرات به پیش او آوردند.
شرحی مبسوط داداه می شود از مذاکراتی که می رود برای وزارت دادن. رسم بوده که وزیر شروط خود را برای وزارت به صورت کتبی بیان کند، متنی که به آن مواضعه می گفتند، و امیر آن را بخواند و به خط خود پاسخ دهد و بعد امضا کند.
این کار صورت می گیرد و خواجه احمد حسن به وزارت می رسد، منصبی که "بجز نشاط و شراب و چوگان و جنگ" باقی امور بر فرمان او می رود.
بسیاری از درباریان که در دوران امیر محمود به واسطۀ خشم امیر بر احمد حسن، بر او جفا کرده بودند آشفته می شوند.
در این قطعه دو داستان از دوران مامون، خلیفۀ عباسی، روایت می شود در مورد طاهر ذوالیمینین. یکی در مورد بالا آمدن او و دیگری در مورد ولایت عهدی فردی از "علویان" یعنی علی بن موسی الرضا "که امام روزگار است".
بعد روزگار حاجب غازی، سپاه سالار مسعود روایت می شود که محبوب امیر شد و حسادت "محمودیان" یعنی درباریانی که در دورۀ امیر محمود مقامات بزرگ داشتند، را بر انگیخت.
در انتها شرحی مبسوط داده می شود از اوضاع دیوان رسالت و رقابتهایی که در این دیوان می رفت.
در این قطعه داستانی گفته می شود از قصد امیر محمود در فروگرفتن پسرش امیر مسعود. جاسوسانی که مسعود در دربار پدرش داشت به او خبر می دهند و او سربازانش را آماده می کند برای دفاع. چون خبر به محمود می رسد دست نگاه می دارد.
همچنین داستانی گفته می شود از نامه نگاری منوچهربن قاوبس والی گرگان و طبرستان به مسعود و تقاضای عهدنامه کردن. مشاور مسعود او را از تبعات چنین عهدنامه ای در تشدید بدگمانی محمود آگاه می کند.
این قطعه در وصف فضائل و کمالات امیر مسعود است! بیهقی تاریخ نویسی واقع گرا است ولی گاهی در وصف امرا و بزرگان سخن می راند. بخصوص وقتی به گذشتۀ امیر مسعود می رسد، توصیفات مبالغه آمیزی را از قول دیگران ارائه می کند. . به نظر طبیعی می رسد که در دربار شاهان روایتهای اغراق آمیزی از رفتار و گفتارحاکم نقل شود.
در این قطعه ماجرای شکار شیر توسط امیر مسعود نقل می شود و نیز روایتهای متعدد از بخشش فراوان او به کدخدایش که زمینهایش را اداره می کرد و نیز به شاعران
در این قطعه داستان فتح غور به دست امیر مسعود در زمان حکومت پدرش امیر محمود روایت می شود.
غور ناحیه است در شرق افغانستان کنونی که به دلیل کوهستانی بودن فتح آن به سختی ممکن شد.
همچنین روایتی بسیار جالب ذکر می شود از زمانی که مسعود در زمان حکمرانی پدرش در هرات زندگی می کند و برای خود "خیشخانه" ای ساخته است با تصاویر الفیه و شلفیه بر روی دیوارهایش. جاسوسان محمود به او خبر می دهند و او فردی را می فرستد تا ماجرا را ببیند. مسعود هم که در دربار پدرش جاسوس داشته، خبر می شود و تصاویر را از دیوارها پاک می کند.
در این قطعه، بیهقی روایتی اخلاقی از احمد نصر سامانی ذکر می کند در علاج خشم خود، و نیز داستانهایی می گوید از زندگی امیر مسعود و امیر محمد در منطقۀ زمین داور در زمانی که نوجوان بودند
بیهقی به مناسبتهای مختلف در ارتباط با علوم عمومی از قبیل فلسفه و اخلاق و جهان شناسی دوران خود توضیحاتی می دهد و نام آنها را خطبه می گذارد. این قطعه خطبه ای است در مقایسۀ پادشاهان با هم و با پیغمبران و نیز شرح قوتهای سه گانۀ نفس (خِرد، خشم و آروز) .
این قطعۀ پایان مجلد پنجم تاریخ بیهقی است.
نامۀ امیر مسعود به آلتونتاش آورده می شود که در آن امیر مسعود سعی می کند دل خوارزمشاه را بدست آورد و به او اطمینان دهد که از او دلخور نیست. آلتونتاش هم پاسخ می دهد که فرمان بردار است وبه نوعی متذکر می شود که به حرف این وآن گوش نکند. بعد هم به بو نصر مشکان پیغام می فرستد که دشمنانش دسیسه چینی می کنند تا میان او و امیر را بر هم بزنند.
امیر مسعود به سمت بلخ به راه می افتد و در ذی الحجۀ سال 421 به بلخ می رسد در حالی که به نظر می رسد همۀ کارها به مراد اوست.
امیر مسعود نامه ای به قدر خان، حاکم قدرتمند ترکستان، می نویسد و اتفاقاتی که افتاده بود، از زمان فوت پدرش تا به سلطنت رسیدن او و فروگرفتن برادرش، را شرح می دهد.
قدرخان با امیر محمود پیمان دوستی داشت و امیر مسعود می خواهد این پیمان را نگاه دارد و در نامه اش سعی می کند به خان بقبولاند که او و نه برادرش محمد جانشین پدر است.
آلتونتاش که از سرداران قدیمی غزنویان است به عنوان والی خوارزم که از مهمترین مناطق شمالی سرزمینهای غزنویان بود، منصوب می شود. ولی او در دربار دشمن زیاد دارد. او که از این موضوع آگاه است، شبانه به سمت خوارزم حرکت می کند. صبح دشمنانش امیر را برآن می دارد که او را فرا بخواند، ولی او فریب نمی خورد و باز نمی گردد. امیر در می یابد که ممکن است خوارزمشاه را به تمامی از دست بدهد. به توصیۀ بونصر مشکان نامه ای به خوارزمشاه نوشته می شود دو حمایت و دلگرمی.
حاجب بزرگ، علی قریب، سردار لشکر امیر محمد بود که او را در رسیدن به تخت یاری کرد و بعد از او روی برگردانید و او را فرو گرفت و به امیر مسعود پیوست. امیر مسعود او را فرا خواند و دستور به فروگرفتنش داد.
امیر محمد را که به قلعت کوهتیز زندانی بود، با اهل و عیال به قلعت مندیش در ناحیۀ غور (شرق افغانستان کنونی) بردند و زندانی کردند.
امیر مسعود به خط خود نامه ای به برادر می نویسد به این مضمون که "علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشانند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند".
وقتی که امیر مسعود حاجب بزرگ، علی قریب، را فرو می گیرد، در میان درباریان ترس می افتد و هر که "از پدریان" یعنی از نزدیکان امیر محمود، و به تبع او طرفدار جانشینی امیر محمد بوده است، از واکنش امیر مسعود می هراسد.
در این میان بوسهل زوزنی که در دوران امیر محمود از دست حسنک، وزیرِ قدرتمند امیر محمود، خواری ها کشیده بود زمینه را برای انتقام جویی مناسب می بیند و او را در بند می کند و به دست چاکرش می سپارد تا آزارش دهد. بوسهل حتی قصد دسیسه بر علیه بونصر مشکان هم دارد که امیر با او همراه نمی شود.
بونصر به امیر نصیحت می کند که مانع از دودستگی درباریان شود و نگذارد که نزدیکان امیر محمود بدست طرفدارانش حذف شوند. امیر در ظاهر قبول می کند ولی تغییری در اوضاع نمی دهد
امیر مشغول فرستادن سرداران نظامی به اطراف سرزمین می شود برای سرکوب مخالفان و نیز برای دور نگاهداشتن برخی از آنان از کانون قدرت.
لشکری که به فرماندهی حاجب علی قریب در تگیناباد در نزدیکی غزنین است به فرمان امیر مسعود به سمت هرات به راه می افتد.
علی به محض اینکه فرمان حرکت را می گیرد به بونصر مشکان، دبیر دربار و رئیس ابوالفضل بیهقی، می گوید که امیر مسعود قصد جانش را دارد و "نامه های نیکو و مخاطبه های به افراط و به خط خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است"
در هرات، علی به حضور امیر مسعود می رسد و در ابتدا قدر می بیند ولی ساعتی بعد غلامان به فرمان امیر بر او می تازند و فرو می گیرندش.
تنها دلیلی که "خردمندان" می توانند برای این واقعه بیان کنند این است که "وی را به امیر نشاندن و امیر فروگرفتن چه کار بود؟"
امیر مسعود در نیشابور است که خبر می رسد رسول خلیفۀ عباسی برای رساندن پیغام خلیفه خواهد آمد.
شرحی مبسوط داده می شود از مراسم استقبال از رسول و آوردن رسول به دربار و هدایای خلیفه به امیر مسعود و هدایای امیر به رسول خلیفه.
پیغام خلیفه به امیر مسعود این است که حکومت بر ممالکی که امیر محمود داشت بعلاوۀ ری و جبال که مسعود تصرف کرده است را به مسعود می دهد.
همزمان خبر می رسد که منگیتراک، برادر حاجب بزرگ علی قریب که در غزنین در بالا کشیدن امیر محمد نقش داشت، به نیشابور می آید با خبر فرو گرفتن امیر محمد.
امیر مسعود از دامغان حرکت می کند و پس از گذشتن از بیهق (در محل سبزوار کنونی) به نیشابور وارد می شود.
بزرگِ نیشابور حسنک وزیر بوده است که روایت بر دار شدنش از مشهورترین روایتهای تاریخ بیهقی است. حسنک از درباریان امیر محمود بوده و در دوران حکومت محمود با مسعود سر ناسازکاری داشته است.
اعیان نیشابور به استقبال می آیند و از امیر می خواهند که "رسمهای حسنکی نو" را بر اندازد و ستم هایی که حسنک روا داشته بود را داد برسد.
در نشابور به امیر خبر می رسد که افرادی به سرکردگی یکی از "شاهنشاهیان" (یعنی از امرای آل بویه) در ری شورش کرده اند. در نامه شرحی داده می شود از قتل عامی که "شحنۀ" ری (یعنی داروغه و نگهبان، یا همان رئیس نیروی انتظامی!) از شورشیان می کند تا "حشمتی بزرگ" بیاندازد چنانکه کسی دیگر قصد ری نکند.
امیر مسعود از ری به سمت خراسان به راه می افتد. به دامغان که می رسد رکابدار(=قاصد) ی به اردوگاه او می رسد که نامه هایی از پدرش امیر محمود دارد که پیش از مرگ نوشته بوده است. بخشی ار نامه ها به سرداران لشکر و نیز حاکم اصفهان بوده که به آنها می گفته امیر مسعود نافرمان است و نظر او برای جانشینی اش بر امیر محمد است.
از همین ابتدای تاریخ بیهقی با تنش بزرگی که بین مسعود و پدرش وجود داشته آشنا می شویم. این تنش در تمام متن به چشم می خورد.
در این قطعه از تاریخ بیهقی داستانی از فضل ربیع وزیر هارون عباسی روایت می شود که در درگیری بین دو پسر هارون، مامون و محمد، طرف محمد را گرفت ولی پس از پیروزی مامون ناچار به درگاه مامون بازگشت.هر
امیر مسعود از اصفهان حرکت می کند و به ری می رسد. از غزنین، پایتخت غزنویان، خبر به امیر مسعود می رسد که برادرش امیر محمد به غزنین رسیده است و لشکریان به او ابراز وفاداری کرده اند. نامه ای از سوی خلیفۀ عباسی از بغداد به امیر مسعود می رسد که او را جانشین پدرش می داند. برخی از بزرگان غزنین از جمله عموی امیر مسعود، یوسف، هم با ارسال نامه ای که با تایید مادر و عمۀ امیر مسعود همراه است، به او ابراز وفاداری می کنند. امیر مسعود ناچار است ری را وا نهد و به غزنین باز گردد. اعیان ری را جمع می کند و به آنها می گوید که قصد رفتن به غزنین دارد و سالاری را در ری خواهد گماشت. تهدید می کند که در صورت سرپیچی از فرمان او به سختی عقوبت خواهند دید. اعیان ری ابراز وفاداری می کنند.
ادامۀ مجلد پنجم: نامۀ حرّۀ ختلی به امیر مسعود و مشاورۀ امیر مسعود و نامه به علاءالدوله حاکم اصفهان
امیر مسعود نزدیک سپاهان (اصفهان) است به لشکر کشی و فتح نواحی ری و جبال و همدان و شاید بغداد که خبر درگذشت پدرش امیر محمود را می شنود. برخی از اطرافیان، امیر محمد، برادر امیر مسعود، را بر تخت می نشانند. نامه ای از خواهر امیر محمود (عمۀ امیر مسعود) خطاب به او نوشته می شود و او را تشویق می کند که فوری به غزنین برگردد که پایتخت است. امیر مسعود با علاءالدوله حاکم سپاهان وارد مذاکره می شود تا او همچنان حاکم بماند به نمایندگی از امیر مسعود و خراج بدهد. توافق حاصل می شود و امیر مسعود به سمت ری حرکت می کند.
نامۀ حشم تگیناباد به امیر مسعود و فرمان امیر مسعود به علی قریب- توضیح: آنچه از تاریخ بیهقی به دست ما رسیده از همین نیمۀ مجلد پنجم آغاز می شود.
بزرگان تگیناباد در این نامه به امیر مسعود اعلام وفاداری و فرمانبرداری می کنند. نامه ها به غزنین و بست و سایر شهرها می رود که محمد، برادر مسعود، را حاجب علی و بزرگان قوم محترمانه عزل کرده اند و به قلعه ای محصور کرده اند. از شهرها به حاجب علی خبر می رسد که همگان با این کار همراهند. حاجب علی به امیر مسعود نامه می نویسد و به او خبر می دهد و اعلام وفاداری می کند. بعد به فرمان امیر مسعود لشکر را به سوی هرات می برد.
En liten tjänst av I'm With Friends. Finns även på engelska.